درخت سب
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: قوچان
منبع یا راوی: راوی: کلثوم محبوبی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 425 - 429
موجود افسانهای: وجود چاهی که در آن مردمانی زندگی میکردند. حضور دیو و اژدها در چاه
نام قهرمان: پسر کوچیکه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دو برادر پسر کوچیکه
به نظر میرسد روایت «درخت سِب» در برخی جاها دچار خلاء است. از جمله اینکه وقتی قهرمان قصه، دیو را میکشد از پادشاه میخواهد دستش را به خون دیو زده و بر پشت او بزند یا پس از کشتن اژدها پوست او را برمیدارد. این کار در ادامۀ قصه هیچ نقش یا کارکردی ندارد. در قصههایی از این نوع یا انواع دیگر،یکی از دلایلی که قهرمان به جمعآوری «نشانه» میپردازد مسألۀ اثبات دلاوری است. او با ارایه «نشانهها» دلاوری و کارآیی خود را اثباتمیکند و ضدقهرمان را که به ناحق بر موقعیت او تکیه زده رسوا میسازد. از نکات قابل توجه روایت «درخت سِب» نقشی است که سیب در آن دارد. سیب در هر قصهای که باشد یازایش را سبب میشود (رفع نازایی) یا دو دلداده را به یکدیگر میرساند. همانطور که دخترهای این روایت به درختی میروند که در آینده زنِ صاحب همان درخت میشوند. روایت «درخت سِب» به گویش شیرین قوچانی نوشته شده است. ما آن را به زبان فارسی معمول برگرداندهایم.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. پیرمردی بود که شغلش باغداری بود. سه تا هم پسر داشت.هر کدام از این پسرها یک درخت سیب داشتند که هر سال سیب قرمزی میداد. یک روز پیرمرد متوجه شد که سیب درختها کم شده، آمد به پسرهاش گفت:«یک نفر شبها میآد سیبها را میدزده، باید نگهبانی بدهید.» پسر بزرگهمیگوید:« امشب من نگهبانی میدهم.» میرود زیر درخت سیب مینشیند. مدتی میگذرد خوابش میگیرد و میخوابد. در این موقع یک دختر خوشگل از توی چاه بیرون میآید و میرود سراغ درخت سیبِ پسر بزرگه، سیب میچیند و بر میگردد تو چاه. صبح پسر بزرگه بلند میشود و میبیند سیبها چیده شده و کسی هم نیست میآید پیش پدرش و میگوید:« من که دیشب خوابم برد و کسی را ندیدم.» پسر وسطی میگوید:« امشب نوبت من است بروم نگهبانی.» او هم میرود زیر درخت سیب خودش مینشیند. چند وقتی از شب میگذرد و پسر خوابش میگیرد و میخوابد. باز مثل شبِ قبل یک دختر خوشگل از تو چاه بیرون میآید و میرود سراغ درخت سیب پسر وسطی و سیب میچیند. یک سیب از دست دختر ول میشود و میخورد تو سر پسر وسطی. پسره چشمش را باز میکند و چیزی نمیبیند خیال میکند خواب دیده است. باز میخوابد دختر هم سیب را میخورد و میرود.شبِ سوم پسر کوچیکه میگوید:« حالا نوبت من است. شما دو تا که خوابیدید و نفهمیدید کی سیبها را میبرد.»باباش گفت:«اگر میخواهی بروی، باید یک انگشتت را ببرّی و رو زخمش نمک بزنی تا خوابت نرود.» پسر کوچیکه همین کار را میکند و میرود زیر درخت سیب خودش مینشیند. دختر خوشگل یک مدت که از شب میگذرد، از تو چاه بیرون میآید و میرود سراغ درخت سیب پسر کوچیکه. پسره دستش را میگیرد و میگوید:« پس تو بودی که سیبهای ما را میدزدیدی.» دختر میگوید:«نه به خدا! من شب اوّلی است که اینجا آمدم. آنهایی که شبهای قبل میآمدند، خواهرهای من هستند. من این سیبها را برای دیو توی چاه میبرم. دیوه فردا شب بیدار میشود. من