Eranshahr

View Original

دختر پادشاه و پسر لر

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: بروجرد - لرستان

منبع یا راوی: شیدرخ و ابوالفضل رازانی زیر نظر م. آزاد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 187-193

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر لره

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه و دیو

و دختر پادشاه و پسر لره از گروه افسانه های جن و پری است. از این افسانه روایتهای گوناگونی در اغلب نواحی ایران شنیده و ضبط شده است که از لحاظ پر حادثه بودن افسانه مورد توجه شنوندگان و خوانندگان قرار میگیرد پیام افسانه این است که میتوان با تدبیر و کوشش بر سختی ها پیروز شد

یکی بود یکی نبود در زمانهای قدیم پادشاهی زندگی میکرد. این پادشاه دختر قشنگی داشت که خواستگار فراوان داشت ولی به هیچ کدام شان روی خوش نشان نمی داد. روزی دختر پادشاه با ندیمه اش برای رفتن به حمام از خانه خارج شدند در راه دیدند چند سوار دارند به طرف قصر وزیر میروند و یکی از آنها بسیار زیباست. دختر از ندیمه اش پرسید آن جوان را میشناسی ندیمه اش گفت آره او پسر وزیر است. دختر یک دل نه صد دل عاشق جوان شد و هر روز به بهانه ای با ندیمه اش بیرون می آمد تا پسر وزیر را ببیند. در اینجا بشنو که پسر وزیر هم مدتی بود که از دختر پادشاه خواستگاری میکرد و جواب درست نمی شنید. یک روز که دیگر طاقت دخترک طاق شده بود نشست و ماجرای عشقش را به پسر وزیر برای ندیمه اش تعریف کرد و به او گفت اگر کاری کنی که من پسر وزیر را تنها در یک گوشه ای ببینم یک کیسه پر از طلا به تو میدهم ندیمه هم به طمع کیسه طلا شروع کرد به بیا و برو. چه کار داری یک شب پسر وزیر را از در عقب قصر به داخل باغ آورد و دخترک را پیش او فرستاد و خودش هم مواظب بود و اطراف را می پایید. که کسی سر نرسد و آن دو را نبیند. دختر و پسر هم مدتی از عشقشان حرف زدند و قرار گذاشتند که شب بعد پسر وزیر به زیر پنجره اتاق دخترک بیاید دخترک هم چهار خورجین پر از طلا از پنجره بیندازد و بعد خودش هم به پایین بپرد و با پسر فرار کند و به شهر دیگری بروند. پس از این گفت و گو پسر رفت تا فردا شب با اسب بیاید و با دختر فرار کنند و بروند دختر هم شب نخوابید و تمام طلاهایش را جمع و جور کرد و ریخت توی خورجین ها و همه را قایم کرد زیر تختخوابش صبح که شد دیگر دختر کاری نداشت و هی منتظر بود که غروب بشود. نزدیکی های غروب دختر از ترس اینکه مبادا ندیمه اش بفهمد به جای یک کیسه دو کیسه طلا به او داد و او را فرستاد به خانه خودش و به او گفت دیگر کاری ندارم. بالاخره شب شد و پسر وزیر آمد زیر پنجره اتاق دختر و منتظر شد دید از دختر خبری نشد خوابش برد. در این هنگام پسر لری هم برای دزدی به قصر وارد شده بود وقتی دید اسبی در آن جاست و مردی هم خوابیده تعجب کرد چند لحظه ایستاد ببیند چه خبر است ناگهان شنید که یکی از بالای دیوار گفت بگیر و چند خورجین انداخت و بعد هم دید دختری زیبا از آن بالا به پایین افتاد و به پسر لره گفت بارکن او هم فوراً خورجین ها را بار اسب کرد و دو تایی سوار شدند و به تاخت رفتند و تا صبح بدون این که یک کلمه حرف بزند و یا یک کمی بایستند تا خستگی شان رفع شود حرکت کردند. صبح که هوا روشن شد و دخترک روی پسر لره را دید گفت: تو کجا بودی؟ پسر لره گفت: پشت دیوار بودم گفتی بگیر گرفتم. گفتی بارکن بار کردم دختر گفت حالا که این طور شده پیاده شو تا چیزی بخوریم و خستگی در کنیم پیاده شدند و پسر برای آوردن آب رفت. آن قدر رفت تا رسید به جوی آبی بالای جوی آب سوراخی بود که ساعتی یک قطره خون از آن می چکید و به گولویی تبدیل میشد، پسر ده دوازده تا از گولوها را جمع کرد و سرشانش گذاشت و مقداری آب هم برداشت و برگشت پیش دخترک دختر پرسید چرا این همه دیر کردی پسر لره جواب داد نشستم تا آب آمد. دخترک هم دیگر حرفی نزد و چایی درست کردند خوردند و باز به افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا نزدیکیهای آفتاب غروب بود که رسیدند به خرابه ای و بساط شان را پهن که کردند و چیزی خوردند و خواستند بخوابند پسر گولوها را در آورد گذاشت توی طاقچه خرابه و خوابیدند. نصفه های شب دختر بیدار شد دید خرابه کاملاً روشن است فکر کرد صبح شده رفت دم در خرابه دید آن قدر هوا تاریک است که چشم چشم را نمی بیند برگشت داخل خرابه و پسر لره را بیدار کرد و از او پرسید که این گولوها را از کجا آورده ای؟ این ها همه دانه شب چراغ است. پسر لره گفت از همان جایی که آب آوردم آن جا سوراخی بود که ساعتی یک قطره خون می افتاد و میشد گولو من هم چند تا برداشتم و آوردم. دختر پادشاه گفت اگر راهش را بلدی برو زیادتر بیار تا این خرابه را بخریم و برای خودمان آبادش کنیم. پسر هم صبح که شد بلند شد و با اسب راه آمده را برگشت و رفت نشست بالای سوراخ و مقدار زیادی از آن گولوها جمع کرد بعد با خود گفت خوب است بروم و سرچشمه اش را پیدا کنم و گولوهای بیشتری برای دختر پادشاه ببرم تا بیشتر خوشحال شود. راه سوراخ را گرفت و چند قدمی که رفت رسید به قلعه چه ای آهسته داخل قلعه چه شد دید تختی زده شده است و دختر قشنگی که صورتش مثل ماه شب چهارده است آن جا خوابیده است اما سرش عوض این که روی تنش باشد در کنارش بود و از جای بریدگی گردنش خون می آمد.پسر با خود گفت خوب است قایم بشوم ببینم چه می شود و با این فکر رفت و نشست در رف قلعه چه شب که شد صدای نمره ای شنید و بعد دیوی از در قلعه چه چه به درون آمد و یک راست به طرف حوض داخل قلعه چه رفت. آب حوض را خالی کرد و شیشه ای از ته آن درآورد و از دوای داخل آن مقداری با پر مرغ به گردن دختر مالید و سر را بر روی آن گذاشت و دختر عطسه ای کرد و بلند شد نشست. شد نشست. نره دیو تا صبح با دخترک طفره رفت که عروسی کند. دختر قبول نکرد. صبح که شد نره دیو سر دخترک را برید و شیشه را داخل حوض گذاشت و آب را باز و نعره ای زد و دود شد و به آسمان رفت پسرک آهسته پایین آمد و رفت آب حوض را خالی کرد، شیشه را برداشت و از دوای آن به سر دختر زد. دختر عطسه ای کرد و بلند شد و نشست و گفت ای پسر تو کجا اینجا کجا ناله نال مله - ناله نال مله(اینجا نه پرنده ای بال میزنه نه سواری میگذرد)هر چه زودتر از اینجا برود که اگر نره دیو بیاید و تو را ببیند قطعه قطعه ات می کند. پسر لره به دختر گفت اگر میخواهی آزاد بشوی امشب که نره دیو آمد بگو شیشه عمرت را نشانم بده تا با تو عروسی کنم و سپس بلند شد و سر دختر را برید و شیشه را سرجایش گذاشت و آب را باز کرد توی حوض و باز رفت روی رف و پنهان شد شب که شد باز دیو آمد و همان کارهای دیشب را کرد و دختر زنده شد و بلند شد نشست. نره دیو باز هم هر چه طفره رفت که با دختر عروسی کند دختر حاضر نشد و گفت اگر شیشه عمرت را نشانم بدهی با تو عروسی میکنم. نره دیو خوشحال اینجا نه پرنده ای بال میزنه نه سواری می گذرد شد و گفت توی حیاط همین قلعه چه طاقچه ای است شیشه عمر من توی آن طاقچه است. دختر گفت خب فردا شب با تو عروسی میکنم باز صبح شد و تره دیو سر دختر را برید و نعره ای کشید و به دل آسمان رفت. پسر لره هم فوراً آمد پایین و آب حوض را خالی کرد و شیشه را درآورد و از دوای آن به سر دختر زد دختر عطسه کرد و بلند شد نشست. پسر رفت از توی طاقچه حیاط شیشه عمر نره دیو را آورد و آمد پیش دختر که ناگهان صدای نعره دیو به گوششان رسید و نره دیو ظاهر شد و گفت: ای آدم شیر خام خورده آخر کار خودت را کردی دختر گفت برو آن طرف قلعه چه بایست تا شیشه عمرت را بدهم نره دیو هم از ترس جان رفت و همان جا که دخترک گفته بود ایستاد دختر هم شیشه