Eranshahr

View Original

دختر تاجر و پسر پادشاه

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: زابل

منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۳۱ - ۲۳۳

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پسر پادشاه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: معلم سرخانه

نکته ای که در این روایت جلب نظر می کند، تفاوت دو برادر قصه در نوع توجه به امور است. یکی به ظاهر امر نگاه می کند و اسیر دندان سگ شده، جان می بازد، دیگری به باطن امر دلبسته، شادکام می گردد. در پوست یا جلد رفتن یا پوست بر خود کشیدن یکی از راه های تغییر ظاهر دادن قهرمان قصه ها است، برای ایمنی از گزند ضد قهرمان و یا جستن حقیقتی. پریان قصه ها نیز «جلد» دارند که گاه از آن بیرون می آیند و ظاهر آدمی - بیشتر دختر - به خود می گیرند. جلد کبوتر، جلد آهو و ... از انواع جلد پریان قصه هاست. در روایت «دختر تاجر و پسر پادشاه» قهرمان قصه از دست معلم ناپاک خود می گریزد و برای آن که از آفات زمانه ایمن باشد، در پوست سگ می رود.

تاجری بود دختری داشت مثل پنجه آفتاب. تاجر برای اینکه دخترش معرفت بیاموزد، معلم سرخانه ای هم برایش گرفته بود و از قضا گلوی معلم پیش دختر بدجوری گیر کرده بود، اما بروز نمی داد. گذشت تا سفر حج تاجر پیش آمد. دم رفتن تاجر دخترش را به دست معلم سپرد و گفت: «جان تو و جان این دختر يكی يكدانه من.» بعد راهی شد. دختر ماند و معلم سرخانه. روزی معلم به دختر گفت: «امشب شام را مهمان من باشید.» دختر که از رفتارهای معلم شصتش خبردار شده بود و بوهای ناجوری به دماغش خورده بود، خواست امتناع کند، اما بهانه ای نیافت و ناچار قبول کرد. شب به خانه معلم رفت و هنگام صرف غذا، دختر به بهانه دست به آب رساندن، می خواست از اتاق خارج شود، اما معلم که تازه بر شکار خود دست یافته بود، پای او را به یک سر طنابی بست و سر دیگرش را در دست گرفت تا اگر دختر خواست فرار کند او بفهمد. بعد گفت: «حالا برو.» دختر از اتاق که بیرون رفت، طناب را از پایش باز کرد، به آفتابه بست و خودش را از روی دیوار توی کوچه انداخت و دِ برو. رفت و رفت تا در بیابان به چوپانی رسید، پول زیادی به چوپان داد تا او راضی شد سگش را بکشد و پوست آن را به دختر بدهد. دختر پوست سگ را بر خود کشید و شد یک سگ درست و حسابی! رفت تا به شهری رسید.در شهر جلو خانه پیرزنی ایستاد. پیرزن از سگ خوشش آمد و او را به داخل خانه برد. چند روزی گذشت. یک روز که پیرزن داشت سرش را می شست، سگ گفت: «بی بی، بی بی، شیر بده، شونه بده، ت پتپتی شونه کنو (تا موها را شانه کنم. توضیح: در زابل زنها معمولاً سرشان را با شیر می شویند. (از زیرنویس اصل قصه))» پیرزن بار اول منظور سنگ را نفهمید. وقتی سگ دوباره حرفش را تکرار کرد، پیرزن شانه و یک کاسه شیر به او داد. سگ شانه و کاسه شیر را برداشت و از خانه بیرون رفت. از آن به بعد هر وقت پیرزن سرش را می شست، سگ همان حرف را می زد. تا اینکه روزی پسر پادشاه از آنجا می گذشت حرف های سگ و پیرزن را شنید، کنجکاو شد. گوشه ای پنهان شد دید سگ شانه و کاسه شیر به دست از در خانه بیرون آمد. دنبال سگ راه افتاد. سگ رفت توی یک باغ، دور و بر خود را نگاه کرد، بعد دست انداخت روی پوست سرش و آن را کشید. از توی پوست یک دختر زیبا بیرون آمد، مثل اینکه ماه از آسمان به زمین آمده باشد! دختر خودش را شست و باز پوست را به سر کشید و شد سگ. پسر پادشاه یک دل نه صد دل نه هزار دل عاشق دختر شد. روز بعد به خانه پیرزن رفت هزار اشرفی به او داد سگ را خرید و به قصر برد و به مادرش گفت: «من می خواهم با این سگ عروسی کنم!» زن پادشاه از تعجب کم مانده بود شاخ در بیاورد، اما وقتی هر چه پسر را دلالت کرد، کارساز نشد، گوشه قصر یک اتاق به او داد و گفت: «خوب برو با سگت عروسی کن!»شب پسر پادشاه سگ را به اتاق برد و به او گفت: «زود باش پوستت را درآر.» سگ عوعو کرد. پسر گفت: «من همه چیز را می دانم. فلان باغ رفتی خودت را شستی.....» دختر که دید رازش برملا شده، پوست را از تنش درآورد و تا صبح مشغول گفتگو شدند.صبح، زن پادشاه کنیز مخصوصش را فرستاد سراغ پسر که خبری از او بیاورد. کنیز رفت از سوراخ در نگاه کرد دید یک دختر مثل ماه کنار پسر نشسته. دوید آمد پیش مادر پسر که: «بی بی، بی بی، تو بی بی نه، او بی بی (تو بی بی نیستی، او بی بی هست).» زن پادشاه از حرف های کنیز چیزی نفهمید. خودش رفت ببیند چه خبر است. وقتی پسرش را کنار دختر به آن زیبایی دید، خیلی خوشحال شد. همان روز بساط عروسی را راه انداختند.پادشاه پسر دیگری هم داشت که وقتی شنید برادرش با سگ عروسی کرده و سگه دختر شده، او هم رفت یک سگ گنده پرزور خرید و گفت: «من هم می خواهم با این سگ عروسی کنم.»هر چه نصیحتش کردند نشنید. سگ را به اتاقش برد. اما هر چه به سگ گفت: «پوستت را در بیار.» سگ پارس کرد و عاقبت هم پرید، پسر را تکه تکه کرد.