د در گاپون و پادشاه
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال بختیاری
منبع یا راوی: گردآورنده: کتایون لموچی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 421 - 424
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
از روایات ناظر بر این باور است که: «اصل بد نیکو نگردد چون که بنیانش بد است.»دختر گاوچرانِ این روایت هم با اینکه به همسری پادشاه درمیآیدباز هم به «اصل» خویش باز میگردد.گرچه گردآورندۀ قصه با دخالت در زبان قصه گریز دختر را از قصر و دلخوش بودنش را به شرایط گاوچرانی نوعی آزادی و رهایی قلمداد کرده است! چیزی که ما تا به حال در هیچ روایتی آن را نخواندهایم. اصولاً تصور راویان قصههای عامیانه از «قصر»، «پادشاه» و ... بامتفاوت با برداشتهای امروزین است. متن کامل روایت را مینویسیم.
در کاخ وِلوِله افتاد. ندیمهها و خدمتکاران مثل مور و ملخ گرد یکدیگر میچرخیدند و هر کدام وظایف خود را انجام میدادند تا هنگام شکار در رکاب شاه باشند. اسبها زین شدند. اسب تندرو شاه با زین طلاکوب در جلو اسبها به حرکت درآمد. برق زین چشمها را خیره میکرد. اسب با غرور تمامگردن برافراشتهاش را به چپ و راست میچرخاند و با چشمان زیبایش اوضاع را تماشا میکرد،گویی میدانست که اسب شاه است و با اسبهای دیگرتفاوت دارد. شاه با کبکبه و دبدبه به سوی اسب رفت و بقیه افراد او را همراهی کردند. شاه پا در رکاب گذاشت، وزیر کمی عقبتر از او ایستاده بود همه آماده برای حرکت به سوی شکارگاه بودند. شاه فرمان حرکت داد. صحرا و کوهستان سبز و خرم و کوههای سربه فلک کشیده را پشت سر میگذاشتند. مرغزاری سبز که گویی با مخمل سبز رنگ مفروش شده بود نمایان گشت، با دیدن مرغزار پادشاه هوس تاخت به سرش افتاد. اسب را تازاند و بقیهاسبها به دنبال اسب شاه یورتمه میرفتند، بعداز مدتی از سوارکاری و تاخت و تاز خسته شدند، در کنار چشمهای از اسبها پایین آمدند و به استراحت پرداختند. شاه در حال استراحت محو تماشای آن همه زیبایی طبیعت بود که ناگاه دختر زیبایی را دید که به سوی آنها میآمد. هر چه دختر زیبا نزدیکتر میشد زیباییاش نمایانتر میگشت، زیبایی دختر وجود شاه را به لرزه درآورد. شاه وزیر را فراخواند، و به او گفت که ترتیبی بدهد تا دختر از آنِ او شود. وزیر دستور داد، تعدادی از مأمورین محافظ شاه دختر را تعقیب کنند و اطلاعاتی مربوط به مکان زندگی و خانوادۀ دختر به دستآورند. مأمورین انجام وظیفه نمودند و اطلاعات خود را به وزیر رساندند. وزیر به شاه گفت: سرور من، این دختر زیبا که شما شیفتهاش شدهاید، شأن همسری مقام شاه را ندارد. زیرا پس از تحقیقات معلوم شد که ایشان از یک خانوادۀ فقیر و پدرش یک گاپون است. من تقاضا دارم اعلی حضرت از این پیوند صرف نظر نمایند. شاه به وزیر جواب داد همۀ این مشکلات قابل حل است، او را به کاخمیبریم آنجا راه و رسم زندگی را خواهد آموخت. شاه آنچنانشیفته و عاشق دختر گابون بود که وزیر زیرک که خیلی هم مورد علاقهاش بود، نتوانست شاه را از این وصلت پشیمان سازد .