Eranshahr

View Original

دختر پوستین دوز

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: خراسان

منبع یا راوی: فرزانه سجادپور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۲۱ - ۲۲۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دختر پوستین دوز

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پسر پادشاه

افسانه «دختر پوستین دوز» افسانه ای از مردم خراسان است. این افسانه همراه با تحلیلی روان شناختی در کتاب «فسون فسانه» اثر خانم فرزانه سجادپور آمده است. در بخشی از تحلیل این افسانه می خوانیم: «پسر در بیابان، دختر پوستین دوز را ملاقات می کند. بیابان رمز بی کرانگی و پهناوری است. پسر به خیمه دختر داخل می شود. هر مکان سرپوشیده، آن چنان که یونگ می گوید، نشان از ناخودآگاه و درون دارد. پسر در ناخودآگاه خود به دختر دست می یابد و به وصال جسمانی دختر می رسد. دختر از پسر برای فرزندش نشان می خواهد. او بازوبندی به دختر می دهد. بازو بند نماد حرکت و پویایی است. همچنین نشانی از قدرت و توانایی جسمانی. پسر با قدرت جسمانی، دختر را مغلوب کرده است و حال فرزند او باید نشانی از این قدرت و پویایی داشته باشد....» و در ادامه می خوانیم: «.... در مرحله سوم پسر به عنوان نشان، شب کلاهی به دختر می دهد. یونگ در روان شناسی و کیمیاگری ذکر می کند که کلاه خصلت ماندالا (دایره جادویی) را دارد و از طریق تمرکز بر آن، درک شهودی پدیدار می شود. به عبارتی شاهزاده، مرحله به مرحله برای دست یابی به روح زنانه خود در ناخودآگاهی گام بر می دارد و بالاخره در مرحله سوم کشف و شهود کامل به این روح اتفاق می افتد....»

