Eranshahr

View Original

درویش جادوگر (2)

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گردآورنده: مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 491-496

موجود افسانه‌ای: دیو

نام قهرمان: پسر خان، مرد اسب سوار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: درویش جادوگر

قصه «درویش جادوگر» که در زیر می آید، از کتاب «افسانه هایی از روستاییان ایران» گرفته شده است. اصل این قصه از کتاب «چهارده افسانه از افسانه های روستایی» کوهی کرمانی است. از آن جا که نثر کتاب «افسانه هایی از روستاییان ایران» به صورت امروزی و بدون واژه های محلی نوشته شده است، آن را می آوریم.

روزی مرد مقتدر ثروتمندی هنگامی که سلمانی مشغول اصلاح سر او بود، چشمش به موی سپیدی در میان موهای سیاه سرش افتاد و به فکر فرو رفت که: «نزدیک دو سوم عمرم گذشته و هنوز صاحب فرزندی نشده ام.» ندیم خود را خواست و گفت: «ای ندیم! اگر بتوانی کاری بکنی که پس از یک سال دیگر من صاحب اولاد بشوم، به تو انعام فراوانی خواهم داد، اما اگر نتوانی، دستور خواهم داد تا سرت را از تنت جدا سازند.» ندیم متفکر و متحیر از حضور ارباب خود بیرون رفت. اما کار خدا را تماشا کن که روز دیگر، درویشی آمد و کنار قصر آن مرد مقتدر، روی گلیمی خوابید و هر چه به او دادند، از آن جا نرفت و اصرار داشت با شخص صاحب خانه ملاقات کند، چون با او کار واجبی دارد. نوکرها نزد آن مرد مقتدر رفتند و جریان را برایش نقل کردند. آن مرد گفت: «بسیار خوب! حال که درویش اصرار دارد، او را بیاورید، ببینم چه کار دارد.» وقتی درویش به حضور آن خان مقتدر رسید دست، در شولای خود کرد و یک سیب بیرون آورد و از وسط دو نیم کرد و به دست خان داد و گفت: «یک تکه از این سیب را خودت بخور و نصف دیگر را به همسرت بده تا بخورد. پس از ۹ ماه دیگر صاحب اولاد خواهی شد.» خان از شنیدن این مژده بسیار خوشحال شد، ولی درویش گفت: «تو باید یک نوشته ای به من بدهی که هر گاه فرزندت پسر شد، یک سال از آنِ من و یک سال از آنِ تو باشد و اگر دختر شد، به من بسپاری تا با خودم ببرم.» خان با خود گفت: «ای بابا! حال از کجا من اولاد دار شوم یا نشوم. فعلاً من این نوشته را می دهم و صبر می کنم، اگر بچه دار شدم، درویش هرگز جرأت نمی کند، طفل را به زور از من بگیرد، اگر هم نشد که تعهدی ندارم.» به هر حال، خان نوشته را همان طور که درویش خواسته بود داد و درویش هم گلیمش را جمع کرد و پی کار خود رفت. همان شب، خان نیمی از سیب را خورد و نیم دیگر را به همسرش داد و همان شب با او هم بستر شد، از قضا زنش باردار گردید و پس از ۹ ماه پسری زایید که در زیبایی و رشادت مثل و مانند نداشت. پانزده سال از این مقدمه گذشت و پسر از هر حیث جوان برومندی شده و سواری و تیراندازی و سایر هنرهای دیگر را آموخته بود، که ناگهان سر و کله درویش پیدا شد و کنار قصر خان چادر زد و کشکولش را آویزان کرد و شاخ نفیرش را به صدا درآورد و هو حق کشید. خدمة قصر خان، هر چه به او دادند، قبول نکرد و گفت: «من می خواهم با شخص خان ملاقات کنم.» وقتی مستخدمین جریان را به خان خبر دادند، دستور داد تا درویش را به حضورش ببرند. به محض آن که چشمش به درویش افتاد، او را شناخت و از او احوال پرسی کرد و گفت: «کجا بودی رفیق که این پانزده سال سری به ما نزدی؟» درویش گفت: «قربان به دنبال سیر و سیاحت رفته بودم و اکنون آمده ام تا طبق قراری که داریم، پسرم را بگیرم و ببرم، چون تا این تاریخ، پانزده سال نزد شما بوده و بایستی پانزده سال هم پیش من بماند.» خان خنده ای کرد و گفت: «درویش این چه حرفی است که می زنی؟» درویش