Eranshahr

View Original

دختر شاه نارنج

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: -

منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۱۱ - ۳۱۴

موجود افسانه‌ای: دختر شاه نارنج

نام قهرمان: پسر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: دده سیاه

ابو القاسم انجوی این روایت را ذیل روایت «دختر نارنج و ترنج» بخش دوم جلد اول کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» به صورت خلاصه آورده است. آنچه که در این روایت با روایت دختر نارنج و ترنج متفاوت است شیوه رسیدن قهرمان قصه به باغی است که در آن درخت نارنج و ترنج وجود دارد. در روایت «دختر شاه نارنج» قهرمان با به سامان رساندن امور از دست دیو می‌گریزد: در بسته را باز می‌کند، در باز را می‌بندد. کاه را از جلوی سگ بر می‌دارد و جلوی خر می‌ریزد که استخوان برایش گذاشته‌اند و.... نابه‌سامانی امور از خصوصیات دیوهاست. در این جا متن کامل این روایت خلاصه شده، را نقل می‌کنیم.

پادشاهی بود که یک پسر داشت و این پسر خیلی به شکار علاقه‌مند بود و در همسایگی پادشاه پیرزنی زندگی می‌کرد. روزی این پیرزن به سرچشمه رفت تا آب بیاورد. پسر پادشاه تیری به مشک پیرزن زد و تمام آب مشک ریخت. پیرزن گفت: «ای پسر پادشاه برو که الهی دختر شاه نارنج نصیبت بشه.» پسر پادشاه گفت: «ای پیرزن دختر شاه نارنج کجا زندگی می‌کند؟» پیرزن می‌گوید: «مادر جون میری و میری تا می‌رسی به یک باغ بزرگ. باغ دو تا در داره، یکی از درها بسته و دیگری باز است. شما دری که بسته باز می‌کنی و دری که باز است می‌بندی و به داخل باغ می‌روی داخل باغ که شدی یک سگ و یک خر می‌بینی که زیر درختی هستند. جلو سگ کاه ریخته و جلو خر استخوان هست، شما کاه را از جلو سگ بر می‌داری جلو خر می‌گذاری و استخوان را هم از جلو خر بر می‌داری و جلو سگ می‌گذاری. جلوتر می‌روی در وسط باغ حوض بزرگی است که پر از چرک و جراحت است شما بگو به به چه حوض عسل و روغن خوبی؟ اگر میل داشتم از آن می‌خوردم. به آخر باغ که می‌رسی دیوی خوابیده اگر دیدی که چشم دیو مثل پیاله بزرگ است دیو خواب است ولی اگر از پیاله کوچک‌تر است دیو بیدار است. اگر دیدی که خوابیده، بیست تا نارنج بچین اما نوزده تا از نارنج‌ها را با چوب بچین و بیستمی را با دستت و فرار کن ولی نارنج‌ها را جایی نصف کن که آب باشد تا وقتی می‌گوید آب، بتوانی آبش بدهی.» شاهزاده رفت و رفت تا بعد از مرارت فراوان به همان باغ رسید و کارهایی را که پیرزن گفته بود انجام داد و رسید بالای سر دیو دید خواب است. شاهزاده چوبی بر می‌دارد و مشغول چیدن نارنج می‌شود. تا نارنج اولی را می‌چیند صدا بلند می‌شود که چید دیو در خواب می‌گوید: «کی چید؟» درخت می‌گوید: «چوب چید.» دیو جواب می‌دهد: «چوب نمی‌چیند.» خلاصه پسر نوزده تا نارنج را که با چوب می‌چیند نارنج بیستمی را با دست چید. درخت گفت: «چید.» دیو گفت: «کی چید؟» درخت گفت: «دست چید.» دیو از خواب بیدار شد و صدا زد آهای حوض چرک و جراحتی بگیرش. حوض گفت: «نمی‌گیرمش صد ساله که چرک و جراحت بودم حالا که از محبت او شدم عسل و روغن بگیرمش؟» باز دیو صدا زد: «آهای خر بگیرش» خر گفت: «نمی‌گیرمش صد ساله که استخوان جلوم بوده حالا که او کاه جلوم ریخته بگیرمش؟» دیو صدا زد: «آهای سگ بگیرش» سگ گفت: «صد ساله که کاه جلوم بوده حالا که او استخوان به من داده بگیرمش؟» دیو باز صدا زد: «آهای در بسته بگیرش» در بسته گفت: «صد ساله که بسته بودم حالا که باز کرده بگیرمش؟» پسر پادشاه نارنج‌ها را برداشت و فرار کرد. در راه که می‌آمد نوزده تا از نارنج‌ها را پاره کرد و آنها آب خواستند اما شاهزاده آب نداشت و آنها مردند. نارنج بیستمی را سر جوی آب نصف کرد نارنج هم آب خواست شاهزاده بهش آب داد و دید دختر مقبولی از نارنج درآمد. شاهزاده دختر شاه نارنج را که لخت است بالای درخت کنار(سدر) می‌گذارد و خودش به شهر می‌رود تا برای او رخت و لباس بیاورد. در همین وقت دده سیاه خانه تاجر می‌آید آب ببرد برای قلیان. بی‌بی خودش و عکس دختر را در آب می‌بیند و خیال می‌کند خودش است و قلیان را به زمین می‌زند. بعد دختر شاه نارنج را می‌بیند و از سرگذشتش که باخبر می‌شود او را می‌کشد و خاکش می‌کند و منتظر شاهزاده می‌نشیند. شاهزاده که آمد او را به جای دختر شاه نارنج به قصر خودش برد. اما همان‌جا که دده سیاه نعش دختر را خاک کرده بود یک درخت بید بلندی سبز شد. وقتی که دده سیاه خواست بزاید، پادشاه دستور داد که باید گهواره بچه پسرم را از چوب درخت بیدی که پهلوی نهر آب درآمده درست کنید. همین کار را هم کردند. درخت را بریدند و کنده آن را پیرزن به خانه اش برد پیرزن روزها که از خانه بیرون می‌رفت دختر از کنده در می‌آمد و کارهای خانه‌اش را می‌کرد تا یک روز پیرزن کمین کرد و مچ دختر را گرفت. دختر هم داستان زندگی خودش را برای پیرزن گفت. روزی که دده سیاه زایید پسر پادشاه به پیرزن گفت: «باید به خانه ما بیایی و برای بچه ام میخک بندکنی» پیرزن و دختر شاه نارنج به خانه شاهزاده رفتند، شاهزاده دستور داد دختر شاه نارنج سرگذشتش را بگوید. دختر هم تمام قصه خودش را گفت شاهزاده وقتی که از قضا یا خبردار شد دده سیاه را کشت و او را عقد کرد و سال‌های سال با خوشی و خرمی با هم زندگی کردند. قصه ما خواش(خوش) بید(بود) دسته گلی جاش بید