دختر سوم و پسر کاکل زری
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۳ - ۲۸۷
موجود افسانهای: دیوزاد - دختر شاهپریان
نام قهرمان: کاکلزری
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن شاه عباس
پسر کاکل زری و دختر دندان مروارید از قصههای معروف ایرانی است و از آن روایتهای زیادی ضبط شده است. روایت «دختر سوم و پسر کاکل زری» یکی از این روایتهاست. در اکثر روایتها خواهرهای بزرگتر ضد قهرمان هستند؛ بچهها را از مادرشان دور میکنند و به جای آنها توله سگ میگذارند. در روایت «دختر سوم و...» زن اول پادشاه ضد قهرمان است و از خواهرها خبری نیست.از نکات دیگری که در قصههایی از این نوع قابل توجه است، اینکه یاور قهرمان در ابتدا سعی میکند او را از رفتن به مأموریتهای خطرناک باز دارد اما هنگامی که میبیند قهرمان به انجام دادن کار اصرار دارد و حتی از جان خویش گذشته است او را راهنمایی میکند. در روایت دختر سوم و پسر کاکل زری یاور قهرمان که یک دیوزاد است نیز ابتدا سعی میکند قهرمان را از انجام کار منصرف سازد اما جدیت قهرمان باعث میشود به او کمک کند. خلاصه این روایت را مینویسیم.
روزی شاه عباس با لباس درویشی در شهر میگشت. توی یک کوچه در خانهای باز بود و سه تا دختر داشتند نخ میریسیدند و با هم گپ میزدند یکیشان گفت: «اگر من زن شاه عباس بشوم با یک کاسه برنج تمام سربازانش را غذا میدهم.» دومی گفت: «من اگر زن شاه بشوم همه لشگریانش را روی یک قالیچه یک متری مینشانم.» سومی گفت: «اگر من زن شاه عباس بشوم، برایش یک پسر کاکل زری و یک دختر دندان مروارید میزایم.»شاه عباس همه حرفها را شنید به قصرش رفت و دستور داد سه تا دختر را حاضر کردند وقتی دخترها را آوردند از آنها خواست آن چه را گفتند عمل کنند. دختر اولی یک کاسه برنج پخت و آن قدر آن را شور کرد که هر سربازی بیشتر از یک دانه برنج نتوانست بخورد شاه عباس دستور داد دختر را به انبار ببرند. بعد یک قالچیه یک متری به دختر دومی داد و گفت: «ببینم چطور لشگر مرا روی آن جا میدهی؟» دختر آن قدر سوزن روی قالیچه نشاند که هر سربازی روی آن مینشست آخ آخ کنان بلند میشد و میرفت شاه عباس دستور داد او را هم به انبار ببرند. بعد دختر سومی را به عقد خود درآورد دختر پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت یک دختر دندان مروارید و یک پسر کاکل زری زایید. اما زن اول شاه عباس از حسادت و بخلش توسط پیرزنی بچهها را برداشت و جایشان دو تا توله سگ گذاشت. بچهها را به یکی از نگهبانهای قصر داد تا ببرد و توی دریا بیندازد. بعد هم دوید پیش پادشاه که زن عزیز دردانهات برایت دو تا توله سگ زاییده. شاه عباس غضبناک شد و دستور داد زن را توی پوست گاو کنند و به دروازه شهر آویزانش کنند. روزی یک قرص نان جو هم به او بدهند تا زنده بماند و عذاب بکشد.نگهبان قصر داشت بچهها را میبرد تا توی دریا بیندازد که میان راه به چوپانی رسید چوپان با التماس و درخواست از نگهبان خواست که بچهها را به او بدهد. نگهبان هم که دلش به حال بچهها میسوخت آنها را به چوپان داد و به قصر برگشت.