روزی بود و روزگاری بود. یک پوستین دوزی بود، دختر بسیار زیبا و وجیهی داشت. او دخترش را به مکتب می فرستاد. از قضا پادشاه آن شهر نیز، پسری داشت که او هم به همان مکتب می رفت. پسر پادشاه، عاشق دختر پوستین دوز شد و یک روز با حیله و ترفند دختر را در دالان مکتب خانه گیر آورد و چند بار دست او را در دست گرفت. دختر که شرمگین شده بود، با عجله به خانه رفت. فردای آن روز، وقتی دختر به مکتب رفت، پسر پادشاه جلوی او را گرفت و گفت: «دختر پوستین دوز.» دختر: «بله.»پسر: «ستاره تو آسمون چند تا؟» دختر: «گل های ریحون چند تا؟» پسر: «دستت توی دستم چند بار؟» دختر از جواب دادن عاجز ماند و خجالت کشید و هیچ نگفت و زود از مكتب خارج شد و به منزل رفت. پسر پادشاه که از عشق دختر بی قرار شده بود، به خانه رفت و روز به روز لاغرتر و زرد و زارتر می شد. به طوری که در بستر افتاد. از سراسر مملکت طبیبان حاذق جمعشدند، اما هیچ یک دوای درد پسر را ندانست. تا این که بالاخره یک طبیب پیر به پادشاه گفت: «پسر تو عاشق شده است و علاج درد او رسیدن به معشوق است و بس.» شاه از پسرش جریان را پرسید، پسر راز دل با پدر گفت. شاه خدم و حشم فرستاد دم خانه مرد پوستین دوز. پوستین دوز با دخترش صحبت کرد. اما دختر پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا من حاضر به ازدواج کردن با پسر پادشاه نیستم. دختر دوباره به مکتب رفت. پسر پادشاه به محض دیدن دختر جلو رفت و باز پرسید: «دختر پوستین دوز»-«بله.» -«ستاره تو آسمون چند تا؟ »-«گل های ریحون چند تا؟»-«دستت توی دستم چند بار؟» دختر دوباره شرمگین شد و هیچ پاسخی به پسر نداد. پسر پادشاه گفت: «تو باید با من ازدواج کنی.» دختر قبول نکرد. از پسر اصرار و از دختر انکار. بالاخره پسر پادشاه عصبانی شد و گفت: «اگر به آسمان بروی و یا به زمین، آخرش من تو را می گیرم. حتی اگر شده یک شب. الان هم می روم تا با دختر پادشاه ری ازدواج کنم.» دختر گفت: «خوب برو، اختیار خودت را داری.» پسر خشمگین و ناراحت از پیش دختر رفت تا عازم سفر شود. از آن طرف دختر پوستین دوز پیش از پسر به راه افتاد و در بیابان خیمه و خرگاهی مهیا کرد، و در هر طرف خیمه، چندین غلام و کلفت گذاشت. پسر که از آن مکان عبور می کرد، از غلامان پرسید: «این خیمه از آن کیست؟» غلامان دختر گفتند: «از آن دختر پادشاه ری است.» پسر گفت: «من می خواهم امشب را در این جا بمانم. از خانم تان اجازه بگیرید.» غلام ها از دختر کسب تکلیف کردند. دختر گفت: «اجازه بدهید داخل شود، ولی به او بگویید یک شرط دارد و آن این است که با من کاری نداشته باشد.»پسر قبول کرد و داخل خیمه شد و شب را در آنجا گذراند، اما نتوانست از دختر زیبای پادشاه ری چشم پوشی کند و بالاخره به وصال دختر رسید. صبح دختر غمگین به پسر پادشاه گفت: «من دختر نا اهل و بی آبرویی نیستم، اگر من بچه دار شدم چه کنم؟» پسر گفت: «ناراحت نباش، اگر از من صاحب فرزندی شدی، این بازوبند را به بازویش ببند. در هر کجا باشد او را پیدا خواهم کرد» و بعد از دختر خداحافظی کرد و به شهر خود بازگشت. دختر پوستین دوز هم خیمه و خرگاه را جمع کرد و به خانه برگشت. نه ماه و نه روز گذشت و دختر صاحب فرزندی شد. بازوبند را به بازوی کودک بست. هفت سال از این ماجرا گذشته بود و حال پسرش به مکتب می رفت. دوباره یک روز پسر پادشاه دختر پوستین دوز را دید و باز همان شعر را خواند و به او التماس کرد که زن من بشو، اما دختر قبول نکرد. پسر دوبارهعصبانی شد و گفت حالا که تو زن من نمی شوی، می روم دختر پادشاه روم را می گیرم.» دختر دوباره گفت: «برو، مختاری.» پسر دوباره به راه افتاد و این بار هم چون دفعه قبل دختر پیش از شاهزاده حرکت کرد و در مسیر راه او خیمه و خرگاهی باشکوه برپا نمود و خدم و حشم بسیار بر گرداگرد