Eranshahr

View Original

دزد اصفهانی و دزد شیرازی

افزوده شده به کوشش: ثریا ناظرشاهی

شهر یا استان یا منطقه: نامشخص

منبع یا راوی: سید حسین میرکاظمی - انتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 541 - 543

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: ندارد

جنسیت قهرمان/قهرمانان: ----

نام ضد قهرمان: ندارد

دزدی در اشکال غیر عیارانه اش معمولاً در قصه ها مذمت می شود. در روایت "دزد اصفهانی و دزد شیرازی" نیز قصه لحن جانب دارانه ای ندارد. و " دزد اصفهانی و.... " قصه ای است صرفاً سرگرم کننده.

روزی یک دزد اصفهانی به در خانه یک دزد شیرازی رفت و در زد. وقتی دزد شیرازی در را به رویش باز کرد، دزد اصفهانی گفت: «می خواهم ببینم تو دزدتری یا من؟ تو زرنگ تری یا من؟» بعد هم رفت تو خانه دزد شیرازی. چند روزی آنجا بود تا این که حوصله اش سر رفت و به دزد شیرازی گفت: «تکانی بخور. تو خانه نشستن که نشد کار.» دوتایی بلند شدند و از خانه زدند بیرون و در فرصتی که به دستشان افتاد چهار همیان (کیسه) زر سرخ را از حجره ای دزدیدند. دزد شیرازی که چهار همیان در دستش بود، سرعتش را زیاد کرد و خود را رساند به خانه اش و به زنش گفت: «من می روم توی چاه، تو هم این چهار تا همیان را تو یخدان (صندوقی که در قدیم زنان لباس و اثاثه اشان را در آن میگذاشتند) قایم کن!»ناهار و شام مرا هم با طناب بفرست پایین. دزد اصفهانی که آمد سراغ مرا گرفت بگو تو برده ایش چه کارش کردی؟ اینها را گفت و رفت تو چاه. در همین موقع دزد اصفهانی نفس نفس زنان در زد، تو آمد و سراغ دزد شیرازی را گرفت. زن هم همان جور که شوهرش سفارش کرده بود با حالت طلبکارانه با او حرف زد. دزد اصفهانی اجازه گرفت که شب را همان جا بماند و صبح برود. زن قبول کرد اما یک شب شد دو شب و دو شب شد ده شب و از رفتن دزد اصفهانی خبری نبود. روزی زن به حمام رفت. دزد اصفهانی شروع کرد به گشتن بلکه همیان ها را پیدا کند، اما هر چه گشت چیزی نیافت تا این که در وسط اتاق چشمش به چاه افتاد. در چاه را برداشت دید طنابی از آن آویزان است. سنگی به سر طناب آویزان کرد و آن را پایین فرستاد تا بفهمد آن جا چه خبر است. دزد شیرازی سنگ را گرفت فکر کرد زنش آن را فرستاده. گفت: این چیه برای من فرستادی؟ دزد اصفهانی فهمید که دزد شیرازی آنجا قایم شده، گفت میخواستم بپرسم همیان های سکه را از سر جایش بردارم یا نه؟! دزه شیرازی گفت: نه همان جا توی یخدان باشه بهتره. دزد اصفهانی به سراغ یخدان رفت، همیان ها را برداشت و راهی اصفهان شد. زن که از حمام آمد و سر وقت شوهرش رفت، دزد شیرازی همه چیز را فهمید فوری از چاه بالا آمد، به سراغ یخدان رفت اما همیان ها نبودند. راه افتاد به طرف اصفهان. گشت و خانه دزد اصفهانی را پیدا کرد و در زد. دزد اصفهانی تا صدای دزد شیرازی را شنید به زنش گفت: بگو همین حالا مرده. دزد شیرازی آمد سر نعش او و در گوشش گفت: بلند شو مرد! بهتر است مال را تقسیم کنیم تا من هم بروم دنبال کارم. اما صدایی از دزد اصفهانی بلند نشد. دزد شیرازی به زن گفت: آب جوش آماده کن! باید او را بشویم و دفنش کنیم. آب جوش آماده شد. دزد شیرازی باز به دزد اصفهانی گفت: «الان آب جوش رویت می ریزم بلند شو، راستی راستی میمیری ها.» دزد اصفهانی باز تکان نخورد. اما وقتی قدری آب داغ رویش ریخت، فریادکنان برخاست. قرار شد هر کدام دو همیان بردارند. دزد شیرازی شب آن جا ماند. نیمه های شب از خواب بلند شد تا دو همیان دزد اصفهانی را بردارد و فرار کند. اما مرد اصفهانی کاسه آبی روی همیان هایش گذاشته بود، وقتی دزد شیرازی کاسه آب را برداشت، آب ریخت روی دزد اصفهانی و او بیدار شد و گفت: چه کار میکنی؟ دزد شیرازی گفت: «می خواستم امتحانت کنم ببینم هشیاری یا نه؟» دزد اصفهانی گفت: «آره ارواح بابات! ،پاشو سهمت را بردار و برو! دزد مال دزد را بزند خدا خنده اش می گیرد.