Eranshahr

View Original

دختر شهر چین (2)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 319 - 323

موجود افسانه‌ای: دیوزاد _ حیوانات سخنگو

نام قهرمان: پسر پیرمرد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مردم حسود - پادشاه چین

انجوی شیرازی دو روایت تحت عنوان «دختر شهر چین» در جلد اول بخش دوم کتاب «گل به صنوبر چه کرد؟» نقل کرده است .روایت حاضر روایت دوم است، حکایت گرفتاری پسر فقیری است که حسودان کمر به نابودی‌اش بسته‌اند و با دمیدن بر آتش حرص و تمناهای پسر پادشاه می‌کوشند هر دم مأموریت های خطرناکی برای پسر فقیر جور کنند. اما پسر با استفاده از کمک قهرمان که پیرمردی نورانی است بر همه مشکلات پیروز میشود و در آخر کار نیز هر آن چه برای پسر پادشاه به دست آورده بود، نصیب خودش می‌شود؛ خوش‌بینی عامیانه‌ای که «مرهمی» است بر جانهای زخم خورده. اما جالب بیان هنرمندانه این خوش‌بینی است. در اینجا روایت دوم به صورت خلاصه نقل می شود:

پیرمردی بود، پسری داشت. کار پیرمرد شکار باز سفید بود. به صحرا می رفت باز سفید شکار می‌کرد و آن را برای پسر پادشاه می برد. بعد از چندی پیرمرد مرد و پسر با مادرش تنها ماند. پسر وقتی برای بازی با بچه ها به کوچه می رفت او را می‌زدند و می‌گفتند:« برو پسره بی پدر.» تا اینکه روزی پسر از زخم زبانها به جان آمد و نزد مادرش رفت و گفت:« ای مادر پدر من کجاست و چه کاره بود؟» مادرش گفت:« پدر تو بازگیر بود و مدت هاست که مرده است.» پسر تکه نانی از مادرش گرفت و راه افتاد تا برود و کار پدر را دنبال کند. میان راه داشت می رفت که پیرمردی نورانی نزد او رفت و گفت:« کجا می روی؟» گفت:« می روم باز سفید بگیرم.» گفت:« این کار از تو ساخته نیست. برو تور ماهیگیری بیاور و توی دریا پهن کن، منتظر بمان تا باز سفید توی تور بیفتد آن وقت برو و آن را بگیر.» پسر به حرف پیرمرد عمل کرد و باز سفیدی شکار کرد. وقتی به قصر پسر پادشاه می رفت که باز را به او بدهد، هر کس به او می‌رسید، می گفت: «باز را به من بده.» اما پسر باز را برد و به پسر پادشاه داد. بچه ها حسودی کردند و به پسر پادشاه گفتند:« باز سفید شما یک گربه‌ی رقصان هم می‌خواهد تنها کسی که می تواند آن را برای شما بیاورد پسر پیرمرد است.» او را به حضور شاهزاده آوردند شاهزاده از او خواست که برود و گربه‌ی رقصان برایش بیاورد. پسر به خانه آمد، تکه‌ای نان برداشت و راه افتاد. باز این دفعه هم پیرمرد نورانی او را دید و وقتی دانست برای انجام چه کاری به راه افتاده گفت:« باید برگردی و از پسر پادشاه نقل و نبات و داروی بیهوشی بگیری و بیاوری. گربه‌ی رقصان زیر درختی که فلان جا است می آید، نقل و نبات و داروی بیهوشی را آنجا بریز. وقتی گربه بیهوش شد آن را بردار و ببر.» پسر حرفهای پیرمرد را مو به مو اجرا کرد. گربه رقصان را برداشت، به پسر پادشاه تحویل داد و به خانه رفت. بچه های بدجنس به شاهزاده گفتند:« این باز سفید و گربه‌ی رقصان تختی از دندان فیل میخواهد.» باز پسر