Eranshahr

View Original

دختر شاه پریان و ملک محمد

افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی

شهر یا استان یا منطقه: بختیاری

منبع یا راوی: کتایون لموچی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۰۱ - ۳۰۵

موجود افسانه‌ای: دختر شاه پریان - غول

نام قهرمان: ملک محمد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه و وزیر

یکی از نکات مشترک میان روایت‌های مختلف این قصه، سر فرود آوردن شاهزاده خانم قصه است در مقابل تقدیر. در ابتدای این روایات هنگامی که پسر و دختر قصه فرار می‌کنند، بنا به اسباب و عللی جای پسر با دیگری که فقط در نام با پسر مشابه است عوض می‌شود دختر این حادثه را پذیرفته و چون امر مقدری بدان گردن می‌نهد و نتیجه خوبی نیز در پایان به دست می‌آورد.متن کامل این روایت را، البته با حذف چند واژه و جمله، می‌نویسیم.

ملک محمد پسر وزیر، عاشق و واله دختر پادشاه شد. شاهزاده خانم هم به ملک محمد علاقه داشت. پادشاه دختر خود را به ملک محمد نمی داد و می‌خواست دخترش با شاهزاده سرزمین دیگری ازدواج کند و ملکه شود. ملک محمد و شاهزاده برای رسیدن به یکدیگر تصمیم گرفتند با هم فرار کنند. ملک محمد مقداری طلا به نوکر خود داد تا در خورجین بگذارد و اسب را زین کرده و آماده فرار کند. شاهزاده خانم سر قرار حاضر شد و ملک محمد را در تاریکی شب صدا کرد ملک محمد به او نزدیک شد شاهزاده خانم که از حضور ملک محمد مطمئن شد پا در رکاب گذاشت و سوار اسب شد و خطاب به معشوق خود گفت: «من آماده ام تا برویم» هر دو تا سپیده صبح با اسبان خود تاختند. در سپیده صبح دختر به جای پسر وزیر نوکر او را سوار بر اسب در کنار خود دید که اتفاقاً نام او هم ملک محمد بود. شاهزاده خانم با خود اندیشید راه برگشتی وجود ندارد، می‌دانست که اگر برگردد جانش در خطر است، به نوکر دستور داد در همان محل أطراق کنند و به او گفت که حاضر به زندگی با اوست، شاید قسمت این بوده. در محلی که اسکان کردند رودخانه‌ای بود خدمتکار برای آوردن آب لب رودخانه رفت. آبی که جریان داشت پر از دانه‌های شب چراغ بود. نوکر دانه‌های شب چراغ را دنبال کرد و آنها را دانه دانه از روی آب می‌چید و هر چه در جهت مخالف جریان آب می‌رفت دانه‌های شب چراغ بیشتری را می‌دید و با حرص و ولع آنها را جمع می‌کرد، آن قدر رفت و رفت تا به غاری رسید که رودخانه از دل آن سرچشمه می‌گرفت داخل غار شد، صدای مهیبی شنید لرزه تمام وجودش را گرفت. خود را در گوشه‌ای پنهان ساخت. دیو درشت‌اندام و زشت‌رویی دید و در گوشه دیگر تن و سر دختر زیبایی را که از هم جدا شده بود. دیو سر دختر را که موهای پرپشت بلند طلایی و صورتی زیبا داشت به دست گرفت و به جسم دختر نزدیک شد سر را به جسم چسباند و روغنی بر آن مالید. دختر با حالتی گیج و منگ آرام آرام بلند شد. دیو خطاب به دختر گفت هوم، هوم، بو میاد، بو آدمیزاد میاد. دختر با صدای لرزان و ضعیف که گویی از ته چاه می‌آید جواب داد تو که الان سر مرا چسباندی من که بیهوش بودم از جایی خبر ندارم و نمی‌دانم در این اطراف چه می‌گذرد. دیو سرش را پایین انداخت و به سوی ابزاری که با آن سر دختر را می‌برید رفت. ابزار را برداشت و سر دختر را برید، سر را بالا برد و خون دختر در آب جاری شد و قطرات خون به دانه‌های شب چراغ مبدل گشت. دیو از غار خارج شد. ملک محمد فوری مقداری روغن به گردن دختر مالید و سرش را به گردنش چسباند. دختر چشمانش را باز کرد و ملک محمد را بالای سر خود دید. ملک محمد دست او را گرفت، آرام آرام از زمین بلند کرد. دختر با انگشت، شیشه‌ای را که در طاقچه درون غار قرار داشت نشان داد، و گفت این شیشه، شیشه عمر دیو است اگر این شیشه بشکند عمر دیو بسر می‌آید. در همین موقع دیو وارد غار شد ملک محمد را در کنار دختر زیبا دید. شیشه عمر دیو در دست ملک محمد بود. دیو با دیدن این صحنه از اهن تلپ افتاد حتی فراموش کرد که بگوید ،هوم هوم بو میاد بو آدمیزاد میاد. به التماس افتاد و با