درویش زرنگ
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گردآورنده: محسن میهن دوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 497-498
موجود افسانهای: پری
نام قهرمان: --
جنسیت قهرمان/قهرمانان: --
نام ضد قهرمان: دختر (همسر شاهزاده)، درویش
--
روزی شاهزاده ای به شکار رفته بود. در هفت فرسنگی شهر، دختری دید که لخت لخت پایین کوه نشسته. شاهزاده از او پرسید: «تو آدمیزاد هستی یا پری زاد؟» دختر گفت: «آدمیزاد!» شاهزاده گفت: «پس چرا لخت هستی؟» دختر گفت: «باران آمد، لباس هایم خیس شد، آنها را در آوردم.» شاهزاده که عاشق دختر شده بود، لباده خود را به او داد. او را بر ترک اسب خود سوار کرد و به شهر برد تا با او عروسی کند. در راه، دختر گفت: «من برای عروسی کردن با تو سه شرط دارم. اول این که پیه سوز روشن نکنم، دوم این که هیزم در آتشدان نیندازم و سوم این که هیچ گاه به تنور نزدیک نشوم.» پسر پذیرفت. شاهزاده جوانی زیبا و تنومند بود. پس از مدتی که از عروسی او با دختر گذشت، مردم دیدند که شاهزاده هر روز لاغرتر و تکیده تر می شود. یک روز شاهزاده از شهر بیرون رفت و گوشه ای در آفتاب نشست. درویشی آمد، علت ناراحتی و رنجوری او را پرسید. پسر گفت: «از وقتی زن گرفتم، به این درد مبتلا شده ام.» درویش وقتی فهمید پسر دختر را کجا و چطور دیده و با او عروسی کرده است، گفت: «بهتر است با همسرت هم بستر نشوی.» درویش رفت. فردا شاهزاده باز به بیابان رفت. درویش آمد پرسید: «در خانه ات حوض هم هست؟» پسر گفت: «هر شب آن را آب می کنند و صبح خالی است.» درویش گفت: «بگو امشب حوض را آب نکنند، یک کاسه آب پر کن و در اتاقت بگذار و تا صبح نخواب، فقط خودت را به خواب بزن.» درویش رفت. شب که شد، شاهزاده خود را به خواب زد، دید که دختر از کنارش بلند شد و به شکل ماری بزرگ درآمد. از اتاق بیرون رفت و خود را به حوض رساند، دید آب ندارد از سر کاریز آب خورد و به اتاق برگشت و دوباره شد همان دختر و کنار او خوابید. فردای آن شب شاهزاده در بیابان نشسته بود که درویش آمد و پرسید: «در خانه تنور داری؟» پسر گفت: «بله! اما زنم هیچ وقت نان نمی پزد.» درویش گفت: «از او بخواه تا نانی برایت بپزد، بعد که او مشغول شد، هلش بده توی تنور.» شاهزاده به قصر برگشت، از زنش خواست تا برایش نان بپزد. زن دو دل شد، اما چاره ای ندید جز این که به حرف شوهرش گوش بدهد، وقتی خواست خمیر را به تنور بزند، شاهزاده او را هل داد و در آتش انداخت و «پری» در آتش سوخت و خاکستر شد. غروب، درویش به خانه شاهزاده آمد و از او خواست تا خاکستر توی تنور را به او بدهد. شاهزاده گفت: «هر چه خاکستر توی تنور هست، ببر.» درویش همه خاکسترها را برد. یک هفته بعد، شاهزاده لب تنور رفت، دید ته تنور برق می زند. کاسه ای مسی خواست، انگشت خود را به گرد خاکستر ته تنور زد و به کاسه مسی کشید، فهمید که خاکسترها کیمیا بوده و درویش به چه ثروتی رسیده است.