Eranshahr

View Original

د گر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی‌فر

شهر یا استان یا منطقه: گیلان

منبع یا راوی: كاظم سادات اشکوری

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۵۷۱ - ۵۷۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: دگر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: کوسه و همسرش

نوعی از قهرمانان قصه ها، عاقلان دیوانه نما هستند و قهرمانیشان نیز درگیر شدن با آدم های بد قصه به روش های ظاهراً ساده لوحانه و پیروز شدن بر آن هاست. «دگر» (دگر Dager، مرد قوی هیکل و زورمندی است که نیک و بد را از هم تمیز نمی دهد.) نیز از این نوع قهرمان های قصه است. او ارباب بد را به کشتن می دهد و زنش را، با مزاحمت هایی که برایش ایجاد می کند، دایم به دردسر می اندازد. «دگر» و برادرش نصیحت پدر را عمل نمی کنند و این شروع قهرمانی آنان است. برادر بزرگ تر پس از دردسرهایی که برایش درست می شود، پشیمان از شنیدن پند پدر، به خانه باز می گردد. قهرمان قصه ها در اکثر موارد با برهم زدن عرف و عادت و نادیده گرفتن نهی ها و ممنوعیت ها، قدم در راه می گذارد. برادر بزرگ تر «دگر» که به نصیحت پدر می رسد، از قهرمانی باز می ماند، اما «دگر» راه را تا آخر طی می کند. در روایت های دیگر، قصه نوکری که ارباب بدسیرت خود را آزار می دهد، قهرمان با کشتن ارباب، مال و زن او را تصاحب کرده و روایت تمام می شود. اما در روایت «دگر» کار قهرمان پس از کشتن ارباب باز ادامه دارد، در این قسمت روایت دیگری نیز به آن اضافه شده است و البته این نقل قصه ها کاری است که به وفور به چشم می خورد. خلاصه روایت «دگر» را می نویسیم.

