راز زبان حیوانات
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: عبدالصالح پاک
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۹ - ۲۲
موجود افسانهای: ملکه مارها
نام قهرمان: مرد شکارچی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن شکارچی
این افسانه برپایه مضمون سردمندی رازداری نهاده شده. یعنی مضمون و درونمایه افسانه مذمت رازدار نبودن است. در بیشتر قصههای عامیانه چنین مضمونی با ساختارهای گوناگون گفته شده است. از سوی دیگر یکی از آرزوهای دیرینه آدمیزاده دانستن زبان جانوران است که در این افسانه بهگونهای این آرزو برآورده شده ولی همانگونه که گفتیم آرزوی مرد شکارچی در اثر رازدار نبودن او بر باد میرود.
یکی بود یکی نبود در زمانهای قدیم شکارچی پیری بود که زندگی خود را از راه شکار میگذرانید. روزی از روزها که مرد بعد از شکار چند مرغابی به خانهاش برمیگشت چشمش به صحنه عجیبی افتاد؛ او سه تا مار دید که دو تای آنها سیاه بودند و یکی سفید. مارهای سیاه مار سفید را نیش میزدند و مار سفید با هر نیش آنها جیغ میکشید. مرد شکارچی دلش به حال مار سفید سوخت تفنگش را به طرف یکی از مارهای سیاه نشانه گرفت و شلیک کرد؛ ولی گلوله به جای آنکه به مار سیاه بخورد به دم مار سفید خورد و آن را زخمی کرد. مارها از ترس مرد شکارچی پا به فرار گذاشتند. از قضا مار سفید دختر ملکه مارها بود. او پیش مادرش رفت و گفت که شکارچی میخواست مرا بکشد ولی از مارهای سیاه چیزی نگفت. ملکه مارها ناراحت شد و دستور داد که هر چه زودتر شکارچی را بگیرند و به نزد او بیاورند. در یک چشم به هم زدن چندین مار به دنبال شکارچی رفتند. فوری او را دستگیر کردند و به نزد ملکه مارها آوردند. ملکه مارها وقتی شکارچی را دید به او گفت «چرا دخترم را زخمی کردی؟» مرد شکارچی تمام ماجرا را برای ملکه مارها تعریف کرد. ملکه مارها به دخترش گفت: «چرا زودتر به من نگفتی تا آن مارهای سیاه را تنبیه کنم؟» بعد ملكه مارها از شکارچی به خاطر نجات دخترش از دست مارهای سیاه تشکر کرد و گفت: «ای شکارچی هر پاداشی که از من بخواهی بگو تا برآورده کنم.» شکارچی گفت: «من پاداشی نمیخواهم فقط میخواهم هر چه زودتر به خانهام برگردم.» ملکه مارها گفت: «ای مرد شکارچی نمیتوانم تو را بدون پاداش راهی خانهات بکنم.» سپس کاسهی آبی به دست مرد شکارچی داد و گفت: «ای شکارچی! این آب را بخور. پس از آن تو زبان همه حیوانات را خواهی فهمید و در شکار به دردت میخورد ولی ای شکارچی یادت باشد که این راز را نباید پیش کسی فاش کنی این راز فقط بین من و تو می ماند. اگر کسی از آن با خبر شود، دیگر هیچوقت زبان حیوانات را نخواهی فهمید»شکارچی قبول کرد و با خوشحالی به خانهاش برگشت. دنیای تازهای در برابر مرد شکارچی باز شده بود او میتوانست زبان همه حیوانات را بفهمد. وقتی سگی عوعو میکرد میدانست که چرا عوعو میکند. چرا خروس قوقولی قوقو میکند چرا اسب شیهه میکشد. چرا گربه میومیو میکند. زبان تمام پرندگان و چرندگان دنیا را میفهمید. مرد شکارچی آن قدر از این جریان خوشحال بود که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. مدتی به همین صورت گذشت مرد به حرکت هر حیوانی عکسالعمل نشان میداد و با او حرف میزد و کلمات عجیب و غریب از خود در میآورد. کم کم زن مرد شکارچی به حرکات شوهرش شک کرد. فکر کرد که نکند شوهرش دیوانه شده باشد. زن شکارچی آخر طاقت نیاورد و به شکارچی گفت: «چهات شده مرد؟! تو که از حیوانات خوشت نمیآمد؛ حالا که شکار را هم گذاشتی کنار و مثل دیوانهها با آنها بازی میکنی نکند خدای نکرده دیوانه شدهای؟!» شکارچی ناراحت شد و گفت: «نه، هیچ اتفاقی نیفتاده!» ولی زن دست بردار نبود و با داد و قالش شوهرش را اذیت میکرد. شکارچی آخر سر نتوانست سر و صدای زنش را تحمل کند و با خود گفت: «هر چه باداباد به زنم ماجرا را بگویم و از دستش خلاص بشوم.» بعد تمام ماجرا را برای زنش تعریف کرد. فاش شدن رازش همان بود که حس کرد، چیزی را از دست داده است. سگی عوعو کرد، چیزی نفهمید. اسبی شیهه کشید، چیزی نفهمید. گربه ای میومیو کرد، چیزی نفهمید. پس از آن، هیچ انسانی، زبان هیچ حیوانی را نفهمید و دیگر به هیچ وجه نخواهد فهمید.