صدای لرزان که سعی می‌کرد لحن مظلومی به آن بدهد گفت: آن شیشه را نشکن آن را سر جایش بگذار هر چه می‌خواهی به تو می‌دهم. ای آدمیزاد اگر این شیشه را بشکنی می‌میرم. ملک محمد به صدای لرزان و التماس‌های دیو توجهی نکرد و با تمام قوا شیشه را به زمین کوبید. دیو نقش زمین شد. ملک محمد خم شد که دانه‌های شب چراغ را بردارد. دختر به او گفت لازم نیست آنها را برداری من هر زمان گریه کنم قطرات اشکم به دانه‌های شب چراغ مبدل می‌شود، من دختر شاه پریانم و با یک دختر معمولی تفاوت دارم. ملک محمد و دختر شاه پریان به اتفاق نزد شاهزاده خانم رفتند. شاهزاده خانم و دختر شاه پریان با یکدیگر دوست شدند. ملک محمد با توافق شاهزاده خانم دختر شاه پریان را به زنی گرفت و هر سه با هم زندگی خوبی را شروع کردند. ملک محمد با شاهزاده خانم و دختر شاه پریان به سرزمین دیگری رفتند. ملک محمد در آن سرزمین شغل سلمانی را برگزید اکثر مردها نزد او برای اصلاح موهایشان می‌رفتند. ملک محمد زشت بود و برای همه جای سؤال بود که این مرد زشت چطور دارای دو زن زیبا و خوب است. به زودی جاسوسان خبر ملک محمد و زن‌های زیبایش را به گوش وزیر وقت رساندند. وزیر نزد ملک محمد رفت زن‌های زیبای او را که همانند پنجه آفتاب بودند دید. طمع زن‌های ملک محمد تمام وجودش را گرفت خبر را به عرض شاه رساند و شاه را وسوسه کرد که ملک محمد را نابود سازد تا دو همسرش از آن شاه و خودش شود. پادشاه که حرف شنوی عجیبی از وزیر داشت پیشنهاد وزیر را پذیرفت و راه چاره را پرسید. وزیر به شاه گفت به ملک محمد دستور بده که نزد پدر مرده‌ات برود تا نامه و تصویر او را از آن دنیا بیاورد. شاه ملک محمد را خواست و به او دستور داد که به آن دنیا برود و تصویر پدرش را بیاورد. ملک محمد می‌دانست که این کار غیر ممکن است و این دستور یعنی مرگ او پس با ناراحتی به خانه رفت دستور شاه را بازگو کرد. دختر شاه پریان خطاب به ملک محمد گفت نگران نباش بلایی سر وزیر و شاه خواهم آورد که نتیجه‌اش را آن دنیا نزد پدرانشان ببینند و راه برگشتی به کاخ و زندگی با شکوه‌شان نداشته باشند. ملک محمد متحیر شد و پرسید چطور؟ دختر شاه پریان گفت من دارای قدرت خارق‌العاده ای هستم که شما انسان‌ها از آنها محرومید من از حال آینده و گذشته آگاهم و همه اتفاقات این سه زمان را می‌دانم و می‌بینم. حال یک تصویر از چهره پدر شاه می‌کشم همراه با نامه به خط پدرش به او بده. وقتی شاه نامه را ببیند متعجب می‌شود و باور خواهد کرد که قدرتی داری ورای انسان‌های دیگر و باور می‌کند که تو نزد پدرش رفته‌ای. آن وقت مأموریت تو شروع می‌شود. ملک محمد در حضور شاه میدانی را پر از هیزم کرد و آنها را آتش زد طولی نکشید هیزم‌ها شعله‌ور شدند و شعله‌های آتش به آسمان زبانه کشید. ملک محمد درون آتش شد، اما به کمک دختر شاه پریان نجات یافت و جان سالم بدر برد. سپس تصویر چهره پدر شاه را همراه با به نامه‌ای به خط او خدمت شاه برد. شاه با دیدن خط و چهره پدرش نزدیک بود چشم‌هایش از حدقه درآید. از ملک محمد پرسید چطور به آن دنیا رفتی؟ ملک محمد طبق گفته‌های دختر شاه پریان جریان سفرش را برای شاه تعریف کرد. شاه با شنیدن گفته‌های ملک محمد هوس رفتن نزد پدر و دیدن او به کله‌اش زد. شاه دستورداد وزیر هم همراه او برای دیدن پدرانشان به درون آتش بروند. میدان آتش افروخته شد. افرادی از درباریان و ملک محمد دور حلقه آتش به تماشا ایستادند. شاه خطاب به وزیر گفت: ملک محمد مرد زرنگی است او را تا برگردم جانشین خودم می‌کنم زیرا مرد بزرگ و با لیاقتی است و قدرت اداره مملکت را دارد. شاه و وزیر با فخر و غرور آرام آرام به سوی میدان آتش گام برداشتند، به امید دیدار پدرانشان به درون حلقه آتش رفتند زمانی نگذشته بود که صدای ضجه‌های شان به آسمان رسید و بعد هم بوی سوختن تن شان تمام فضا را پر کرد. به آن دنیا رفتند و برگشتی در کارشان نبود ملک محمد که به دستور خود شاه به شاهی گمارده شده بود تا آخر عمرش پادشاه آن سرزمین بود.