درخت سیب و دیو
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ابو القاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 439 - 444
موجود افسانهای: دیو و اژدها
نام قهرمان: ملک ابراهیم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دو برادر ملک ابراهیم
رسیدن به مقصود در افسانهها برای قهرمان، یعنی تحمل شداید و دوری از خوشیهای موقتی. در روایت «دختر سیب و دیو» دو برادر بزرگتر که برای نگهبانی از درخت سیب به باغ میروند مشغول عیش و عشرت شده به خواب میروند و سیب را دیو میبرد. برادر کوچکتر زخم بر خود زده نمک بر آن میپاشد تا خواب را از خود دور سازد و این گونه در هنگام یورش دیر به درخت سیب موفق میشود دست او را قطع کرده و سیب را از گزند مصون دارد. همچنین در هنگام فرو رفتن در چاه برای یافتن دیو، دو برادر بزرگتر از هرم شعلههای آتشی که از دهان اژدها بیرون میزد، کار به فرجام نرسانده بالا میآیند. اما پسر کوچک سوختن را تحمل میکند و اژدها را میکشد. گذر از این شداید است که پسر سوم را شایستۀ شاهزاده خانم زیبا میکند.
پادشاهی بود سه پسر داشت و یک طوطی. روزی طوطی از پادشاه خواست تا به او اجازه دهد به هندوستان برود، کسانش را ببیند و برگردد. وزیر گفت:« پادشاها اجازه ندهید که اگر برود دیگر باز نمیگردد.» اما طوطی قول داد که ده روزه برگردد. پادشاه اجازۀ رفتن داد و طوطی پرید و رفت. سر ده روز وزیر تیراندازانی را دم دروازههای شهر گذاشت که اگر طوطی آمد او را با تیر بزنند. اما طوطی که تیراندازان را دیده بود جایی منتظر شد تا شب شود آن وقت خود را به اتاق پادشاه رساند بعد از سلام و احوال پرسی، یک تخم سیب به شاه داد و گفت:«این را از هندوستان برای شما آوردهام، بدهید در باغ بکارند که درخت سیب خوبی میشود.»باغبان پادشاه تخم را کاشت، درختی سبز شد گل کرد و سیب داد. روزی باغبان آمد سیبی از درخت بکند و برای پادشاه ببرد، دید یکی از سیبها چیده شده. خبر به پادشاه برد. هنوز پادشاه از داغی این خبر بیرون نیامده بود که باغبان فردا آمده و خبر داد که یکی دیگر از سیبها هم چیده شده. پادشاه خشمگین شد که: «چه کسی جرأت کرده و سیبهای سفارشی مرا می دزدد؟» پسر بزرگتر گفت:« من امشب در باغ کشیک میدهم.» شب که شد دستۀ مُطرب و وسایل عیش را جور کرد و با دوستانش توی باغ رفتند نوشیدند،خوردند، زدند و رقصیدند بعد هم خسته به خواب رفتند. صبح پسر بزرگتر با گردن کج پیش پادشاه آمد و خبر چیده شدن سیب دیگری را به پادشاه داد. پسر دومی گفت: «امشب من میروم!» او هم مثل برادر بزرگتر اسباب عیش را جور کرد و همان به سرش آمد که بر سر برادر بزرگش رفته بود.وقتی پسر دومی هم خجلت زده با خبر چیده شدن سیبی دیگر از نگهبانی برگشت، پسر سومی به پادشاه گفت: امشب من میروم.» پادشاه که بدجوری کفری بود گفت:« آن دو تا که از تو بزرگتر بودند کاری از پیش نبردند، تو چه کاری ازت بر میآید!» اما اصرار پسر کوچک و باقی بودن تنها یک سیب بر درخت، پادشاه را به رضایت واداشت. پسر کوچک پادشاه، شب که شد تک و تنها به باغ آمد، انگشتش را برید و بر آن نمک و فلفل زد تا سوزش زخم خواب را از او دور کند. دم دمای صبح بود که پسر پادشاه یک مرتبه دید، نره دیوی تنوره کشان از آسمان آمد و دست کرد سیب را بچیند، مهلتش نداد و با شمشیر دست او را قطع کرد. دیو پا به فرار گذاشت پسر هم به دنبالش رد خون را گرفت تا رسید سر چاهی و فهمید دیو داخل آن رفته است. برگشت، آن یک دانه سیب را چید و برد پیش پادشاه، دست دیو را هم به او تحویل داد. بعد اجازه خواست که برود و دیو را بکشد. برادرانش هم با او همراه شدند. رفتند تا رسیدند به چاه. برادر بزرگتر گفت: «من اول داخل میشوم.» طناب به کمرش