درویش (3)
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: فراهان
منبع یا راوی: هوشنگ فراهانی (ولاشجردی)
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۷۷ - ۴۸۰
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: پادشاه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: پادشاه
نام ضد قهرمان: درویش
از قصههای جادویی است. نقش آب در این روایت قابل تأمل است: درویش آبفروش است. پادشاه از میان آب به دنیایی دیگر میرود. پینهدوز با فرو بردن سرش در آب از سنگ شدن خود جلوگیری میکند. پادشاه هم با فرو کردن سر در آب به دنیای خودش باز میگردد. متن کامل روایت را میآوریم
یه پادشاهی بود که نذر کرده بود که صد تومن به مردم فقیر و بیچاره کمک کنه، پول را داد به وزیرش گفت: برو اگر یه فقیری یه بیچارهای دیدی این صد تومن را بده به اون. وزیر هم رفت توی بازار و میان شهر گردید. دید توی سرما درویشی یه لُنگ بسته به کمرش، دور تا دور ننگش یخ زنگوله بسته. یک مشک آب انداخته رو دوشش داره آب فروشی میکنه. وزیر گفت معلوم میشه این خیلی فقیره.به درویش گفت: این صد تومن را بگیر و به جان پادشاه و وزیر دعا کن. درویش گفت: پادشاه خودش اردو داره قشون داره حقوق ببر داره این پول به درد خودش میخوره. وزیر برگشت و قضیه را برای پادشاه تعریف کرد. پادشاه به وزیرش گفت: بلند شو بریم ببینیم این کیه که پول پادشاه را رد میکنه. آمدند تو بازار دیدند بله درویشی یک مشک آب انداخته دوشش داره آب فروشی میکنه. دور تا دور لنگش یخ زنگوله بسته سلام و احوال پرسی کردند. پادشاه گفت: این پول را بگیر و به جان پادشاه دعا کن. درویش گفت: پادشاه خودش اردو و قشون داره این پول به درد خودش میخوره. پادشاه گفت: حالا که پول پادشاه را نمیگیری غذای پادشاه را هم نمیخوری؟ درویش گفت: چرا غذای پادشاه را میخورم. با هم راه افتادند و درویش توی قصر پادشاه غذایی خورد. بعد گفت: قبله عالم به سلامت باشه فردا خدمت باشیم پادشاه گفت: چند نفر؟ درویش گفت: چهل نفر. پادشاه گفت: کجا باید بیاییم؟ درویش یه جایی را معلوم کرد و فردا پادشاه، وزیر و وکیل و برداشت و جلو افتاد و بقیه هم دنبالش رفتند رسیدند به درویش، درویش راه افتاد و بقیه دنبالش آمدند تا رسیدند به قلعهای. درویش کلیدی از کیسهاش درآورد. کلید را انداخت در قلعه، جرنگی زنجیرها از هم باز شد. گفت: بفرمایید. پادشاه و همراهانش وارد شدند توی اتاقی نشستند. درویش گفت: قربان قلیان میل دارید یا چای؟ پادشاه گفت: قلیان درویش صدا کرد: قلیان بیاورید. چهل نفر با چهل تا قلیان سر و ته نقره وارد شدند و دست هر کدام به قلیان دادند و رفتند. پادشاه یه نگاه به وزیر کرد وزیر یه نگاه به پادشاه کرد. دوباره درویش صدا زد: چای بیاورید. چهل نفر با چهل استکان سر و ته نقره وارد شدند و استکانها را به دست هر کدام دادند و خارج شدند. پادشاه یه نگاه به وزیر کرد و وزیر یه نگاه به پادشاه کرد وه این چه جور آدمیه؟ ناهارشان را خوردند. درویش گفت: قبله عالم به سلامت باشد. اگر میوه تازه میل دارید به باغ برویم. پادشاه گفت: وه تو زمستون و میوه؟ راه افتادند. درویش کلیدی از کیسهاش در کرد و در قلعه را باز کرد، زنجیرها جرینگ جرینگ صدا کردند و در قلعه باز شد. پادشاه دید باغی چهار خیابان درختان همه سبز و بلبلها گلِ درختها میخوانند. پادشاه دستمالی درآورد و از هر درختی میوهای چید و در دستمال ریخت. پادشاه گرمش شد. درویش گفت: قبله عالم به سلامت باشه. اگر خیلی گرمتان شده رختهایتان را بکنید و تنی به آب بزنید. پادشاه رخت و لباسش را کند و رفت تو حوض. درویش گفت: اگه میخواهید سرتان را زیر آب کنید و بیایید بیرون. پادشاه سرش را کرد زیر آب و وقتی آمد بیرون دید یک بیابان بر و برهوت نه از باغ اثری بود، نه از درویش. دو دستی به سرش زد و گفت: ای پدرم هی دیدی چه کلاه گشادی به سرم رفت. راه افتاد و دو شبانه روز تو بیابون سرگردان بود. نه آبی بود و نه آبادانی. بعد از دو روز و دو شب رفت و دید به شهری از دور پیداست آن قدر رفت و رفت تا به شهر رسید. خوب نگاه کرد دید همه آدمهای شهر از سنگ هستند. تمام دکانها باز و برقرار بود اما همه مردم شهر از سنگ بودند. پادشاه وحشت کرد. همانطور که توی شهر میرفت دید پینهدوزی کنار جویی نشسته و کوک به گیوه میزنه. پادشاه گفت: بابا این چه جور شهریه که شما دارین همه مردمش سنگیاند. پینهدوز گفت: یه درویشی هست میآد جیغ میکشه همه مردم سنگ میشن. پادشاه گفت: پس تو چرا سنگ نشدی؟ پینه دوز گفت هر وقت این درویش میآید من سرم را میکنم توی جوقه (جوی) و صدایش را نمیشنوم. پادشاه گفت: چه وقت میآد؟ پینهدوز گفت: آمد، آمد برو لاأو (آب) برو لاأو برو. پادشاه سرش را کرد زیر آب وقتی درآمد دید دوباره توی همان باغ است و درویش کنار حوض نشسته. لباسها و دستمال و میوههایش هم آنجاست. چیزی نگفت بلند شد و لباسهایش را پوشید و آمدند. پادشاه کنار وزیرش نشست و گفت: ما چند روز است که این جا هستیم. وزیر گفت: قربان قلیانها را که آوردهاند، هنوز نبردهاند. پادشاه گفت: حرف مفت میزنی. دو شب تو بیابان سرگردان بودم، تو میگی قلیانها را هنوز نبردهاند. چیزی نگفتند. بلند شدند و خداحافظی کردند و رفتند. پادشاه رفت و بر سر تخت نشست و به سربازهاش دستور داد که قصری در فلان جا هست بروید و صاحبش یه درویشی هست بگیرید و بیاورید ببینم چه جور آدمیزادیه؟ سربازها رفتند و هر چه گشتند نه قلعهای پیدا کردند و نه مردی درویش.