را زد به سنگ بزرگی که در کنار حوض بود و شیشه تیکه تیکه شد و نره دیو هم نعره ای کشید و مرد. دختر نجات پیدا کرد و پسر لره او را برداشت و برد توی خرابه پیش دختر پادشاه و با گولوهایی که جمع کرده بود خرابه را خریدند و شروع کردند به ساختمان کردن. معماری که برای پسر لره کار میکرد شبها به شهر می رفت یک روز برای اینکه خودی نشان بدهد رفت پیش پادشاه و گفت قبله عالم سلامت باد در همین نزدیکی پسر لری زندگی میکند و دو زن دارد مثل قرص قمر این زنها برای تو خوبند و پسر لره لیاقت آنها را ندارد. پادشاه هم که خیلی خوشش آمده بود انعام خوبی به معمار داد و فرستاد تا وزیرش را بیاورند وزیر به خدمت پادشاه آمد و بعد از تعظیم گفت: عزت پادشاه زیاد باد امری با بنده داشتید؟ پادشاه گفت کسی را بفرست پسر کره را بیاورد و او را بکش تا من بروم و دخترها را بیاورم وزیر گفت امر امر پادشاه است. اما قربان بدون جهت که نمیشود او را بکشم میفرستم او را بیاورند و ایرادی از او می گیرم و کاری از او میخواهم که از قدرتش خارج باشد و بعد از آن او را میکشم و شما به مراد دل می رسید. شاه گفت: فکر خوبی است فرستادند سراغ پسر لره و او هم آمد شاه نامه ای به او داد و گفت این نامه را به آن دنیا برای پدر و مادر من ببر و جوابش را هم بیاور. پسر لره فرصت چهل روزه خواست و از خدمت پادشاه مرخص شد و به خانه برگشت و جریان را برای دخترها تعریف کرد دختری که از دست دیو نجات پیدا کرده بود گفت این که ناراحتی ندارد بلند شو به همان قلعه چه برو روی همان حوض دو تا قو دارند بازی میکنند نامه را به آنها بده آنها به تو می گویند چکار کنی پسر هم بدون معطلی بلند شد و رفت به قلعه چه و نامه را داد به قوها قوها هم در عوض نامه ای به او دادند که رویش دستورهایی نوشته شده بود و به او گفتند: روز چهلم مهلت برو پیش پادشاه و یکایک این دستورها را بگو و عمل كن. پسر لره آمد به خانه چهل روز استراحت کرد و بعد از چهل روز پیش پادشاه رفت و از روی دستوری که قوها داده بودند گفت قبله عالم سلامت باد. برای این که بتوانم به آن دنیا بروم باید دستور بدهی که کوهی از هیزم داخل همین حیاط بسازند و بعد هم من کفن سفید بپوشم و بالای آن بنشینم و تو دستور بدهی که از زیر هیزمها را با چخماق و پیفه (سنگهای حرفه زا و چوب پوسیده است که قبلاً وسیله آنها آتش به پا می کردند) آتش بزنند. پادشاه خوشحال شد و دستور داد فوراً همین کارها را کردند و با خود می گفت پسر بالای کوهی از آتش می سوزد و من راحت میشوم.همین که همه آماده شدند و پسر لره بالای کوه هیزم نشست و از زیر آتش زدند به هیزمها قوها پسر لره را برداشتند و به آسمان بردند. چه کار داری پسر لره پس از مدتی برگشت و نامه ای در دست داشت که به پادشاه داد. پادشاه نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. گفت عجیب است خط خط پدرم است و نوشته که هر چه زودتر نزد او بروم حتماً با من کاری دارد و از پسر لره پرسید چگونه نزد پدرم بروم. پسر لره گفت همان طور که من رفتم. شاه فوراً دستور داد تا دوباره کوهی از هیزم گرد آوردند و خودش با زن و فرزندانش کفن پوشیدند و به بالای کوه هیزم نشستند در اینجا بشنو که شاه با خود فکر کرده بود که بچه هایم را ببرم تا پدرم را ببینند. خلاصه همین که هیزم ها را آتش زدند پادشاه با خانواده اش سوخت و از بین رفت. شهر بدون پادشاه ماند. مردم قرار گذاشتند که همه در یک جا جمع شوند و باز بیرانند. این باز به سر هر کس که نشست او را پادشاه کنند. همین کار را کردند. از قضای کردگار باز رفت و نشست روی سر پسر لره مردم هم او را پادشاه کردند. او هم که سختی زیاد کشیده بود با مردم خوشرفتاری میکرد و در کنار دو زن مهربان و خویش زندگی خوشی را آغاز کرد. رفتیم بالا آرد بود آمدیم پایین خمیر بود، قصه ما همین بود.