شاهزاده پسر پیرمرد را احضار کرد و از او خواست که برود و تختی از دندان فیل بیاورد. پسر به خانه رفت تکه‌ای نان برداشت و راه افتاد. پیرمرد نورانی جلویش را گرفت که «کجا؟» پسر خواسته شاهزاده را گفت. پیرمرد نورانی گفت:« برو از شاهزاده ده بار شتر و ده بار قاطر شکر بگیر، چند تا هم زرگر و آهنگر دنبال خود بیاور، این‌ها را که جور کردی میروی به فلان جا چند تا رودخانه هست، یکی از رودخانه ها آبش ایستاده و حرکت نمی‌کند. شکرها را توی آن بریز، فیل‌ها می آیند و از آن آب می‌خورند، شکم هایشان باد میکند و میترکند. آن وقت آهنگرها و زرگرها دندان فیلها را در می آورند و از آن تختی می سازند.» پسر گفته های پیرمرد را خوب به خاطر سپرد و همه را انجام داد. تخت که درست شد با زدن ساز و طبل به سمت شهر حرکت کردند. پسر تخت را تحویل شاهزاده داد و به خانه رفت. حسادت مردم حسود بیشتر شد. به پسر پادشاه گفتند: «این باز سفید و گربه رقصان و تخت دندان فیل، دختر شهر چین را هم می‌خواهد.» کسی رفت و پسر را خبر کرد. شاهزاده به او گفت:« باید بروی و دختر شهر چین را برای من بیاوری.» پسر پیرمرد به خانه رفت تکه ای نان برداشت و راه افتاد. باز هم پیر مرد نورانی جلوی راهش پیدا شد. وقتی دانست او به دنبال دختر شهر چین است گفت:« سر راهت یک دیوزاد و یک شیر است. اگر بتوانی از آنها بگذری به شهر چین می‌رسی.» بعد کاغذی نوشت به پسر داد و گفت: «هر جا دچار مشکلی شدی این کاغذ را بخوان و علی را یاد کن، نجات پیدا می‌کنی.» پسر رفت و رفت تا به جویی رسید، دید دسته ای مورچه می‌خواهند از جو بگذرند راهی پیدا نمی‌کنند، برای آن‌ها پلی ساخت. مورچه ها رد شدند. بعد هر کدام تار مویی از سبیل خود کندند و به پسر دادند و گفتند: «هر وقت دچار سختی شدی یکی از این موها را آتش بزن ما حاضر می شویم.» پسر راه افتاد و دو تا بچه موش دید که با هم می‌جنگند آنها را از هم سوا کرد. پدر و مادر بچه موش ها هر کدام تار مویی به پسر دادند که در وقت تنگی آن را آتش بزند و موش‌ها حاضر شوند. پسر رفت تا رسید به دیوزاد، کاغذی را که پیرمرد نورانی داده بود خواند، علی را یاد کرد، با دیو زاد کشتی گرفت و او را به زمین زد. دیوزاد گفت :« من تو را به محل شیر می‌برم.» پسر را بر دوش گرفت و راه افتاد. بعد تار مویی از بدنش کند و به پسر داد تا هر وقت کاری با او داشت، آن را آتش بزند. دیوزاد برگشت. پسر با شیر هم کشتی گرفت و او را به زمین زد. شیر هم تار مویی به او داد .پسر به شهر چین رسید و به خانه پیرزنی رفت. پیرزن او را به فرزندی خود قبول کرد و وقتی دانست پسر برای بردن دختر شهر چین به آنجا آمده گفت: «خیلی ها خواسته اند این کار را بکنند اما نتوانسته اند. پادشاه برای اینکه دخترش را به کسی بدهد شش شرط گذاشته است.» پسر گفت: «من انجام می دهم.» پیرزن به نزد پادشاه رفت و گفت:« پسری دارم که حاضر است شرط‌های شما را انجام دهد.» پادشاه پسر را خواست وقتی پسر آمد گفت:« شرط اول اینکه دیوزادی را که هر هفته میآید و مردم شهر را میخورد