بستند و پایینش کردند، هنوز به نیمههای راه نرسیده بود که گفت: «سوختم، سوختم مرا بالا بکشید!» بالایش کشیدند. پسر وسطی هم به همین ترتیب از نیمه راه برگشت. پسر کوچک گفت: «من داخل میشوم، اما هر چه گفتم، سوختم، سوختم، مرا بالا نکشید.» طناب به کمر بست و داخل چاه شد، هر چه پایینتر می رفت بیشتر میسوخت. نگاه کرد دید اژدهایی ته چاه دهان باز کرده و آتش از آن بیرون میزند. برادرها هم که دیدند صدایی از برادر کوچکتر در نمیآید طناب را بریدند. پسر افتاد. شمشیر کشید و اژدها را کشت. شاهزاده ابراهیم، یعنی همان پسر کوچک پادشاه توی چاه نگاه کرد دید یک دریچه هست، دریچه را باز کرد. باغی پیدا شد. رفت توی باغ دید قصر بزرگی با دیوارهای بلند آن جاست. دم پنجره دختر خوشگلی نشسته بود. دختر گفت: «تو چطور جرأت کردی و به اینجا آمدی؟» شاهزاده ابراهیم گفت:« تو کی هستی و این جا چه میکنی؟» گفت: «من دختر شاه هستم. دیو مرا این جا اسیر کرده است، روزها به صحرا میرود و شکار میکند و شبها به این جا میآید.» پسر گفت:« راه وارد شدن به قصر کجاست؟» دختر گفت: «راهی ندارد.» پسر گفت:« میخواهم نجاتت بدهم.» دختر گیس بلند خود را آویزان کر،د پسر گیس را گرفت و بالا رفت. بعد پشت پردهای پنهان شد و منتظر آمدن دیو ماند. به دختر هم یاد داد که جای شیشۀ عمر دیو را از او بپرسد. وقتی دیو آمد دختر پرسید:«شیشه عمرت کجاست؟» دیو سیلی محکمی به گوش دختر زد. دختر به گریه افتاد. دیو دلش سوخت و گفت:« پشت این باغ جنگلی است که یک گله آهو آنجا زندگی میکنند. در میان آنها آهویی است که طوق طلایی به گردن دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. هر کس نتواند در سه نوبت تیراندازی او را بزند به سنگ تبدیل میشود.» بعد سرش را گذاشت روی زانوی دختر و خوابید. پسر از پشت پرده بیرون آمد. کلید باغ را که به شاخ دیو آویزان بود، آهسته برداشت رفت در باغ را باز کرد و داخل جنگل شد. گله آهو را دید و آهوی طوق طلایی را میانشان پیدا کرد. تیر اول را که انداخت به آهو نخورد، پسر تا زانو سنگ شد. تیر دوم را انداخت نخورد تا کمر سنگ شد، تیر سوم را کشید و علی را یاد کرد. تیر آمد صاف نشست میان پیشانی آهو و او را کشت. پسر شکم آهو را پاره کرد، شیشه عمر دیو را برداشت و به قصر برگشت. دیو بیدار شد. ملک ابراهیم شیشه را زد به زمین. آسمان رعد و برق زد و هوا طوفانی شد. وقتی سر و صدا و طوفان خوابید نه از دیو نشانی بود و نه از طلسم خبری. دختر گفت: «من دو خواهر دارم که هر کدام توی یک باغ اسیر دیو هستند. »ملک ابراهیم آمد در باغ دوم دید دختری کنار پنجره قصر نشسته و گیس بلندی دارد. گیس او را گرفت و بالا رفت. به آن دختر هم یاد داد که از دیو چه بپرسد و خودش پنهان شد. شیشه عمر این دیو در شکم یک ماهی که حلقۀ طلا به گوش داشت بود. پسر وقتی دیو سرش را روی دامن دختر گذاشت و خوابید، رفت و با تیر سوم ماهی را شکار کرد، شیشۀ عمر دیو را از شکمش بیرون آورد و برگشت. شیشۀ عمر دیو را به زمین زد دیو افتاد و مرد. ملک ابراهیم به باغ سوم رفت. دختر کنار پنجره نشسته بود. از قضا دیوی که این دختر را اسیر کرده بود، همان دیوی بود که ملک ابراهیم دستش را قطع کرده بود. ملک ابراهیم هر چه را لازم بود به دختر یاد داد و خودش جایی پنهان شد. شیشۀ عمر این دیو در شکم یک شیر بود. ملک ابراهیم بعد از این که دیو خوابید رفت و شیر را پیدا کرد، او را کشت و شیشه عمر دیو را آورد و بر زمین زد. دخترها دور شاهزاده جمع شدند او را غرق بوسه کردند. شاهزاده ابراهیم،هر چه طلا و پول و جواهرات بود برداشت و همراه سه دختر آمدند تا به چاه رسیدند. پای چاه پسر برادرهایش را صدا زد. برادرها طناب انداختند و هر چه بود بالا