درویش (2)
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: کاظم سادات اشکوری
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۷۳ -۴۷۵
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: دختر پادشاه افغان
جنسیت قهرمان/قهرمانان: شاه دخت
نام ضد قهرمان: nan
روایتی است درباره دختر پادشاه افغانستان، که «سرنوشت و قسمت» اتفاقاتی عجیبی را در زندگیاش رقم میزند. از همسر درویش جاروکش شدن تا پادشاهی. در این قصه وفاداری دختر به همسر درویشش در تمامی این اتفاقات، یکی از نکات قابل توجه قصه است.(اضافه شده توسط ویرایشگر)
پیرزنی بود که نوهای سه چهار ساله داشت. یک روز درویشی آمد و به پیرزن گفت: «این نوه به چه درد تو میخورد، به من بسپارش تا راه رسم درویشی بیاموزد و مخارجت را تأمین کند.» پیرزن گفت: «اشکالی ندارد.» نوه با خود گفت: اگر درویش معروفی بشوم عهد میبندم که سه سال در صحن حضرت جاروکشی کنم.پس از چند سال بچه از درویش هم بالاتر شد و مراحل درویشی را پیمود. و بعد رفت صحن حضرت تا نذرش را ادا کند.بشنوید که، پادشاه افغانستان در خواب دید دخترش نصیب جاروکش صحن حضرت خواهد شد. صبح که شد، دختر را به پسرش سپرد و گفت: «این دختر را ببر به فلان جوان درویش بسپار، که در صحن حضرت جاروکشی میکند.»پسر پادشاه به اتفاق خواهر و کلفت و نوکر و اثاثیه بسیار به راه افتاد و به صحن حضرت رسید. خواهر و کلفت و نوکر و اثاثیه را به درویش جوان سپرد و رفت.درویش که دید همسرش را نمیتواند در صحن نگهدارد، تصمیم گرفت پیش مادربزرگش برود و همسرش را به وی بسپارد تا سه سال سرآید. این بود که همسر را برد و به مادربزرگ سپرد و خود رفت تا سه سال جاروکشی را به اتمامبرساند.همسایهها دختر زیبا را در خانه پیرزن که دیدند به فکر فرو رفتند که، شوهر این دختر کیست و در خانه پیرزن چه میکند.یهودی پولداری در همسایگی پیرزن بود. آن یهودی عاشق این دختر شد. از پیرزالی خواست که دختر را با وی آشنا کند. پیرزال رفت و زیر پای دختر نشست که: «درویش را رها کن، فقیر است و جاروکش. من یهودی پولداری را میشناسم که میتواند تو را خوشبخت کند.» دختر راضی شد و گفت: «باشد! برو به یهودی بگو آن قدر پول به من بدهد تا سیر بشوم و بعد به خواستگاریم بیاید.»پیرزال رفت پیش یهودی و جریان را گفت. یهودی پول زیادی به پیرزال داد و پول مفصلی هم برای دختر فرستاد. پیرزال که رفت نزد یهودی پول را بگیرد، دختر «خاکانداز» را روی آتش نهاد تا سرخ شود. پیرزال که آمد، دختر او را روی «خاکانداز» نشاند و پول را تحویل گرفت. بعد رو به پیرزن کرد و گفت: «من شوهر دارم. این کون داغ تو و آن هم پول داغ یهودی.»مدتی گذشت. خبر به درویش جوان بردند که: «چه نشستهای همسرت عاشق شده است.» درویش آمد به خانه و همسر را بازخواست کرد و شب هنگام وی را از پنجره بیرون انداخت. دختر که عریان بود و از ارتفاع زیادی افتاده بود زخمی شد.یک نفر حاجی میآمد، دختر را دید عریان. با عبایش دختر را پوشاند و سوار بر اسب کرد. رفتند رفتند تا به دریا رسیدند. پادشاهی در آن جزیره حکومت میکرد که چهل زن داشت. آن پادشاه خاطر خواه این دختر شد. وقتی موضوع را به دختر گفت، دختر اظهار کرد: «من شوهر دارم و قسمت این بوده است که به اینجا بیایم. چهل زنت را با من همراه کن به خشکی بروم تا به شوهرم جواب رد بدهم و با زنهایت برگردم.» شاه گفت: «اشکالی ندارد.»دختر آن چهل زن را به خشکی آورد «وردی» خواند که چهل زن کنیزش شدند. به شهری رسیدند. آن شهر سر و سامانی نداشت و معلوم نبود شاه کیست. دختر که چنین دید رفت و بر تخت شاهی نشست.مدتى بعد خبر به درویش رسید که زنی بسیار زیبا در فلان جا به تخت نشسته است، و مردم زیادی به دیدنش میروند. درویش گفت: «چه بهتر که من هم بروم.» و به آن شهر رفت. به قصری رسید. عکسی در حوض دید که شباهت زیادی با همسرش داشت. شروع کرد به گریستن. دختر گفت: «چرا گریه میکنی؟» درویش گفت: «من به خاطر عکسی که در آب دیدهام گریه میکنم.» دختر گفت: «کمی صبر کن تا از همه چیز سر در بیاوری.»بعد دختر آن چهل زن را مرخص کرد. زنها سوار قایق شدند و به قصر خود برگشتند. دختر رو به درویش کرد و گفت: «من دختر پادشاه افغانستان بودم. قسمت من این بود که همسر جاروکش بشوم. به من نسبتهایی دادند و تو که شوهر من بودی بدون اینکه تحقیق بکنی، مرا از پنجره پرت کردی و... حالا، این تاج و تخت را برای تو به دست آوردهام تا فکر نکنی که زن وفاداری نیستم.»بعد تاج را بر سر شوهر نهاد و درویش شد پادشاه آن کشور.