گفت: «تصدقت گردم! شما می توانید هر کاری بخواهید بکنید، ولی نمی توانید بر خلاف قول و نوشته خودت رفتار کنی. الان دستخط تو پیش من است. گذشته از آن نوشته، زبانی هم قول دادی و ناچار باید طبق قول و نوشته خودت عمل کنی.» خان گفت: «ای بابا... درویش جان این حرف ها چیست که می زنی! بیا و از این مطلب بگذر و در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم تا راضی شوی.» درویش گفت: «حاشا و کلا! من فقط پسر را می خواهم و بس! حالا پسر را صدا کن و ببین وقتی وارد اطاق می شود، اول به طرف تو می آید یا به طرف من.» ظهر که شد و پسر از مکتب به خانه برگشت، به محض ورود به اطاق، اول به درویش سلام کرد و پیش رفت و دست به گردنش انداخت و صورتش را غرق بوسه کرد و گفت: «ای بابا جان تا حالا کجا بودی و چرا سراغ ما نمی آمدی؟» خان که این وضع را دید با خود گفت: «دیگر کاری نمی شود کرد» و ناچار دست پسر را در دست درویش گذاشت و با چشمی گریان او را وداع کرد. درویش هم پسر را برداشت و از شهر بیرون آمد و آن قدر رفتند و رفتند تا به دامنه کوهی رسیدند. پسر که به دنبال درویش همه جا می رفت، ناگاه چشمش به پیرمرد نورانی که خواجه خضر بود افتاد و آن پیرمرد به پسر گفت: «ای جوان! این درویش جادوگر است. او تو را درون غاری که در وسط این کوه واقع است، خواهد برد و به تو می گوید: «بیا و آرد بردار و خمیر درست کن تا نان بپزیم.» در وسط غار تنوری روشن و آماده خواهی دید، ولی در نظر داشته باش که تو نباید به دستور او رفتار کنی. به او بگو من خمیر درست کردن و نان پختن بلد نیستم. اول خودت خمیر کن و نان بپز تا من هم از تو یاد بگیرم و آن وقت نان بپزم. وقتی درویش خمیر را آماده کرد و کنار تنور رفت تا نان را بپزد. همین که سرش را داخل تنور کرد، بدون معطلی پاهایش را بگیر و او را درون تنور بینداز و بلافاصله در گوشه ای برو و دمر بخواب و گوش هایت را بگیر و تقریباً یک ساعت هر چه صداهای هولناک شنیدی سرت را بلند نکن که اگر سرت را بلند کنی کشته می شوی.» پسر اطاعت کرد و دست خواجه خضر را بوسید و به دنبال درویش روان شد و وارد غار رفت. آن غار به قدری بزرگ بود که انتهایش پیدا نبود. یک تنور شعله ور هم در وسط غار به چشم می خورد که دودش به آسمان می رفت. درویش رو به پسر کرد و گفت: «برو از توی تاپو آرد بردار و خمیر کن و تا تنور گرم است نان بپز.» پسر به یاد خواجه خضر افتاد و جواب داد: «بابا جان! من خمیر کردن و نان پختن بلد نیستم. اول تو خمیر کن و نان بپز تا من از تو یاد بگیرم، آن وقت دفعه دیگر من نان خواهم پخت.» درویش که خیال بدی درباره پسر نمی کرد، شروع به خمیر کردن آرد کرد. وقتی خمیر آماده شد، کنار تنور آمد و سرش را درون آن کرد تا نان به دیواره تنور بچسباند، پسر فرصت را از دست نداد و مچ پاهای درویش را گرفت و او را در تنور انداخت و خودش به کنجی رفت و دمرو خوابید و هر چه صداهای هولناک شنید، ابداً سر بلند نکرد تا آن که کم کم صداها تمام شد و پسر به آهستگی سر برداشت و با کمال تعجب دید که درویش به قدری در این غار طلا و جواهر ذخیره کرده که به حساب در نمی آید و از مقدار آن فقط خدا با خبر است. پسر تا می توانست جیب ها و کیسه آذوقه را که همراه داشت از طلا و جواهر پر کرد و از غار بیرون آمد. هنوز مسافتی نرفته بود که چشمش به سواری افتاد که به طرف شهر می رفت. سوار از او پرسید: «جوان کجا می روی؟» پسر گفت: «می خواهم به شهر بروم.» سوار گفت: «من هم به شهر می روم، بیا به ترک من سوار شو تا تو را برسانم.» پسر قبول کرد و به ترک سوار نشست و با هم روان شدند. در وسط راه به دهانه غاری رسیدند. سوار