Eranshahr

View Original

دختر گل بریز (2)

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 359-362

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: دختر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: کنیز

این قصه، روایت استهبانی عروسک سنگ صبور هست. داستان با لهجه ی خاص محلی بیان شده.داستان درباره ی دختر شاهی هست که هفت سال به مرده خدمت می کند و هفت سال دیگر را نیز کنیزی کنیزان می کند.

روایت دیگر از استهبانای سنگ صبور! ای سنگ صبور! هفت سال باد مرده بختم هفت سال کنیزی کنیزون کردم. ای سنگ صبور. تو صبوری یا من صبور؟ یی دختر پادشاهی بود هر وقت ملا می رفت و سلام می‌کرد ملا جوابش می داد: «السلام علیکم رود زحمتکش!» شاه بود و همین یک دختر، دختر و بچه‌ی دیگری نداشت. او هم اومد و به مادرش گفت: «ای بی بی مه هر وخ ا آخوند سلام می‌کنم می گه السلام علیک رود زحمتکشم. من که دختر شاهم کجایم زحمتکش است؟» آن وقت بی‌بیش پیش آخوند می‌آید و آن روزهیچ‌کس را نمی‌گذارند پیش ملا بیاید و خانه آخوند را قرق میکنند و حرمت می‌گذارند که زن شاه می‌خواهد خانه اش بیاید. زن شاه می‌آید و به آخوند می گوید: «دختر من دختر شاهه، ای چه زاتی به، ا دخترم می‌گی السلام علیک رود زحمتکش؟ دختر من دده سیاه، کاکا سیاه دارد و همه جلو بچه‌ی من دست به سینه می‌ایستند، احترام می گذارند.» آخوند می‌گوید: «کاریم نداری ته بگم؟ مخی راسش بگم؟» بی بی می گوید: «بوگو» می‌گوید: «ای دختر شما تو قرآن دیدم که هف سال باد مرده می بیزه تو یه بونه ای ارجنی یا ککم یا یه چیزی.» بعد از آن هم گفت: «یه باد تندی میاد و این دخترتان را می برد هف سال باد مرده می‌زند و هف سال هم کنیزی کنیزها می کند.» وقتی که بی بی این حرفها را می‌شنود از آن به بعد این دختر را توی هفت تا اطاق تو در تو قایم می‌کند که این باد تند نتونه بیاید و او را ببرد و او را دست دایه اش می‌سپارد و چند تا از آن کنیزها را پشت درها می گذارد تا مراقب باشند. صد تا تفنگچی هم دور و برش روی پشت بام بوده اند.یک روزی همین دایه اش خوابش می‌برد و دختر هم که دلش تنگ شده بوده بیرون می آید. آن روز هیچ بادی نمی آمد اما یک دفعه بادی پیدا می شود و دختر را می برد توی یک درخت ارجن می‌اندازد. اووخت دختر می‌بیند یک پسر جوانی آن جا مرده و خوابیده و هفت تا باد بیزن بالای سرش است و خوراک هفت سال را هم آن جا گذاشته اند. دختر دید چه جوان خوبی خوابیده که خدا به دل خودش آفریده است. حالا کجا بودیم؟ به آنجا رسیدیم که هفت سال او را باد می زند و هفت سال و هفت روز هم تمام شده است. اما هفت سال بود که این دختر حمام نرفته بود و تنش خیلی پلشت شده بود و حالا روز هفتم بود که این پسر می‌خواست زنده شود. دختر رفت سر چشمه که خودش بشوره یک کنیز از آن دده سیاه ها که دو تا کوزه به پشتش بود می‌آید که از این چشمه آب ببرد. یک دفعه زیر درخت نگاه می‌کند می بیند یک عکس مقبولی توی آب افتاده است او هم کوزه اش به زمین می زند و می‌شکند و می‌گوید: «مه که اقده خوشگل هستم کنیزی نمی کنم، چرا برم فرمون مردم بورم؟» آن دختر می‌گوید: «کوزه ات رو نشکن! این صورت منه که تو او