دختر قاضی
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: کازرون
منبع یا راوی: فضل الله مهتدی (صبحی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 329 - 331
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: قاضی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
روایت «دختر قاضی» یکی از روایت های قصه طنز آمیز دیوانه ها یا دقیق تر آدمهای بسیار ساده لوح است که از انجام ساده ترین کارها ناتوانند و از وجود بدیهی ترین راه حل مسایل پیش پا افتاده بی خبر. در این میان قهرمان قصه که به دنبال عاقلان می گردد خود را مواجه با دنیایی سفیه و نادان می بیند و ساده لوحی خانواده خویش را بر آنها ترجیح می دهد. گرچه کیسه او از نابخردی دیگران پر میشود. در گشت و گزاری که قاضی قصه به جاهای مختلف میزند با صحنه ها و مسایل خنده آوری مواجه می شود . متن کامل روایت «دختر قاضی» را نقل می کنیم.
یکی بود . یکی نبود، در شهر کازران قاضیای بود که دختری داشت ساده، یک روز این دختر با مادرش توی آشپزخانه سرگرم کار بودند صدایی از دختر بلند شد، در این میان بزی که دم در آشپزخانه بود بع بع می کرد، مادر دختر دست پاچه شد، آمد و هر چه زر و زیور و پیرایه داشتند به بز آویزان کرد که به قاضی نگوید. اما بزه از آسیب این زر و زیورها بع بعش زیادتر شد. مادره گفت:« دختر جان این بز آبروی تو را پیش پدرت میبرد باید از خانه بیرونش کنیم.» بز را با همان زر و زیور از خانه بیرون کردند و به چنگ دزدها انداختند، یک خرده که گذشت دختر گفت: «ننه جان بد کردی بز را از خانه بیرون کردی، حالا خودش یک راست میرود پیش پدرم و چغلی ما را میکند.» مادر گفت: «راست می گویی خوبست خودم بروم به دیوان خانه و بگویم اگر بزه آمد و گفت دخترت تلنگش در رفت دروغ گفته است.» مادره پا شد و با شتاب خودش را به دیوان خانه رساند. قاضی سرگرم رسیدگی به کارهای مردم بود که زنش سررسید و گفت:« حرف بز را باور نکن.» و گزارش کار را به او داد. قاضی رو به روی مردم شرمنده شد و به مردم گفت این زن من، گاهی به کلهاش می زند؛ بگذارید بروم به خانه برسانمش.» زن را آورد به خانه و گفت:« بز را با زر و زیور از خانه بیرون کردید، آن وقت به دیوان خانه می آیید و آبروی مرا میبرید، من دیگر نمی توانم سری توی سرها در بیاورم.» از آنجا آمد به خانه پدرزن که درد دلش را برای مادرزن و پدرزنش بکند، تا صدای پاش بلند شد مادرزن گفت: «کیه دارد می آید توی اطاق؟ هر کس هست آن هاون سنگی با دسته اش را بیاورد تو.» قاضی توی رو درواسی گیر کرد عرق ریزان با هن و هن هاون را برد توی اطاق، تا مادرزن دید به قاضی دامادش این کار را گفته است پشیمان شد و گفت:« تو را به خدا مرا ببخش نمیدانستم تویی و گرنه نمیگفتم که هاون را بیاوری حالا برای اینکه از شرمندگی در آیم وردار ببر بگذار سرجاش.» خواهی نخواهی هاون را برد گذاشت سرجاش و از خانه آمد بیرون و رفت به شهر دیگر. در آنجا دید مردم کنار شهر جمع شده اند و گریه و زاری میکنند، پرسید:« چه خبر است؟» گفتند: «توی طاقچه خانه باغ کدخدا یک بچه اژدها دهان واز کرده اگر دو سه روزی بگذرد این بزرگ میشود و تمام ده را قورت میدهد.» گفت:« او را به من نشان بدهید.» گفتند: «میترسیم، تو خودت برو ببین.» نشانی خانه را دادند. رفت دید از این قیچی های بزرگ باغبانی است که یادشان رفته دهنش را روی هم بیارند و واز گذاشتهاند اهل ده هم خیال کردهاند که بچه اژدها است. برگشت و گفت:« از روی سرشماری یکی یک درهم به من بدهید تا من شما را از دست اژدها رهایی بدهم.» همه با دل و جان گفتند:« به روی چشم!» همین کار را کردند او هم آمد دهن قیچی را هم گذاشت و گذاشت پر کمرش. مردم گفتند: «تو از تخمه شاه مردانی این جا باش.» گفت:« نه من از این جور جاها گریزانم.» از آن جا آمد به شهر دیگر. درین شهر دلش بهم خورد، مردمی دید ژولیده، موها در هم، همه گنده بدن و رشکین و تنبل و پژمرده، پرسید:« چرا شما اینجورید مگر گرمابه ندارید؟» :«گفتندگرمابه چیه؟» گفت: «جایی که خزینه های آب گرم دارد و با کف و صابون و گل سرشور و سدر سر و تن را پاک میکنند و مشت و مال می دهند.» گفتند:« ما همچین چیزی نداریم.» گفت:« پس خشت پخته و سنگ و آهک بیارید تا من برای شما گرمابه بسازم.» گرمابه ای برایشان ساخت و از هر کدام شان یک دینار پول گرفت و جیبهایش را پر کرد و گفت:« بهتر است برگردم به شهر خودم برای اینکه اهل هر جا را که میبینم از خویشان من نادان ترند.» با پول زیادی که به چنگش آمده بود دوباره به شهر کازران سر زندگی و سامان خودش برگشت.