دردانه و مادرشوهرش
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: سيد ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۵۱ - ۴۵۴
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: دردانه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: عروس
نام ضد قهرمان: مادر شوهر
در قصهها به همه چیز پرداخته میشود. از توجیه و تبیین جهان تا روابط روزمره آدمیان و مسایل ریز دیگر. رابطه عروس و مادرشوهر نیز از جمله چیزهایی است که در قصهها بدان پرداخته شده. در قصهها معمولاً مادرشوهر بر عروس خود اقتداری دارد به حد شوی بر عروس. اما این امور عادت شده چیزی نیست که قصه شود، قصه آن موقع شکل میگیرد که عروسی رند و زرنگ پنجه در پنجه مادرشوهر میاندازد و بی که اقتدار شوی بر خود بشوراند مادرشوهر را شکست خورده از میدان به در میکند. روایت «دردانه و مادرشوهرش» از این نوع قصههاست. عروس اول و دوم را مادرشوهر عیبجوی، سخت گیر و تنگ نظر به خانههای پدرشان باز میفرستد. اما سومین عروس، که تقدیر «سه» و «سومی»های قصهها را با خود دارد، پا پیش گذارده، و داوطلبانه به عقد پسر در میآید تا عقده سخت شده در دل عروسان دیگر را نیز با اعمال خود و با پیروزی بر مادرشوهر گشایشی باشد. متن کامل این روایت را نقل میکنیم.
مردی مادری داشت خیلی خسیس و ایرادگیر. روزی پسرش به او گفت: «مادرجان بهتر نیست اجازه بدهی که من زن بگیرم تا در کارهای خانه به تو کمک کند که این همه زحمت نکشی؟» مادرش قبول کرد و مرد از دختری خواستگاری کرد و عروسی سر گرفت. زن چند روزی که زندگی کرد مادرشوهرش بنای بدرفتاری را با او گذاشت و گفت: «از این نان طوری بخور که دورنان سالم بماند و از ماست طوری بخور که رویه ماست جای خودش بماند و از کوزه طوری آب بخور که لب کوزه تر نشود.» عروس بیچاره هم مات و متحیر نشست و همین طور به آن نان و ماست و کوزه آب نگاه کرد و بعد بی اینکه چیزی بخورد بلند شد و گفت: «مادرشوهر عزیزم بیا اینها را بردار. من سفارش شما را به جا آوردم.» مادر شوهر بیانصاف، هر روز همین کار را میکرد. عروس بیچاره هم جرأت نمیکرد به شوهرش حرفی بزند. چون شوهرش به او گفته بود هر جور که مادرش بگوید او همان طور رفتار کند و هر چه به او گفت بدون چون و چرا گوش بدهد و همان کار را بکند. عروس مادرمرده روز به روز زردتر و ضعیف تر میشد تا بالاخره یک روز با خودش گفت: «این چه عذابی است که من باید بکشم؟ مگر این مادرشوهر از آسمان آمده که من باید این همه مطیع امرش باشم؟» آن وقت بلند شد و رفت منزل پدرش و حال و روز خودش را برای پدر و مادرش تعریف کرد. پدرش هم راه افتاد و رفت طلاقش را گرفت و او را برد به خانه خودش.مرد هم رفت و زن دیگری گرفت. مادرش با عروس دومی هم همانطور رفتار کرد. او هم طلاق گرفت. حرف این مرد و مادرش افتاد توی دهن همسایهها. مردم میگفتند: «دیگر کسی حاضر نمیشود به این مرد زن بدهد.»یک دختری که خیلی باهوش و زبر و زرنگ بود به مادرش گفت: «من حاضرم زن این مرد بشوم.» مادرش گفت: «عزیز مرده! مگر نشنیدی به سر آن دو تا زنش چه آورد که حالا تو هم میخواهی بروی خودت را بدبخت کنی؟» دختر گفت: «مادر تو چه کار داری؟ من میخواهم زن او بشوم. تو کاری به کارم نداشته باش.» دختر چند روزی به خانه آن مرد رفت و روی خوش نشان داد تا عاقبت با هم عروسی کردند.یک روز همین که مادرشوهرش کاسه ماست و یک دانه نان و کوزه آب را جلوش گذاشت، دختر ته کاسه ماست را با جوالدوز سوراخ کرد و ماست را مکید. رویه ماست درست و سالم به جای خودش ماند و وسط نان را هم خورد و دورنان جای خودش ماند. و از کوزه هم که آب خورد لب کوزه را با دامنش خشک کرد. مادرشوهر وقتی آمد سینی را بردارد دید همان طور که گفته دخترک هم رفتار کرده. با خودش گفت: «ای وای! دیگه کارم تمومه! اینکه اول کاره، ببین بعدها این دختر چه بلاهایی به سرم بیاره.» آن وقت به این فکر افتاد که به عروسش تهمت بزند. یک روز که از خواب بلند شد به عروسش که اسمش «دردونه» بود گفت: «انگشترم نیست و تو آن را دزدیدهای.» دختر قسم و آیه خورد که من خبری از انگشتر تو ندارم. پیرزن گفت: «دختر! کسی غیر از تو توی خانه نبوده که آن را ببرد. حتم دارم که تو آن را دزدیدهای.» دختر گفت: «خیلی خوب. حالا که میگویی من انگشترت را دزدیدهام غروب آفتاب که شد، هر دومان رو به قبله میایستیم و اول من میگویم خداوندا اگر من انگشتر مادرشوهرم را دزدیدهام یک سنگ از آسمان بفرست تا سر مرا بشکند، اگر هم مادرشوهرم تهمت زده سر او را بشکند.» بعد با اوقات تلخی به خانه پدرش رفت و قضیه را به مادرش گفت و آخر سر هم گفت: «بیا خانه ما یواشکی برو پشت بام و یک پاره آجر دستت بگیر وقتی که من قسم خوردم و گفتم اگر مادرشوهرم دروغ میگوید سر او را بشکن اگر من دروغ میگویم سر مرا بشکن، تو پاره آجر را بیند از برای سر مادر شوهرم.» مادر دختر همین کار را کرد و سر مادرشوهر شکست و غرق خون شد. وقتی شوهر دختر به خانه آمد دید سر مادرش شکسته. قضیه را پرسید. دخترک آپاردی (باهوش و زرنگ، کسی که هوش شیطانی دارد، زیرک شیطنت رفتار.) خودش را به گریه زد و گفت: «من تقصیری ندارم مادرت به من تهمت زد که انگشترش را دزدیدهام قرار شد هر دومان قسم بخوریم» و با همان حالت، قصه را گفت و زد زیر گریه و باز گفت: «روم سیاه اگر میدونستم مادرت به این روز میافته همچین کاری نمیکردم.» بعد حکیم و جراح آوردند و جراح سر پیرزن را بست و گفت: «این زن باید تو رختخواب بخوابد، حالش بد است و باید ازش خیلی مواظبت کنید و دور و برش هم نباید سر و صدا باشد.» پیرزن هم که خون زیادی از سرش رفته بود، بیجان افتاده و ناله میکرد و امیدی به او نداشتند. پسرش صبح که خواست برود دنبال کارش سفارش مادرش را کرد و رفت. ظهر که از کارش فارغ شد و به خانه آمد زنش به او گفت: «خدا مرگم بده از صبح تا حالا مادرت همهاش میگفت مرا حلال کن که بهت تهمت زدم. بعد هم که دید حالش بد است وصیت کرد و گفت به پسرم بگو برای آمرزش من طلا و جواهر و رخت هایم و هرچه دارم به تو بدهد.» پسر رفت بالای سر مادرش و گفت «مادرجان حالت چطوره؟ انشاء الله که خوب میشی.»مادر که از زبان شده بود اشاره به عروسش کرد و گفت: «دره دره» یعنی میخواست بگوید دردانه مرا کشت. وقتی میگفت دره دره عروس میگفت: «بمیرم! ببین که میگه طلاهام برای دره!» پیرزن هی میگفت: «دره دره» یعنی همان دردانه. دردانه هم به شوهرش میگفت: «ببین! هی میگه پول و رختهام برای دره» القصه پیرزن مرد و میراثش به دردونه رسید.