آن گذاشت. پسر پادشاه که از آن جا عبور می کرد، از خدم و حشم پرسید: «این خیمه مال کیست؟» غلامان گفتند: «مال دختر پادشاه روم.» پسر گفت: «من می خواهم امشب را در این جا استراحت کنم، بروید و از خانم تان اجازه بگیرید.» دختر اجازه اقامت به همان شرط قبلی را به پسر داد. پسر دوباره تسلیم زیبایی دختر شد و به وصال او شتافت. صبح دختر غمگین به پسر گفت: «اگر من باردار شدم چه کنم؟» پسر انگشترش را به او داد و گفت: «اگر پسر داشتی، با این نشان می تواند مرا پیدا کند و اگر بچه ات دختر بود، این تا آخر عمر برایش کفایت می کند.» دوباره پسر به شهر برگشت و دختر پوستین دوز نیز بساط خیمه و خرگاهش را جمع کرد و به خانه رفت. نه ماه و نه روز گذشت، دختر، فرزند دیگری به دنیا آورد. هفت سال دیگر از این ماجرا سپری شد. فرزند اول دختر پوستین دوز، حالا سیزده ساله و فرزند دومش شش ساله بود.دوباره پسر پادشاه آمد، پیش دختر پوستین دوز و گفت: «دختر پوستین دوز.» -«بله.» -«ستاره تو آسمون چند تا؟» -«گل های ریحون چند تا؟» -«دستت توی دستم چند بار؟» دختر دوباره از این حرف پسر پادشاه رنجید. پسر به دختر گفت: «اگر به زمین بروی، دستت را می گیرم. اگر به آسمان بروی، پایت را می گیرم. باید با من ازدواج کنی.» دختر گفت: «غیر ممکن است.» پسر پادشاه عصبانی شد و گفت: «دختر پادشاه ری و روم را گرفتم. الان هم می روم با دختر پادشاه بغداد ازدواج می کنم.» دختر گفت: «خوب برو، اختیار خودت را داری.» دوباره دختر پیش از پسر حرکت کرد و خیمه و خرگاهی فراهم کرد و بر سر راه پسر نشست. پسر از خدمه پرسید: «این خیمه و خرگاه از آن کیست؟» گفتند: «دختر پادشاه بغداد.»پسر دوباره خواست که شب را در آنجا بگذراند و همان اتفاقات قبلی پیش آمد. صبح وقتی پسر پادشاه می خواست خیمه را ترک کند، دختر گفت: «حال که به من دست درازی کردی، اگر صاحب فرزندی شدم، چه کنم؟» پسر پادشاه شب کلاهی به دختر داد و گفت: «این را بده به بچه. اگر در آسمان هم باشم مرا پیدا خواهد کرد.» نه ماه و نه روز دیگر از این ماجرا گذشت و فرزند سوم دختر پوستین دوز به دنیا آمد. هفت سال از این ماجرا گذشت. پسر پادشاه، هر وقت از سر گذر رد می شد، سه بچه را می دید که با هم بازی می کردند. ناخواسته مهر این بچه ها به دلش افتاده بود و از صمیم دل به این بچه ها علاقه داشت. یک روز دوباره پسر پادشاه پیش دختر رفت و همان شعر را تکرار کرد. دوباره دختر پوستین دوز رنجید و گفت: «من با تو ازدواج نمی کنم.» پسر خیلی عصبانی شد و گفت: «بیست و یک سال است که مرا اسیر و سرگردان خودت کرده ای. حال که این طور شد من هم می روم با دختر عمویم ازدواج می کنم.»دختر گفت: «خود دانی.» پسر رفت و به پدرش گفت که دختر عمویش را برایش خواستگاری کند. شاه خوشحال شد دستور داد شهر را چراغان کردند و بساط عروسی را مهیا کردند. وقتی قافله عروس می خواست از سر گذر بگذرد، دختر پوستین دوز بازوبند را به دست فرزند بزرگترش بست و انگشتر را در دست دومی و شب کلاه را بر سر سومی گذاشت و خودش را نیز آراست و بر سر راه آنها نشست. پسر پادشاه وقتی چشمش به بچه ها افتاد، از قافله خواست که بایستد. قافله توقف کرد و پسر پادشاه به طرف بچه ها رفت. دید بچه ها دست می زنند و چیزی می گویند. خوب گوش کرد و دید دختر می گوید: «ننه جون وخی (بلند شو، به لهجه مشهدی) بریم بغداد، پاشو بریم همراه.» و بچه ها می گویند: «تا خان بابا شاه نشود، مخواه بریم همراه.» پسر پادشاه ناگهان متوجه بازوبند، انگشتر و شب کلاه شد و از دختر پوستین دوز حکایت را پرسید و او ماوقع را برای او تعریف کرد. پسر پادشاه شادمان شد و دختر عمویش را با طلا و اثاث راهی خانه عمویش کرد و بعد با دختر پوستین دوز ازدواج کرد و سال ها و سال ها با او وفرزندانش به خوبی و خوشی زیست.