کشیدند. دو تا دختر را هم بالا فرستاد و گفت:« این دو تا مال شماس.» خواست دختر کوچک را بالا بفرستد، دختر گفت:« اگر مرا بالا بفرستی، برادرهایت تو را بالا نمیکشند.» پسر گفت:« من تو را اینجا تنها نمیگذارم. اول تو باید بالا بروی.» دختر گفت:« اگر بالا نکشیدنت منتظر میمانی یک گله گوسفند میآید. چشمت را میبندی و دستت را روی پشت یکی از گوسفندها میگذاری اگر بر پشت گوسفند سفید دست گذاشته باشی بالا میآیی اگر بر سیاه دست گذاشته باشی هفت طبقه زیر زمین میروی.» بعد یک قفس طلا که بلبل توی آن هم از طلا بود و چشمانی از یاقوت داشت و یک طشت طلایی که هم رخت میشست و هم پهن میکرد، به پسر داد و گفت: «اینها را داشته باش روزی به کارت میآید.» ملک ابراهیم دختر را بالا فرستاد. برادرها دخترها و جواهرات را برداشتند و ملک ابراهیم را ته چاه گذاشتند و رفتند. برادرها به پادشاه گفتند که ملک ابراهیم همان اول راه به دست دیو کشته شد. مدتی بعد هر کدام یکی از دخترها را به زنی گرفت و دختر کوچک تنها مانده بود. هر کدام از برادرها به دختر اصرار کرد که به عقدش درآید. اما دختر قبول نمیکرد تا اینکه روزی گفت: هر کدام که یک قفس طلا که بلبل طلا در آن باشد و آواز هم بخواند و یک طشت طلا که خودش رخت بشوید و پهن کند برای من بیاورد زن او میشوم. برادرها افتادند به جست و جو.ملک ابراهیم ناراحت و گریان ته چاه راه افتاد. یک وقت دید یک گله گوسفند میآید، چشمش را بست و بر پشت یکی از گوسفندها دست کشید چشم که باز کرد دید دستش بر پشت گوسفند سیاه است. هفت طبقه رفت زیر زمین. دید آنجا یک شهر است. رفت دم یک دکان و آب خواست. دکاندار گفت: «در اینجا آب پیدا نمیشود، اژدهایی لب رودخانه نشسته، گاهی تکانی میخورد و یک خورده آب از زیر شکمش بیرون میآید.» ملک ابراهیم به سوی اژدها رفت، دید خود به خود به سوی او کشیده میشود، شمشیری را به دهان گرفت. اژدها او را به سوی خود کشید و وارد دهانش کرد. تیغۀ شمشیر اژدها را شکافت و از بین برد. آب در شهر جاری شد. پادشاه خواست دختر خود را به ملک ابراهیم بدهد اما او گفت: «من پسر شاه ایران هستم و باید به مملکت خود برگردم.» پادشاه به وزیر امر کرد تا سیمرغ را پیدا کند. چون فقط سیمرغ میتوانست پسر را چهل روزه به مملکت خود برساند. وزیر رفت و سیمرغ را پیدا کرد. چهل مشک آب و چهل تکه گوشت به پسر داد و گفت:« هر روز یک تکه گوشت و یک مشک آب به سیمرغ میدهی و هیچ نمیگوی.» سیمرغ بعد از چهل روز پسر را به شهر خودش رساند. پسر رفت و شاگرد یک زرگر شد. یک روز نشسته بود تو دکان دید نوکران برادرانش آمدهاند و قفس و طشت طلا میخواهند که این جور و آن جور باشد. پسر طشت و قفس را به آنها داد و گفت:«اگر پسندیدید، میآیم و پولش را میگیرم. نوکرها طشت و قفس را به قصر بردند. دختر فهمید که ملک ابراهیم برگشته است. فردا ملک ابراهیم آمد تا قیمت بگوید و پول بگیرد. دختر چشمش که به او افتاد نزدیک بود از حال برود اما خودش را یک جوری نگه داشت. گفت:« این طشت و قفس مال من بوده، این پسر آن را دزدیده است حالا باید پیش شاه ببرمش.» پسر را همراه کرد و رفتند نزد شاه. پادشاه تا چشمش به ملک ابراهیم افتاد، او را شناخت و دست بر گردن او انداخت و بوسیدش. دختر تمام اتفاقات را برای پادشاه تعریف کرد. در همین موقع برادرها هم وارد شدند و از آنچه دیدند بر جا خشکشان زد. پادشاه غضبناک شد و دستور داد که گردن دو پسر بزرگتر را بزنند اما ملک ابراهیم خود را میان انداخت و از پدرش خواست که آنها را ببخشد. پادشاه آنها را عفو کرد. برادرها به ملک ابراهیم گفتند:« تو به ما خوبی کردی و از این به بعد ما را غلام خودت بدان.» شهر را آذین بستند و دختر را برای ملک ابراهیم عقد کردند.