Eranshahr

View Original

درویش و اژدهای هفت سر

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های جنوب

منبع یا راوی: گردآورنده: منیرو روانی پور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 499-501

موجود افسانه‌ای: اژدهای هفت سر

نام قهرمان: --

جنسیت قهرمان/قهرمانان: --

نام ضد قهرمان: --

--

یک روز درویشی در میان مردم در یک میدان نشسته بود. ناگهان شعله ی آتشی از دور به طرف آن ها آمد و اژدهایی که هفت سر داشت خودش را وسط میدان انداخت. هر کسی از ترس به گوشه ای فرار کرد، الا درویش و پیرمردی که بسیار فقیر بود. درویش که دید همه وحشت زده شده اند، گفت: «نترسید! این اژدهای هفت سر زن می خواهد، چه کسی حاضر است دخترش را به اژدها بدهد؟» همه آدم ها که دیگر ترسشان ریخته بود، دور درویش و اژدها جمع شدند، اما هیچ کسی حاضر نشد دختر خودش را به اژدها بدهد، الا پیرمرد فقیر که دار و ندارش از مال دنیا فقط همین یک دختر بود. درویش، دختر پیرمرد را برای اژدها عقد کرد و اژدها دختر را روی کولش گذاشت و رفت. سال ها گذشت. پیرمرد هر روز به میدان می آمد، کنار درویش می نشست و به حرف های او گوش می داد، و درویش می دید که پیرمرد روز به روز افسرده تر می شود، اما هیچ حرفی نمی زند. یک روز درویش به او گفت: «پیرمرد! می دانم که دلت برای دخترت تنگ شده، می خواهی او را ببینی؟» پیرمرد خوشحال گفت: «بله!» درویش نشانه غاری را به او داد و از پیرمرد خواست که هر چه را می بیند، برای هیچ کس تعریف نکند. پیرمرد قبول کرد و راه افتاد. پیرمرد از راه های زیادی گذشت. از بیابان ها از دشت ها و کوه ها تا به دهانه غاری رسید و همان جا خسته و تشنه نشست. هنوز نفسی تازه نکرده بود که ناگهان دختری از پشت غار بیرون آمد و پرسید: «چه می خواهی پیرمرد و به دنبال چه کسی می گردی؟ »پیرمرد فقیر گفت: «گشنه و تشنه ام! راه دوری آمده ام، به دنبال دختری می گردم که روزگاری زن اژدها شد.» حرف های پیرمرد که تمام شد، دختر که کلفت بود به سرعت توی غار رفت و جریان را برای خانمش تعریف کرد، خانم دستور داد پیرمرد را به داخل غار بیاورند. اما پیرمرد وقتی داخل غار شد، از تعجب نمی دانست چه بگوید. داخل غار مثل قصر شاه پریان بود، پر از غلام و کنیز و پر از ظرف و ظروف نقره، پیرمرد حتی دختر خودش را هم نشناخت، اما دختر پدر را شناخت. او را در بغل گرفت و بوسید و گفت: «من دختر تو هستم و این دم و دستگاه هم زندگی من است!» پیرمرد آه بلندی کشید و گفت: «دخترم زندگی تو خوب است اما چه فایده که شوهرت اژدهاست.» دختر خندید و به پدرش گفت: «شوهرم کلیددار بهشت و جهنم است و اژدها نیست.» و بعد جلوی چشمان پدرش وردی خواند و ناگهان جوانی رعنا و بلند بالا حاضر شد و به پیرمرد سلام کرد و دختر گفت: «این هم شوهر من!» پیرمرد یک ماه نزد آن ها ماند. یک بار هم با دامادش به بهشت رفت و همه جای بهشت را دید و حتی به جهنم هم رفت و سالم برگشت و تنها گوشه انگشت کوچکش سوخت و تازه فهمید که دو ریال به کسی بدهکار است و سر یک ماه بار و بندیلش را بست و هر چه داماد و دخترش خواستند که نزد آن ها بماند، قبول نکرد. پیرمرد به دامادش گفت: «هر چه زودتر باید بروم و دو ریال بدهی ام را بدهم.» پیرمرد دختر و دامادش را بوسید از آن ها خداحافظی کرد و به ولایت خودش برگشت.