پدری بود که دو پسر داشت. پسرها در خانه این و آن نوکری می کردند و خرج خود و پدرشان را در می آوردند. پدر وقتی داشت می مرد، پسرهایش را نصیحت کرد که: «نزد مرد قد بلند و مرد چشم آبی نوکری نکنید، برایتان آمد ندارد.» این را گفت و مرد. پسرها بعد از کفن و دفن پدر، رفتند دنبال کارشان. توی میدان ایستاده بودند که مرد قدبلند کوسه ای آمد و گفت: «به کسی که بتواند کارهای مرا انجام دهد، سالی صد تومان مزد می دهم. اما اگر از عهده کارها برنیامد، یک جفت «چرم» (چرم یا چموش، نوعی پای افزار که از چرم دباغی نشده گاو تهیه می کنند.) از پشتش می گیرم و ولش می کنم.» برادر بزرگ تر قبول کرد و با کوسه به خانه اش رفت. صبح، کوسه نوکر را صدا کرد و گفت: «بذرها را بار الاغ کن، و ورزو و «تازی» را هم با خودت ببر. این هم یک کوزه ماست و سفره نان. اما یادت باشد که نباید سر کوزه و سفره را باز کنی. هر جا هم که این تازی خوابید، همان جا را کشت کن. شب، وقتی بر می گردی، هیزم بار الاغ کن و بیاور.» نوکر گفت: «چشم» و راه افتاد. هر چه رفت دید «تازی» جایی نمی خوابد. شب شد، ناچار همان طور که رفته بود به خانه برگشت. ارباب دید نوکر ناراحت است. گفت: «از این جا کار کردن پشیمانی؟» نوکر گفت: «البته.» ارباب گفت: «حالا که نمی توانی کارها را انجام بدهی، باید یک جفت چرم از پشتت بگیرم. آن وقت می توانی بروی.» کوسه یک جفت «چرم» از پشت پسر گرفت و بیرونش کرد. پسر آمد سر بازار، برادر کوچک را آنجا دید و گفت: «به حرف پدر گوش نکردم و این بلا به سرم آمد.» برادر کوچک تر گفت: «ناراحت نباش، تو را می برمت پیش دکتر تا معالجه ات کند، آن وقت به خدمت ارباب می رسم.»برادر کوچک، برادر بزرگ تر را نزد دکتر برد. بعد رفت گوشه میدان ایستاد. ارباب دیروزی باز پیدایش شد و شرط و شروطش را گفت. برادر کوچک تر با او همراه شد تا برایش نوکری کند. صبح که شد، کوسه همان حرف هایی که به برادر بزرگ تر زده بود، به این یکی هم گفت. پسر که اسمش «دگر» بود، الاغ و تازی و ورزو را راه انداخت. کوزه ماست و سفره نان را هم برداشت و حرکت کرد. به دامنه کوه که رسید، با چوب زد و تازی را کشت. ورزو را هم به دره انداخت. بعد ته سفره و کوزه را سوراخ کرد و نان و ماست برداشت خورد. الاغ را سوار شد و به خانه برگشت. ارباب تا او را دید گفت: «تازی کو؟ چرا سر سفره و کوزه را باز کردی؟» «دگر» گفت: «تازی زمین را نمی شناخت، ما را به بیابان برد، نزدیک بود از بین برویم، من هم کشتمش. سر سفره و کوزه را هم باز نکردم، تهشان را سوراخ کردم.» کوسه به خودش گفت: «هیهات! این نوکر می خواهد به من نارو بزند.» روزی زن کوسه داشت نان می پخت، بچه اش او را اذیت می کرد. زن با عصبانیت به «دگر» گفت: «یک مشتی، چیزی به این پدر مرده بزن بمیرد، جانم را به لبم رساند.» «دگر» مشتی به شانه پسرک زد، طوری که جگرش از دهانش بیرون آمد. زن شروع کرد به گریه و زاری و دوید تو بازار سراغ شوهرش که: «بیا که «دگر» پسرم را کشت.» زن و شوهر خود را به خانه رساندند. ارباب از «دگر» پرسید: «چرا پسرم را کشتی؟» «دگر» گفت: «زن تو به من دستور داد او را بکشم.» کوسه دیگر چیزی نگفت. با زنش که تنها شد با هم مشورت کردند و تصمیم گرفتند: «باید از دست «دگر» فرار کنیم.» نیمه شب، کوسه و زنش بارشان را بستند که پنهانی فرار کنند. «دگر» که متوجه شده بود، یواشکی خود را در خورجین الاغ جا داد و همراهشان شد. سر راه به چند تا سگ گله برخوردند که نمی گذاشتند کوسه و زنش از آنجا رد شوند. زن گفت: «اگر «دگر» این جا بود با یک مشت این سگ ها را می کشت و ما را راحت می کرد.» در این موقع دگر از توی خورجین گفت: «من این جا هستم.» و از تو خورجین بیرون آمد و سگ ها را فراری داد. شب که شد، لب رودخانه ای اطراق کردند. زن و شوهر تصمیم گرفتند که نیمه های شب دست و پای «دگر» را بگیرند و او را توی رودخانه بیندازند. «دگر» خود را به خواب زد و وقتی آن ها خوابشان برد، کوسه را برد سر جای خودش خواباند، بعد زن را بیدار کرد و به او گفت: «بلند شو «دگر» را توی آب بیندازیم.» زن یک طرف کوسه را گرفت و «دگر» هم یک طرفش را و او را انداختند توی رودخانه. صبح زن از خواب بلند شد و گفت: «آی کوسه بیدار شو، دیگر از دست «دگر» راحت شدیم.» «دگر» گفت: «آن که از دستش راحت شدیم کوسه بود.» زن بنای گریه و زاری گذاشت که: «ای «دگر»! تو بچه و تازی و ورزو و شوهر مرا کشتی. خدا اجاقت را کور کند.» «دگر» گفت: «بلند شو برویم خانه. نباید افسوس گذشته را خورد.» حرکت کردند. در راه به سبزه زاری رسیدند. سنگ چینی پای کوه نظرشان را جلب کرد. زن گفت: ««دگر» اسم این کوه چیست؟» گفت: «کوه مراد است، هر حاجتی داشته باشی برآورده می