Eranshahr

View Original

درویش و دختر شاه پریون

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: افسانه های جنوب

منبع یا راوی: گردآورنده: منیرو روانی پور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 525-527

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: درویش (شاه عباس)

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

قصه و قصه گویی کارکردهای مختلفی در بین مردم داشته است. در این قصه می خوانیم که قهرمان با گفتن قصه، کنجکاوی دختر را تحریک می کند و خودش نیز با موفقیت شرط را انجام می دهد. این قصه با نثر محاوره ای نوشته شده است که خلاصه ی آن را می آوریم.

پیرمردی بود تنها. سراخانه ی بزرگی داشت. شب که می شد کتاب مخصوص خود را می آورد و شروع می کرد به خواندن. در این موقع یک دختر می آمد کنار دست او می نشست تا موقعی که کتاب تمام می شد، آن وقت می رفت. نه پیر مرشد از او سؤالی می کرد و نه او از پیرمرد. مدتی گذشت. شبی از شب ها که پیرمرد داشت کتاب می خواند و دختر هم نشسته بود، درویشی یا الله گفت و وارد شد و نشست. قصه که تمام شد، دختر رفت. درویش که شاه عباس بود از پیرمرد خواست که فردا از دختر بپرسد کیست و چه کاره است. فردا شب، پیرمرد میان خواندن کتاب رو کرد به دختر و از او پرسید که چه کاره است. دختر یک سیلی به گوش پیرمرد زد، پیرمرد غش کرد. پیرمرد هوش نیامد تا فردا غروب که درویش آمد، آبی به صورتش زد. پیرمرد ماجرا را برای درویش تعریف کرد. درویش لباس و خوراکی به پیرمرد داد و گفت: «اگر باز هم آمد، بپرس.» خودش هم رفت. موقعی که پیرمرد کتاب را باز کرد بخواند، دختر آمد. پیرمرد سؤالش را تکرار کرد. دختر گفت: «هر کس می خواهد بداند من چه کاره هستم، غروب بیاید فلان جا، یک سینی برنج با یک مرغ بریان روی سرش می گذارد و می آورد. یک شیر می آید، برنج و گوشت را می خورد. بعد یارو باید بنشیند پشت شیر و همراه شیر برود تا جایی که شیر بخوابد. آن وقت پیاده شود.» دختر این ها را گفت و رفت. درویش آمد. پیرمرد حرف های دختر را به او گفت. درویش رفت و فردا یک غلام سیاه را همان طور که دختر گفته بود، فرستاد. غلام سیاه بعد از این که شیر، برنج و گوشت را خورد، سوارش شد و رفت تا رسیدند به قصری که تمام آن با سر آدمیزاد درست شده بود. دم قصر دختری که شب ها پیش پیرمرد می رفت ایستاده بود. از غلام پرسید: «برای چه آمده ای؟» غلام گفت: «برای تو!» دختر گفت: «سه مسأله دارم، یکی این که با چوب یک آدم بسازی که حرف بزند. بعد می خواهم روی پایت تا صبح بخوابم، نه بگویی بلند شو، نه بگویی تکان بخور. نه زیاد کنی نه کم. از خواب هم بیدارم نکنی.» سیاه گفت: «نمی دانم چه کار کنم!» دختر زد تو گردن غلام سیاه، سر او رفت بالای قصر. پس از چند روز که نه از غلام خبری شد و نه از دختر، درویش که شاه عباس بود، خودش به همان طریقی که غلام رفته بود به نزد دختر رفت. دختر شرط خوابیدن روی پای او را گفت. درویش قبول کرد اما سه شمع روشن و یک قلیان که بادگیرش دو کیلو تنباکو بگیرد، خواست. دختر آورد. بعد سرش را گذاشت روی پای درویش و خودش را به خواب زد. درویش شروع کرد با شمع حرف زدن و قلیان کشیدن: «ای شمع برای تو می گویم با کسی کار ندارم. سه نفر بودند، یک نجار، یک خیاط، یک شیخ. می خواستند به مسافرت بروند. موقع خواب قرار شد که به نوبت کشیک بدهند. نوبت اول به نجار افتاد. نجار آدمکی درست کرد. نوبت خیاط که شد، خیاط لباسی برای آدمک زن دوخت و تنش کرد. بعد شیخ را بیدار کرد و خودش خوابید. شیخ آدمک زن را که دید، عبایش را روی او انداخت و وردی خواند، آدمک جان پیدا کرد و شد یک زن زنده. درویش به این جا که رسید، مکثی کرد، داشت صبح میشد، درویش گفت: «ای شمع! زن، حق نجار بوده یا خیاط یا شیخ؟» دختر که تمام شب را نخوابیده بود گفت: «حق شیخ بوده که جان به قالبش کرده.» آفتاب درآمده بود، دختر از روی پای درویش بلند شد و از آن به بعد با خوشی زندگی کردند.