باید این سیبها را بچینم و ببرم.» پسر گفت:«الان دیوه خوابیده؟» دختر گفت:«بله» پسر گفت:«پس من هم میآیم ببینم چه خبر است.» میآیند،میبینند سیبها ریختهشده جلوی دیو. دختر میگوید:« این دیو آدم خور است. هر کس را بگیرد میکشد و میبرد خانهاش او را میجوشاند.» پسر میگوید:« چه طوری؟» دختر میگوید:« اگر تو کلیدهایی که زیر پای دیو است برداری خودت میفهمی.» پسر کلیدها را یواشکی از زیر پای دیو میکشد بیرون. میآید میبیند هفت تا در آنجاست. درِ اوّل را باز میکند میبیند اتاق پر از طلا و جواهر است. دومی را باز میکند میبیند. سومی توش قالی بود. تا در هفتم را که باز میکند میبیند دخترها را به دار کشیده و یک دیگ هم پر از خون و استخوانهای ریز دارد میجوشد. پسر کوچیکه تندی دوید آمد پایین چاه و برادرهاش را صدا کرد و ماجرا را برایشان گفت. آنها هم طناب میاندازندو دختر اولی و دومی را بالا میکشند. وقتی نوبت به بالا کشیدن دختر سومی میشود، دختر به پسر کوچیکه میگوید:« باید با هم بالا برویم.» پسر کوچیکه میگوید :«تو برو من هم میآیم.» برادرها دختر سومی را بالا کشیدند و تا چشمشان میافتد به دختر سومی میبینند: بَه! چقدر قشنگه! به همین خاطر وقتی برادر کوچیکه میخواهد بالا بیاید، طناب را از میان راه ول میکنند و او میافتد پایین. پسر در ته چاه این طرف و آن طرف میرفت که میبیند یک عده دم چشمه نشستهاند و منتظر آب هستند. آب هم نمیآید. میرود جلو و میگوید:«برای چی از این چشمه آب نمیآید؟» پیرزنی میگوید:« دیوی که اینجا خوابیده، آب چشمه را قطع کرده. تو هم مواظب باش بیدار نشود.» پسر نگاه میکند میبیند همان دیو ته چاه است. خنجرش را میکِشد و فرو میکند تو شکم دیو. دیو کشته میشود، پادشاه و مردم خوشحال میشوند. جلوی چشمه باز شد و خون و آب بود که راه افتاد. پادشاه به پسر میگوید:« هر دختری میخواهی بگو تا به عقدت درآورم.» پسر میگوید:« من زن دارم او بالای چاه است.» پادشاه میگوید:«پس چه میخواهی؟ »پسر میگوید:« پنجهات را خونی کن و به پشت من بزن.» پادشاه این کار را میکند. پسر حرکت میکند و میآید.توی راه میبیندیک اژدها از دهانش آتش بیرون میریزد و خانههای مردم را میسوزاند. پسر با خنجرش سر اژدها را قطع میکند.پادشاه آن سرزمین هم میگوید:«تو ما را.نجات دادی، بگو چه میخواهی تا به تو بدهیم.» پسر میگوید:«فقط پوست اژدها را به من بدهید.»پوست اژدها را بر میدارد و میآید تا به یک مملکت دیگر میرسد. آنجا میبیند دختری نشسته توی کوچه و گدایی میکند. این دختر همان دختر سومی بود که پسر او را بالای چاه فرستاده بود.پسر از جلوی دختر رد میشود، میبیند دختره دنبال او حرکت میکند و میآید. میگوید:«دختر از من چی میخواهی؟» دختر میگوید:« من از تو غیرت و مردانگی دیدهام، من همان دختری هستم که از ته چاه نجاتم دادی. برادرانت بر سر من دعواشان شد، من هم در رفتم آمدم توی چاه دنبال تو. حالا هم پیدایت کردم .»پسر و دختر میآیند پیش پادشاهِ نزدیک چشمه و از او کمک میخواهند که آنها را بالای چاه بفرستد. پادشاه هم این کار را میکند. آنها میآیند پیش برادرها. پسر میگوید:« ای برادرهای نامرد! مگر من برای شما زن نفرستادم. این است رسم و فاداری؟ »خلاصه پسر کوچیکه با دختر خوشگل سومی شروع به زندگی میکند و برادرها تا آخر عمر شرمندۀ او باقی میمانند.