کند.» زن رفت که زیارتی بکند. «دگر» هم خود را رساند پشت سنگ چین و مخفی شد. زن به کوه گفت: «ای کوه مرا از دست «دگر» نجات بده!» «دگر» از پشت سنگ چین گفت: «ای زن! اگر می خواهی از دست «دگر» خلاص شوی، باید چهل روز به او نیمرو بدهی، یک چشمش کور می شود. بعد از آن چهل روز گوشت بره یک ساله به او بده، چشم دیگرش هم کور می شود و تو راحت می شوی.» به منزل رسیدند، زن تا چهل روز به «دگر» نیمرو داد. «دگر» وانمود کرد که یک چشمش کور شده است. چهل روز دیگر زن گوشت بره یک ساله می پخت و به «دگر» می داد تا بخورد. «دگر» خود را زد به کوری. روزی زن، جوان زیبایی را دید و نشانی خانه اش را به او داد. جوان به خانه رفت. «دگر» گوشه حیاط نشسته بود. مرد جوان خواست از جلو او رد شود که «دگر» با چوب او را زد. جوان خود را به اتاق کشاند و آنجا مرد. وقتی زن کوسه به خانه برگشت، جوان را مرده دید. با غم و اندوه او را دفن کرد. چند روز بعد، زن کوسه مرد دیگری را به خانه آورد. نیمه شب بود، زن شروع کرد به درست کردن حلوا. در این موقع همسایه در زد. زن، مرد جوان را در کندویی پنهان کرد و رفت در را باز کند. «دگر» داخل اتاق رفت، یک ملاقه روغن داغ برداشت و ریخت تو کندو و جوان را کشت. زن حلوا را درست کرد و جوان را صدا کرد، اما جوابی نیافت. رفت در کندو را باز کرد، دید جوان مرده است. با خود گفت: «ای «دگر» نابکار!» «دگر» گفت: «ای زن نابکار! تا به حال چند تا از این جوان ها را به خانه آورده و کشته ای. من به پادشاه می گویم.» زن کوسه تا این حرف ها را شنید از خانه فرار کرد. «دگر» هر چه در خانه بود برداشت و در خورجین الاغ گذاشت. نعش جوان را هم روی الاغ نشاند و به راه افتاد. در میان راه به کومه چوپانی رسید. در گوشه ای جو کاشته بودند. چوپان هم داشت گوسفندها را می دوشید، که یک دفعه چشمش افتاد به خری که داشت جوها را می خورد. گفت: «آهای! الاغت را از جوها دور کن.» دید الاغ سوار به حرفش گوش نمی دهد، چوبش را برداشت و او را زد. سوار نقش بر زمین شد. «دگر» خودش را انداخت جلو و گفت: «ای مرد! برادرم مریض بود و من می خواستم او را پیش دکتر ببرم. چرا او را کشتی؟ حالا باید هزار تومان بدهی تا ولت کنم.» چوپان ناچار هزار تومان به او داد. «دگر» راه افتاد تا به چشمه ای رسید. کنار چشمه درخت بیدی روییده بود. «دگر» جواهراتی که از خانه کوسه آورده بود، به شاخ و برگ درخت آویخت و کنار چشمه نشست. یک حاجی با هفت فاطر بار قماش از راه رسید. چشمش افتاد به درخت و جواهراتی که از آن آویزان بود. به «دگر» گفت: «درخت را می فروشی؟» معامله سر گرفت. حاجی هفت تا قاطر را با بارهایش به «دگر» داد و صاحب درخت شد. «دگر» هفت قاطر را راه انداخت و رفت تا رسید به سبزه زاری که گله ای بزرگ در آن به چرا مشغول بود. چوپان گله هم یک کچل بود. «دگر» گفت: «عجب شهامتی داری تو! بی خیال این جا نشسته ای. مگر نمی دانی مأمورهای پادشاه برای درمان دختر بیمار او دنبال مغز کچل می گردند؟» کچل از ترس رفت و در سوراخ سنگی پنهان شد. «دگر» گله را جلو انداخت و برد تا به منزل رسید. حاجی که درخت را خریده بود، نشسته بود تا درخت بار بیشتری بدهد. رفیقش از راه رسید و وقتی دانست که حاجی چه معامله ای انجام داده است، گفت: «ما سال هاست از این جا رفت و آمد می کنیم، تا به حال ندیده ایم این درخت محصول بدهد.» دو تایی راه افتادند تا «دگر» را پیدا کنند. رفتند تا رسیدند به جایی که کچل در سوراخ سنگ قایم شده بود. صدایی شنیدند: «به خدا من کچل نیستم.» حاجی گفت: «ما با تو کاری نداریم بیا بیرون.» کچل بیرون آمد و پس از این که ماجرای خود را به آنها گفت، فهمیدند «دگر» سر چوپان را هم کلاه گذاشته است. چوپان و حاجی رفتند تا سرانجام به خانه «دگر» رسیدند. «دگر» تا آنها را دید گفت: «خوش آمدید، حاجی جنس های تو دست نخورده حاضر است، چوپان جان گوسفندهای تو هم سالم هستند. امشب را این جا بمانید، صبح مال هایتان را بردارید و بروید. اما یک چیز را بدانید که مادر من جانش به «چوس» و «گوز» غریبان بند است. اگر بادی ازتان خارج شود مادر من می میرد.» حاجی و کچل از ترس نمی خواستند بخوابند، اما از خستگی خواب شان برد. «دگر» دو قاشق جو خمیر کرد و ریخت تو شلوار حاجی، و بعد شروع کرد به گریه کردن و زاری کردن: «مادرم مرد. چرا غریبه ها را راه دادم....» از سر و صدایی که «دگر» راه انداخته بود، کچل و حاجی بیدار شدند. کچل گفت: «حاجی آقا، تو کاری کردی؟ حاجی برخاست و گفت: «ای وای! من که ر....ام.» هر دو پا به فرار گذاشتند و همه مال هایشان را برای «دگر» گذاشتند. فردا صبح، «دگر» نزد دکتر رفت و برادرش را به خانه آورد و به او گفت: «ای برادر! نوکری کردن یعنی این!»