Eranshahr

View Original

دزد باهوش و روستاییان احمق

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: قوچان

منبع یا راوی: راوی مصطفی نقدی - روستای هی هی - چاپ نشده

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 545 - 547

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: دزد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مردم روستا یا پادشاه

روایتی که در اینجا به طور مستقل و تحت عنوان «دزد باهوش و روستاییان احمق» از زبان مردم قوچان نقل میکنیم، در روایات دیگر به صورت جزیی از روایت بلندتری نقل می شود و معمولاً فرجام کار انتقام قهرمان قصه از کسانی است که او را آزرده اند. وجود روایت هایی به این صورت نشان از گشت و گذار افسانه ها، شکل پذیری آنها و استفاده مردم در موارد گوناگون از آن هاست. در روایت "دزد با هوش ...." آن چه مورد نظر است تقابل هوش است با حماقت. و این آخری چیزی است که در قصه ها یا مسخره میشود یا مذمت. از نکات دیگر روایت این است که همچون اکثر قصه ها پیرزن در آن نشانه طمع کاری و آزمندی است.

در روستایی دزدی بود که مردم از دستش در عذاب بودند. روزی خبر رسید که دزد دستگیر شده، مردم همه خوشحال شدند و هر کس برای تنبیه او راهی پیشنهاد میکرد تا بالاخره قرار شد او را بیندازند توی گونی، گونی را هم ببندند و توی بیابان رهایش کنند. همین کار را هم کردند. نزدیک غروب بود که دزد صدای هی هی چوپانی را شنید که گوسفندهایش را به خانه می برد. فریاد کشید: "کمک! کمک کنید." چوپان نزدیک گونی رفت و پرسید: کی هستی؟ و در گونی را باز کرد. دزد در جواب او گفت: «من هم آدمی هستم مثل آدم های دیگر.» چوپان گفت: پس تو گونی چه کار میکنی؟ دزد فکری کرد و با لحنی بغض آلود گفت: میخواستند دختر پادشاه را به زور به من بدهند و چون من قبول نکردم مرا توی این گونی انداختند تا عقیده ام عوض شود. چوپان گفت: اا ...دختر پادشاه؟! دزد گفت: آره دختر پادشاه. چوپان گفت: «پس چرا قبول نمیکنی؟» دزد گفت: اگر تو به جای من بودی قبول می کردی؟ چوپان گفت: «آره، آره» دزد گفت: پس بیا جایمان را عوض کنیم. چوپان قبول کرد و رفت توی گونی. دزد در آن را بست و گفت: «وقتی پادشاه و اطرافیانش آمدند فریاد بزن نمی خواهم، نمیخواهم. بگذار التماست کنند تا ارج و احترامت بالا برود.» دزد گوسفندها را برداشت و رفت. صبح شد. پادشاه و اطرافیان آمدند ببینند دزد مرده است یا زنده. وقتی دیدند که هنوز زنده است. تصمیم گرفتند او را با گونی بلند کنند و توی دریا بیندازند. چوپان هم مرتب فریاد می زد: «نمی خواهم. نمی خواهم. به دستور پادشاه گونی را توی دریا انداختند. گونی رفت ته آب. فردای آن روز دزد گوسفندها را برداشت و به روستا آمد. مردم از دیدن او تعجب کردند. چی شده؟ چی نشده؟ چطور شده؟ دزد لبخندی زد و گفت: وقتی مرا توی دریا انداختید در گونی باز شد. من بیرون آمدم دیدم زیر آب پر از گوسفند است. شروع کردم به جمع کردن گوسفندها. اما خسته بودم و بیش از این نتوانستم بردارم. شما هم اگر میخواهید بروید برای خودتان بردارید. مردم دویدند کنار دریا و خیره شدند به آب. پیرزنی جلو آمد و گفت: «ننه جان شما چند تا گوسفند میبینید؟» جواب دادند از این جا دیده نمی شود باید برویم پایین. پیرزن گفت: «بگذارید اول من بروم ببینم چند تا هست و به شما بگویم.» پیرزن جلوتر رفت و پیش خودش گفت " الان میروم و همه گوسفندها را برای خودم بر میدارم. چه فکر خوبی کردم که اول آمدم." بعد پرید توی آب. پیرزن که شنا بلد نبود، با دست و پا زدن تلاش میکرد برگردد. مردم پرسیدند: چند تا گوسفند میبینی؟ اما پیرزن زیر آب میرفت، بالا می آمد و دست و پا می زد. مردم خیال میکردند می گوید: خیلی زیاد است. آنها هم خود را به آب انداختند و همه غرق شدند. روستای آن مردم احمق به دزد با هوش رسید. دزد هم می خورد و به حماقت آن روستاییان می خندید.