افتیده!» می‌گوید: «ای بی بی قربونت بشم من توم نمی‌وری که پیش خودت» دختر پیش خودش می‌گوید: «خوراس میگه مه که هفت ساله این جا هسم پلشت شدم برم تو او» کنیز را بالا می‌کشد تا همدسی داشته باشد. حالا دختر خودش نمی‌داند که این جوان زنده می‌شود و این بادزن هفتمی است می گوید: «قربونت بشم مه به جایی جونم بشورم.» کنیز هم می‌گوید: «خو باشه» کنیز می رود بالای سر جوان یک ساعت که می‌شود جوان هفت تا عکسه می‌زند و پا می شود و به کنیز می‌گوید: «تو بودی که هفت سال بادم می زدی؟» کنیز هم می گوید: «بله!» وقتی که آن دختر می آید کنیز را عقد کرده و عیشش را کرده می بیند. هیچ چیز نمی‌گوید هفت سال هم «کنیزی کنیزان» می‌کند. یک روز که این جوان می‌خواهد سفر بکند به زنش می گوید: «چه مخی که برت بیار» می گوید: «خوئی از تو، حالا تو چی مخی که برت بیارم؟» می گوید: «مه هیچی نمخام» خیلی اصرار که می‌کند به او می گوید: «یه سنگ صبوری بیار و یه کارد جوهری اگر که نیاوردی و یادت بره میان دو تا کوه گیر بیفتی!» می گوید: «باشه!» می رود و همه چیز برای زنش می‌خرد: پیرن قدک، قدک سوز، تمبون قدک، قدک سوز، چارقد قدک، قدک قرمز و مال این بدبخت یادش می رود. وقتی که می آید وسط راه می بیند ای وای میان دو تا کوه گیر کرده می گوید: ای داد و بیداد نمی دونم چطور شده من اینا یادم رفته که بسونم بیام.» دوباره بر می گردد پیش دکاندار می‌رود و می‌گوید: «آقا! مه یه کارد جوهری مخام با یه سنگ صبوری» می گوید: «بری کی مخی؟» می‌گوید: «کنیزم امه گفته که یه کارد جوهری بری مه بیار با یه سنگ صبوری.» دکاندار می‌گوید: «خب ای وختی که ای سنگ صبور و ای کارد جوهری اوش می‌دی بایه ببینی مخاد چه کار بکنه، خودتم باش، بیدار باش، اگه شو روزی بیدار باشی، خودت کیشیکوش باش که بوینی ای مخاد چشه بکنه.» وقتی که می‌آید زنش جلوش می‌گیرد و می‌گوید: «بری مه اوردی؟» می گوید: «ها برت او وردم پیرن قدک، قدک سوز، تمبون قدک، قدک سوز، چارقد قدک، قدک قرمز.» دختر هم کارهایش را که کرد طرف های شب گفت: «آقا او که مه ته گفتم برم آوردی؟» گفت: «بئله برت آوردم شب به تو می دهم.» گفت: «خب» شب که شد آن کارد جوهری و سنگ صبور را به او داد و گفت: «مخی چه یبکنی؟» گفت: «مخام بزارم زیر سرم و خاطرش مخام» او هم خودش را به خواب زد، نصف شب که شد دختر رفت توی سه تا اطاق تو در تو و تاریک. او هم از پشت سرش رفت . . آن وقت ها که چراغ نبود دختر هیچ چیزی روشن نکرد که چشم کسی چیزی ببیند. او هم بالای سر دختر رفت و ایستاد اما دختر نمی دانست. بعد دختر این کارد جوهری را روی سینه اش خواباند و گفت: «ای سنگ صبور! تو صبوری یا من؟» بعد قصه ی خودش را از اول تا آخر گفت و در هر قسمت با سنگ صبور درد دل کرد تا هفت دفعه که این را گفت سنگ صبور شد خون و پخش شد روی زمین. بعد دختر آمد که کارد جوهری سر جگر خودش بزند که یک دفعه آن مرد از پشت سر دستش را گرفت و گفت: «چی مخی بکنی؟ خوتو چرا امه همووخ نگفتی که مه نی جوریم؟» گفت: «تو اعتقادت نمی شد.» بعد می‌آید و عقدش می‌کند و کنیز را طلاق می‌دهد و پایین می اندازد و می گوید: «هر جا مخای برو.» قصه ی ما دوغ بود، همه‌ش دزد و دروغ بود.