وزیر شرایط ازدواج شاه با دُدَر گاپون را آماده ساخت. دُدَر گاپون همراه شاه و وزیر به سوی کاخ روانه گشت. به محض ورود به کاخ ندیمهها دور دُدَر گاپون حلقه زدند، حمامش بردند، در خزینۀ شیر او را خواباندند،لباسهای فاخر حریرو ابریشم آماده کرده و پوشاندند، جواهرات سلطنتی را به سر و گردن و انگشتانش آویختند. دُدَر گاپون گیج و حیرتزده همهچیزو همهکس را مشاهده میکرد، نمیفهمید در اطرافش چه میگذرد، در خواب هم این چنین ندیده بود، حتی قیافه خدمتکاران و ندیمهها برایش تازگی داشت، زیرا چنین آدمهای زیبا، مرتب و آدابدان را در طولزندگیاش مشاهده نکرده بود، مدتی منگ و مبهوت بود تا کم کم به اطراف و اطرافیانش عادت کرد .شاه از دیدن زیبایی دختر سیر نمیشد، احساس میکرد مالک زیباترین ملکه دنیاست و خوشبختترین شاه روی زمین است. در کاخ میز غذا را که چیدند بیشتر شبیه نقاشی بود، بوهای معطر غذاهای متنوع تمام فضا را پر کرده بود، چشمان دُدَر گاپون از دیدن این همه غذاهای متنوع و رنگارنگ گرد شده بود. دُدَر گاپون ساکت بدون حرکت مثل چوب خشک رو به روی شاه نشسته بود و غذانمیخورد. شاه علت را پرسید، گفت: میل ندارم. شاه تصور کرد شاید خجالت میکشد و با خود گفت:بالاخره عادت خواهد کرد. روزها گذشت و دختر لب به غذا نمیزد و شاه امیدوار بود که روزی غذا خواهد خورد. اما به مرور غذا نخوردن همسرش برایش عقده شد.کمکمنگران سلامتی او گشت که مبادا بمیرد، اما دُدَر گاپون همانطور سرحال و زیبابود. شاه به شک افتاد، به ندیمهها دستور داد او را تحت نظر بگیرند، ندیمهها بعد از چند روز مراقبت و نظارت بر کارهای دختر نتیجه را به شاه گفتند. یک روز شاه ظاهراً از کاخ بیرون رفت همسرش آرام وارد تالار شد. لباسهای حریر و ابریشم فاخر را از تن درآورد، لباسهای کهنۀ روز اول را که در کیسهای پنهان ساخته بود پوشید. مقداری غذا در طاقچهها نهاد. آرام آرام به یک یک طاقچهها نزدیک میشد و با انگشت تق تق به طاقچه میزد و میگفت: سلام، سلام، تو را خدا، تو را جان عزیزانتان به من کمی غذا بدهید، کمی نان بدهید. بعد لقمهایغذا بر میداشت و در دهان مینهاد و یک لقمه هم در کیسهای که روی شانهاش آویزان بود میانداخت و در حالی که از این پا به آن پا میپرید و شانههایش را بالا و پایین میانداخت با خود گفت: دِیرُ ای وَخت گُندُلی اِپودُم دیروز این وقت گُنُدلی میپختماَمرو اِی وَخت با شاه سَرِ تَختُم امروز این وقت با شاه سر تختمبه طاقچه دوم، سوم، چهارم و.... تق تق، سلام، سلام، کمی غذا بدهید، جان عزیزانتان، تو را خدا دعایتان میکنم، لقمهایبرداشت و در دهان گذاشت و لقمهای در کیسه، پرید بالا، پرید پایین تا به طاقچه بعدی رود و این شعر را تکرار میکرد: دِیرُ ای وَخت گُندُلی اِپودُم دیروز این وقت گُنُدلی میپختماَمرو اِی وَخت با شاه سَرِ تَختُم امروز این وقت با شاه سر تختمشاه تمام صحنهها را نظاره میکرد، عرق سرد بر پیشانیاش نشست دنیا روی سرش خراب شد، جلوی چشمهایش تیره و تار گشت، تمام نقشههایش نقش بر آب شد، رؤیاهای زیبای زندگی با این زن زیبا برایش هیچ و پوچ شد، فهمید همسرش دُدَر گاپون، دورهگرد و بیاصالت است و این زندگی شاهانه به جای لذت به او آزار میدهد و او را ارضاء نمیکند، اجازه داد از قصر خارج شود تا به زندگی رها و کولیوار خود ادامه دهد. دختر گاپون با لباسهای مندرس و کیسه روی شانهاش مثل مرغ سبک بال از کاخ خارج شد، گویی رو به بهشت میرفت و در حال پریدن بالا و پایین از کاخ دور و دورتر شد.