بچهها بزرگ شدند تا اینکه روزی سراغ مادرشان را از چوپان که فکر میکردند پدرشان است گرفتند. چوپان گفت: «راستش من پدر شما نیستم. اگر میخواهید حقیقت را بفهمید و پدر و مادرتان را پیدا کنید، لب دریا را بگیرید و بروید هر جا پایتان به سنگی خورد و از آن سنگ آتش شعله کشید همان جا بخوابید و ببینید چه پیش میآید.» خواهر و برادر راه افتادند میان راه پایشان به سنگی خورد و آتش شعله کشید همانجا خوابیدند. وقتی بیدار شدند خود را در قصر زیبایی دیدند روزی پسر راه افتاد تا ببیند در شهر چه خبر است. همین که وارد شهر شد او را گرفتند و به حضور شاه عباس بردند. شاه از او پرسید: از کجا می آیی؟ پسر جواب داد: از ده مجاور میآیم. پیرزنی که جای بچهها را با توله سگها عوض کرده بود صدای پسر را شنید و از آن چه او تعریف کرد فهمید که او کیست. دوید پیش زن اول شاه عباس که چه نشستهای بچهها زنده هستند. حالا هم کاکل زری برگشته و دنبال پدر و مادرش میگردد.زن پادشاه هفت - هشت تا پیرزن تو اندرونی داشت آنها را مأمور کرد تا بروند و بگردند و جای خواهر و برادر را پیدا کنند. پیرزنها پخش و پلا شدند و شروع کردند به جست و جو تا اینکه یکی از آنها قصر خواهر و برادر را پیدا کرد. خواهره تنها تو قصر نشسته بود پیرزن به او گفت تو که تو یک چنین قصری زندگی میکنی چرا مادیان چهل کره نداری؟ این را گفت و رفت. وقتی کاکل زری برگشت دید خواهرش ناراحت و غمگین نشسته علت را پرسید. دندان مروارید گفت: «من مادیان چهل کره میخواهم.»صبح فردا کاکل زری راه افتاد تا مادیان چهل کره را برای خواهرش بیاورد. رفت و رفت تا به یک دیوزاد رسید. دیوزاد پرسید: «آدمیزاد تو کجا این جا کجا؟:» کاکل زری گفت: «دنبال مادیان چهل کره آمدهام.»دیوزاد گفت: «دشمنت کیست تا من یک لقمه خامش کنم؟ مادیان چهل کره به تو نمیرسد.»کاکل زری گفت یا کشته میشوم یا مادیان چهل کره را پیدا میکنم. دیوزاد که این حرف را شنید او را روی شانهاش نشاند و به آسمان تنوره کشید و سرِ چشمه ای پایین گذاشت و گفت: «این چشمهها را میبینی؟ یک چشمه مال مادیان است و چهل چشمه دیگر مال چهل کرهاش. مادیان و چهل کرهاش برای آب خوردن سر چشمه میآیند، تو بالای این درخت برو و توی چشمه مادیان آینه بینداز مادیان از آینه خوشش میآید، در همان حال بپر رویش. مادیان تو را تا نزدیکیهای خورشید به آسمان میبرد. تو دستی به یالش بکش و بگو: «ای اسب مرا نکش من نظر کرده امیرم.» آن وقت به دلخواه تو رفتار میکند.» دیوزاد اینها را گفت و رفت. کاکل زری هم به آنچه دیوزاد گفته بود عمل کرد و مادیان چهل کره را به قصر خودش برد خواهر و برادر دیدند جا ندارند چهل کره را نگه دارند. کاکل زری از هر کدام تار مویی گرفت و آزادشان کرد.