از اسب پیاده شد و گفت: «ای جوان! تو هم پیاده شو و دهنه این اسب را نگهدار. من داخل این غار می شوم و تو همین جا بمان تا سه روز بگذرد. روز اول من یک نعره خواهم زد. روز دوم هم یک نعره خواهم زد، وقتی که در روز سوم نعره مرا شنیدی، صبر کن تا از غار بیرون بیایم. ولی اگر صدای مرا نشنیدی، تا غروب صبر کن و وقتی هوا تاریک شد و من بیرون نیامدم سوار بر اسب شو و به طرف شهر برو.» پسر اطاعت کرد و دهانه اسب را نگه داشت و منتظر شنیدن صدای نعره سوار شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که پسر صدای نعره آن مرد را که بی شباهت به نعره شیر نبود، از داخل غار شنید. روز دوم باز همان صدای نعره از درون غار به گوشش رسید اما روز سوم هر چه انتظار کشید، صدایی از داخل غار نشنید. ظهر گذشت و آفتاب به طرف مغرب می رفت و جوان هر چه گوش هایش را تیز کرد تا بلکه صدایی بشنود، ابداً صدایی شنیده نمی شد. جوان که دلش سخت به شور افتاده بود، نمی دانست چه کند. ناچار تا غروب صبر کرد و چیزی نمانده بود که مأیوس بشود و برود که صدای نعره عجیبی که به آن دو نعره شباهت نداشت، از داخل غار بلند شد. ناگهان جوان سوار را دید که با سر و صورت خونین از غار بیرون آمد. رو به جوان کرد و گفت: «آفرین بر تو! اکنون دانستم که جوانی خوب و شایسته و لایق هستی. بدان که در این غار دختری را طلسم کرده و دیوی را به نگهبانی او گماشته بودند. من در این سه روزه، ناچار با آن دیو مشغول جنگیدن بودم تا سرانجام امروز موفق به کشتن دیو و شکستن طلسم شدم و دختر را نجات دادم. حالا بیا با هم درون غار برویم و دختر را تماشا کن.» وقتی جوان به اتفاق آن مرد درون غار رفت، چشمش به جمال دل آرای دختری پری پیکر افتاد که تا آن ساعت چنان دختر زیبایی ندیده بود. آن مرد و جوان هر چه جواهر و طلا که دیو در غار انباشته بود در خورجین ها ریختند. دختر را برداشته و از غار بیرون آمدند و به راه افتادند. در راه آن مرد به جوان گفت: «فرزندم اکنون مدتی است که تو از پدرت خبری نداری و آن بیچاره بس که در فراق تو اشک ریخته، نابینا شده است.» آن وقت سوار دست در خورجین کرد و چند دانه برگ درآورد و به آن پسر داد و گفت: «یکی از این برگ ها را خوب میسایی و به چشم های پدرت می مالی، چشم های او بینا خواهد شد.» چیزی نگذشته بود که از دور، سیاهی شهری که پدرش در آن جا زندگی می کرد، پیدا شد. آن مرد گفت: «آن جا شهر شما است. من دیگر باید برگردم و تو را به خدا می سپارم، اگر هم از این دختر خوشت آمده است، می توانی او را با خودت ببری و به همسری خود درآوری.» جوان گفت: «تو برای آزادی او، جانت را به خطر انداختی، بنابراین این دختر از آن تو خواهد بود.» آن مرد از گذشت و جوانمردی آن جوان تشکر کرد و به اتفاق دختر از راه دیگر روانه شد. پسر هم چون به شهر خود رسید، دید که آن مرد راست گفته و پدرش از بس که گریه کرده، چشمانش کور شده است. پسر یکی از برگ ها را سایید و به چشم های پدر مالید، مدتی نگذشت که بینا شد. آن گاه داستان خود را از روزی که همراه درویش رفته و هر چه به سرش آمده بود برای پدر نقل کرد. روز دیگر، پسر چند تن از خدمتگزاران پدر را با تعدادی قاطر و صندوق های خالی برداشت و به غاری که با درویش آن جا رفته بود رفت و هر چه جواهرات در آن غار بود در صندوق ها ریخته، بار قاطرها کرد و نزد پدر برگشت. پدر گفت: «فرزندم تو می دانی که من دیگر پیر شده ام و موقع استراحت من است، اکنون از تو می خواهم که به جای من سرپرستی املاک و رعایا را عهده دار شوی.» پسر قبول کرد و پدر خانه کوچکی برای خود خرید و در آن جا تا پایان عمر مشغول عبادت شد.