درویش (1)
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: افسانههای کردی
منبع یا راوی: م. ب. رودنکو
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۶۷ - ۴۷۱
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: کلیلک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: دختر آخر خانواده
نام ضد قهرمان: درویش
درویش در قصهها گاه نقش کمک قهرمان را دارد و گاه ضد قهرمان است. یکی از اعمال اصلی «درویش» در قصهها بخشیدن سیب یا انار یا ... به زن و مردی است که بچهدار نمیشوند. معمولاً این بخش همراه با شرط و شروطی است از قبیل اینکه اسم کودک را خود درویش تعیین کند. و این نشان از اهمیت نام است میان گذشتگان. در این مورد اسامی دختران قصه نیز قابل توجه است: دو دختر بزگتر اسمهاشان شبیه هم است، اما دختر سومی اسمی متفاوت از ایشان دارد و خصوصیاتش نیز با آنها متفاوت است. در روایت «درویش»، که خلاصه آن را در سطور پایین خواهید خواند او ضد قهرمان است و خصوصیاتی که دارد خصوصیت دیوهاست. مثل مدت خواب و بیداری معین و طولانی.
و شوهر پیری بودند که بچه نداشتند. روزی درویشی به خانه آنها وارد شد. پیرمرد به استقبالش رفت. درویش گفت: «شما مگر پسری ندارید که به استقبال مهمان بیاید؟» پیرمرد و پیرزن آهی کشیدند و گفتند: «نه! ما فرزندی نداریم و از این بابت خیلی در رنجیم.» درویش سیبی از جیب خود بیرون آورد و آن را نصف کرد. نیمی از آن را به پیرمرد و نیم دیگرش را به پیرزن داد و گفت: «یک سال دیگر خداوند به شما دختری میدهد. اسمی روی او نگذارید تا من بیایم.» درویش این را گفت و راهش را کشید و رفت. همان طور که درویش گفته بود یک سال بعد زن و شوهر پیر صاحب دختری شدند. چند ماهی گذشت و درویش پیدایش نشد. زن و شوهر از آمدن درویش ناامید شدند و تصمیم داشتند خودشان اسمی روی دختر بگذارند که سر و کله درویش پیدا شد و اسم دختر را گذاشته «بسه.» سال بعد از آن هم زن دختر دیگری و سال بعد یک دختر دیگر زایید. اسم دختر دوم را درویش «خوسه» و سومی را کلیلک گذاشت. سالها گذشت و دخترها بزرگ شدند روزی سر و کله درویش پیدا شد. دو حقه ماهی(حقه برابر است با ۱۲۰۰ گرم) تازه با خود آورده بود آن را به دخترها داد و گفت: «این را نگه دارید و تا وقتی من زنده هستم به آن دست نزنید.» روز بعد دخترها پایشان را در یک کفش کردند که ناهار باید آن ماهی را بخورند. مادر ناچار ماهی را پخت و داد آنها خوردند. غروب آن روز درویش آمد که: «ماهی من کو؟» مادره گفت: «دخترها خوردنش.» درویش گفت: «پس من بسه را با خودم میبرم تا با من زندگی کند.» او را برداشت و به خانه خود برد. روی سنگی نشاند و تکهای گوشت خام به او داد و گفت: «بخور.» درویش که رفت، «بسه» گوشت را به گوشهای انداخت. وقتی درویش برگشت صدا زد: «های گوشت کجایی؟» گوشت از گوشه اتاق جواب داد: «اینجا توی آت و آشغال میپلکم.» درویش دست برد یقه دخترک را گرفت بردش تو انبار و سر و ته آویزانش کرد. بعد از مدتی درویش به خانه پیرمرد رفت و گفت: «بسه به زودی میزاید، خوسه بیاید به کمکش.» خوسه را همراهش فرستادند دختر دومی هم به گرفتاری «بسه» دچار شد و گذشت تا روزی درویش باز به خانه پیرمرد رفت و گفت: «بسه زایید. خوسه هم نزدیک زایمانش است. بگذارید کلیلک بیاید به کمک خواهرانش.» پیرمرد و پیرزن با اینکه رضایت نداشتند دختر سومی هم از پیششان برود، او را با درویش همراه کردند. کلیلک وقتی وارد خانه درویش شد و دید از خواهرانش خبری نیست فهمید که اوضاع پس است. درویش تکهای گوشت خام به او داد و گفت «بخور!» و رفت کلیلک تکه گوشت را انداخت جلو گربه. درویش به خانه آمد و صدا زد: «ای گوشت کجایی؟» گوشت جواب داد: «این جا توی معده هستم!» درویش پیش خودش گفت: «این دختر همانی است که من میخواستم.» بعد هم غذا خورد و خوابید. اما از عادت