زن شاه وقتی فهمید پسر زنده مانده است به پیرزن گفت: «راه دیگری برای نابودی کاکل زری پیدا کن.» پیرزن به قصر کاکل زری و دندان مروارید رفت. کاکل زری تو خانه نبود. پیرزن گفت: «حیف نیست که گل هفت رنگ نداشته باشی؟» این را گفت و رفت وقتی کاکل زری به قصر برگشت دید خواهرش ناراحت است و دلش گل هفت رنگ میخواهد. صبح فردا راه افتاد. باز به دیوزاد رسید. دیوزاد او را روی شانهاش نشاند و به آسمان برد به دریایی رساند و گفت: «اینجا هفت دریاست وسط دریای هفتم درختی است اگر درخت روی شانهات آمد گل هفت رنگ را به دست میآوری، اگر نیامد همانجا میمیری.» بعد یک تار مویش را به کاکل زری داد و رفت. کاکل زری از شش دریا گذشت و به دریای هفتم رسید گفت: «یا علی» یک دفعه درخت روی شانهاش نشست. کاکل زری موی دیوزاد و موی مادیان را آتش زد و به کمک آن دو درخت گل هفت رنگ را به قصرشان برد.زن پادشاه وقتی فهمید کاکل زری به سلامت برگشته پیرزن را صدا کرد که تو معلوم است چه غلطی داری میکنی این پسر که هنوز زنده است. پیرزن گفت: این بار به جایی میفرستمش که زنده برنگردد. بعد رفت به قصر و به دندان مروارید گفت به برادرت بگو حیف از تو نیست که دختر شاه پریان زنت نباشد.کاکل زری وقتی به قصر برگشت دید خواهرش ناراحت است. وقتی فهمید او چه میخواهد گفت: این که غصه ندارد فردا میروم و دختر شاه پریان را به زنی میگیرم. صبح راه افتاد و رفت تا به دیوزاد رسید. دیوزاد وقتی فهمید او برای چه کاری راه افتاده است گفت: «تو دشمن داری» بعد او را روی شانهاش نشاند و به آسمان برد و روی تپهای پایین گذاشت. بعد هم او را راهنمایی کرد و رفت. در این موقع سه کبوتر در آسمان پیدا شدند. ناگهان تپه تبدیل به حمام شد. کبوترها داخل حمام شدند، کاکل زری در حمام را باز کرد و گفت: «پری جان! پری جان! پری جان!» یکی از آن سه کبوتر خواست بگوید: «پری سنگ!» و پسر را تبدیل به سنگ کند اما وقتی دید که نظر کرده حضرت امیر است نگفت. کبوتر دیگر گفت: «بگو پری جان!» تا خواهره گفت: «پری جان!» کاکل زری خود را در راسته بازار شلوغی دید وارد بازار شد و به ماست فروشی رسید و دست او را فشرد. ماست فروش گفت: «برای دختر برادرم آمده ای؟» کاکل زری گفت: «بله» ماست فروش کاکل زری را میان پریان برد. آنها دختر شاه پریان را کنار کاکل زری روی تخت نشاندند و برایشان جشن عروسی گرفتند.کاکل زری با دختر شاه پریان به قصر بازگشت دختر شاه پریان از کاکل زری خواست تا شاه و وزیر و اطرافیانش را برای ناهار دعوت کند و قوچی هم به قصر بیاورد و جلویش نقل و نبات بریزد.وقتی شاه و اطرافیانش برای ناهار به قصر کاکل زری آمدند. چشم پادشاه افتاد به قوچ که جلویش نقل و نبات ریخته بودند گفت: «مگر قوچ هم نقل و نبات میخورد؟» دختر شاه پریان از پشت پرده گفت: «مگر زن آدمیزاد هم توله سگ میزاید؟» بعد هم همه ماجرا را برای شاه عباس تعریف کرد. شاه عباس بچههایش را در آغوش گرفت و دستور داد بروند و مادر دندان مروارید و کاکل زری را از توی پوست گاو درآورده و با عزت و احترام به قصر بیاورند. به دستور شاه عباس مردم در میدان شهر خرمن بزرگی از هیزم جمع کردند و آن را آتش زدند و زن اول شاه عباس و پیرزن را در آتش انداختند.