بکشی. دوم:« صد من گندم و صد من ارزن و صد من جو را با هم مخلوط میکنیم تو باید یک شب تا صبح آنها را از هم جدا کنی و حتی دانه ای با دیگری مخلوط نباشد.» سوم:« صد من برنج و صد من ماش را می‌پزیم باید تا صبح تنهایی همه را بخوری.» چهارم:« در مدتی که کنیز من خمیر نان را توی تنور می‌برد و می‌پزد باید از هرات یک نامه را به اینجا بیاوری.» پنجم:« قصر دخترم را به یک ضربت شمشیر بینداز.» ششم: اگر این شرط‌ها را انجام دهی دخترم را به تو می‌دهم و اگر هر کدام از شرط ها را نتوانستی انجام دهی کشته می‌شوی.» پسر پذیرفت و منتظر شد تا روز جمعه که دیوزاد برای خوردن مردم شهر می‌آمد. وقتی جمعه رسید و دیوزاد آمد، پسر دید این، آن آشنای خودش نیست، شروع کرد با او جنگیدن اما دید حریفش نمی شود، تار موی شیر را آتش زد، شیر حاضر شد و دیوزاد را کشت. شب شد، گندم و ارزن و جو را با هم مخلوط کردند و به پسر گفتند: «تا صبح از هم جداشان کن.» پسر موی دیوزاد و موش‌ها و مورچه ها و شیر را آتش زد. همه حاضر شدند و تا صبح دانه ها را از هم جدا کردند. پسر از هر کدام تار مویی گرفت و به آنها گفت که بروند. شرط دوم را هم پسر برد. صد من برنج و صد من ماش را پختند و جلوی پسر گذاشتند و گفتند: «بخور.» بعد هم او را تنها گذاشتند و رفتند. باز پسر موی دوستانش را آتش زد، آنها حاضر شدند و همه برنج و ماش‌ها را خوردند، شرط سوم هم انجام شد .شرط چهارم آوردن نامه از هرات بود، در مدتی که کنیز خمیر را به تنور ببرد و نان را از آن بیرون بیاورد. پسر موی شیر را آتش زد، شیر حاضر شد و نامه را از هرات آورد و به دست پسر داد، شرط چهارم هم انجام شد. پسر به دختر پادشاه گفت:« فردا، قرار است قصر شما را با یک ضربت شمشیر بیندازم.» دختر گفت:« من فردا مهمان دارم. تازه وقتی تو می توانی این کار را بکنی که من دامنم را بالا بزنم. فردا که نه پس فردا این کار را می‌کنم. به پدرم بگو که خسته هستی و پس فردا برای انجام کار می آیی.» پسر همان کرد که دختر گفت. پس فردا جلوی قصر دختر پادشاه ایستاد. دختر پادشاه دامنش را بالا زد. پسر حضرت علی را یاد کرد و شمشیرش را بالا برد و پایین آورد، قصر را فرو ریخت. پادشاه به قول خود وفا نکرد. وقتی پسر دید پادشاه نمی خواهد دخترش را به او بدهد، فوری موی دوستانش را آتش زد. همه حاضر شدند، پسر گفت: «بکشید و خواب کنید!» شاه که دید بد وضعی شده، دست دختر را در دست پسر گذاشت. چند هزار نفر نوکر و کلفت و لشکر به او داد و روانه اش کرد. پسر پیرمرد، دختر شهر چین را نزد شاهزاده برد. شاهزاده از او پرسید:« مرا میخواهی یا نه؟» دختر شاه چین گفت: «خدا زحمت هیچ بنده خود را بیهوده نکند.» شاهزاده گفت: «این دختر میلش به پسر پیرمرد است.» دختر شاه چین را به پسر پیرمرد داد. برایشان چند شبانه روز جشن گرفت و چراغانی کرد. بعد باز سفید و گربه‌ی رقصان و تخت دندان فیل را به پسر داد و به مردم شهر گفت:« نباید حق کسی که زحمت کشیده پایمال بشود.» پسر پیرمرد با دختر شهر چین سالها زندگی کردند.