درویش هم بگویم که چهل روز میخوابید و چهل روز بیدار بود. تا درویش به خواب رفت، کلیلک بلند شد و شروع کرد به گشتن دور و اطراف، ناله ضعیفی به گوشش خورد در انبار را باز کرد، دید دو تا خواهرانش از پا به سقف آویزان هستند. آنها را باز کرد و هر سه تا فوری اسبابشان را جمع کردند و دِفرار. رفتند و رفتند تا به کشور دیگری رسیدند. آنجا از یک چوپان سه دست لباس مردانه گرفتند و وارد شهر شدند. به در خانه مرد ثروتمندی رسیدند. در زدند و پرسیدند: «کارگر نمیخواهی؟» مرد ثروتمند گفت: «میخواهیم. اما اول باید به حمام بروید و خودتان را تمیز کنید.» این را گفت و سه تا پسرش را صدا کرد و به آنها گفت که: «این سه نفر را به حمام ببرید و کمک کنید تا خودشان را خوب بشویند.» پسرها آنها را راه انداختند و به حمام بردند، اما هر چه منتظر شدند دیدند آنها لخت نمیشوند. جریان را حدس زدند و حدس خود را با پدرشان در میان گذاشتند. این دفعه مرد ثروتمند زنش را صدا کرد و گفت که دخترها را با خود به اندرون ببرد و لباسشان را عوض کند .خلاصه سه تا برادر سه تا خواهر را به عقد خود درآوردند و شدند زن و شوهر. بعد از سالی هم هر کدام زاییدند یکی یک پسر. اما برویم سراغ درویش که وقتی بیدار شد و دید هر سه تا دختر فرار کردهاند. پاشنه کفش را ورکشید و راه افتاد تا پیدایشان کند. درویش مدتها گشت و گشت تا سرانجام خانه مرد ثروتمند را پیدا کرد. دخترها را دید و شناخت بعد پنهانی خود را به اتاقی که بچهها در آن خوابیده بودند رساند و سر هر سه تای آنها را برید و فرار کرد رفت و شوهران دخترها را پیدا کرد و به آنها گفت: «زود به خانه بروید که همسرانتان سر بچهها را بریدهاند.» سه برادر به خانه آمدند. یکی از نوکرها را صدا زدند و به او گفتند: «زنان ما را به جنگل ببر و بکش. لباسهایشان را هم با خونشان رنگین کن و بیاور.» نوکر خواهران را که در غم از دست رفتن بچههایشان گریان و نالان بودند به جنگل برد. هر کدام از سه خواهر جنازه بچه خودش را هم آورده بود. نوکر دلش به حال آنها سوخت ولشان کرد که بروند. بعد کبکی شکار کرد و لباس دخترها را با آن آغشته کرد و به خانه بازگشت. سه خواهر زیر درختی نشستند و اشک ریختند. در همین موقع سه پرنده روی شاخههای درخت نشستند و مشغول صحبت شدند. کلیلک که زبان پرندهها را میدانست شنید که میگویند: «هنگامی که ما از روی این درخت پرواز میکنیم یک پر از ما به زمین میافتد. اگر پر را به آب چشمهای که پای کوه روان است بزنند، بعد آن را به گردن مردهای بمالند، مرده زنده میشود!» کبوترها پر زدند و رفتند. یک پر از آنها افتاد. کلیلک پر را برداشت و همراه خواهرانش چشمه را پیدا کردند، پر را به آب چشمه زدند و به گردن بچهها مالیدند. بچهها زنده شدند خواهرها تصمیم گرفتند دیگر به خانه برنگردند. روی کوه کلبهای یافتند و همان جا ماندند. حالا برویم سراغ برادرها ببینیم چه میکنند. آنها از کرده خود خیلی ناراحت بودند. این بود که روزی نوکرشان را که مأمور کشتن زنهایشان کرده بودند. صدا زدند و گفتند: «برویم و آنجایی که زنها را کشتی به ما نشان بده.» را افتادند و رفتند. میان راه به درویش برخوردند، او را هم با خود همراه کردند. رسیدند به کلبهای که دخترها توی آن زندگی میکردند. کلیلک از پنجره کلبه برادرها را دید، به خواهرهایش گفت جایی پنهان شوند. بعد پسر خود را به استقبال تازه واردان فرستاد. برادرها از پسرک پرسیدند: «کسی در خانه هست؟» پسرک گفت: «فقط من و مادرم هستیم.» برادرها وارد کلبه شدند. شوهر کلیلک زن خود را شناخت و او را در آغوش گرفت. دو خواهر دیگر هم همراه پسرهایشان از مخفیگاه بیرون آمدند و همه خوشحال شدند. برادرها وقتی ماجرایی که بر زنانشان گذشته بود شنیدند، خنجرها را از نیام کشیدند و درویش را قطعه قطعه کردند و به نوکر پاداش دادند و به خوشی و خرمی زندگی کردند.