Eranshahr

View Original

رند اصفهانی

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری

شهر یا استان یا منطقه: اصفهان

منبع یا راوی: گردآورنده: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۲۳ - ۱۲۶

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: پسر رند

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

در بیشتر قصه‌هایی که «قهرمان» تعهد با شرطی را می‌پذیرد، تاوان عدم انجام یا شکست در آن را با جان خود باید بپردازد. مثلاً «پادشاه» از «قهرمان» چیزی می‌خواهد که اگر «قهرمان» نتواند آن را تهیه کند باید سر خود را بدهد، و یا شرط بندی‌هایی که یک سوی آن، در صورت موفقیت، عروسی با شاهزاده خانم است، و سوی دیگرش جان باختن و سر دادن، در صورت شکست، فراوانند و خلاصه اینکه در این گونه قصه‌ها، مرگ و نیستی تاوان شکست و عروسی و گذران عمر خوش پاداش موفقیت است. در روایت «رند اصفهانی» کوچک ترین برادر که سومین آن‌هاست، با دختری می‌جنگد که شرط کرده است در صورت شکست دادن حریفان سر از تن آنها جدا کند، «قهرمان» قصه با دختر می جنگد و سپس او را می‌کشد. اعمال بعدی «قهرمان» و «ضد قهرمان» که پادشاه است، شبیه یک «شرط بندی» یا مسابقه می‌باشد که در آخر، پادشاه به شکست خود اقرار می کند. خلاصه این روایت را می‌نویسیم.

سه برادر بودند. روزی به قصد تجارت راه افتادند رفتند و رفتند تا به شهری رسیدند. دیدند شهر شور مشور (شلوغ پلوغ) است. در خانه‌ای را زدند. پیرزنی بیرون آمد. برادرها پرسیدند: «چرا این شهر این قدر شلوغ است؟» پیرزن گفت: «پادشاه دختری دارد که با مردها کشتی می‌گیرد. اگر حریف را به زمین بزند، سرش را از بدن جدا می‌کند و اگر از او شکست بخورد زنش می‌شود.» برادرها گفتند ما حاضریم با این دختر کشتی بگیریم. بعد هم خبر را به گوش پادشاه رساندند. صبح فردا، اول برادر بزرگتر وارد میدان شد. دختر او را به زمین زد و سرش را برید. برادر دومی هم به این وضعیت افتاد. اما برادر سومی دختر را زمین زد، ولی قبل از اینکه سر او را ببرد، دختر گفت: «یک گاو زرد دارم برو آن را بفروش.» پسر، سر دختر را از تن جدا کرد و رفت گاو را بفروشد که برادر دختر گاو را شناخت و از پسر خواست که گاو را به او بفروشد. پسر که یک رند اصفهانی بود، گفت: «به شرطی این گاو را به تو می‌فروشم که زنانت را چهل روز از خانه بیرون کنی.» برادر دختر قبول کرد. وقتی زن‌ها رفتند پسر گاو را برد توی حیاط. برادر دختر چاهی را به پسر نشان داد و گفت: «این چاهی است که من آدم‌ها را توی آن می اندازم.» پسر گفت: «من که این جوری نمی‌بینم، چراغی بیاور و برو داخل چاه تا من بتوانم ببینم.» مرد قبول کرد. طنابی به کمر خود بست و سر آن را به دست پسر داد. به نیمه‌های راه رسیده بود که پسر طناب را برید و او را ته چاه انداخت. بعد سر چاه را بست و دم گاو را برید و همه اسباب و اثاثیه مرد را برداشت و به خانه پیرزن برد. زنان مرد بعد از چهل روز آمدند، دیدند در بسته است از روی دیوار داخل خانه شدند. مرد را از توی چاه پیدا کردند و رفتند برایش طبیب بیاورند. پسر اسباب طبابت را برداشت و آمد بالای سر بیمار. نگاهی کرد و گفت: «زخم‌های بدی برداشته، یک دسته مطرب خبر کنید. مجروح را هم به حمام ببرید تا من در آنجا معالجه‌اش کنم.» کردند آنچه خواسته بود. تو حمام مطرب ها ساز می‌زدند. پسر هم مرد مجروح را برد توی گرمخانه حمام و با دم گاو افتاد به جانش، حالا نزن و کی بزن. مرد هر چه فریاد می‌زد صدایش به گوش کسی نمی‌رسید. پسر بعد از اینکه مرد را خونین و مالین کرد، به بهانه آوردن یک شیشه دارو از حمام بیرون رفت. بعد از مدتی وقتی مطرب‌ها به سراغ مرد رفتند دیدند همه جای حمام را خون گرفته و یک دم گاو هم آنجا افتاده است. مرد را برداشتند و به خانه بردند. بعد از چند روز به امر پادشاه، مرد را بردند دم در خانه‌ای گذاشتند و تمام مردم را یک به یک به او نشان دادند تا بلکه بتوانند رند را بگیرند. اتفاقاً خانه‌ی پیرزن همان جا بود. پسر رند اصفهانی یک پیاله روغن داغ برداشت برد روی پشت بام، موقعی که حواس نگهبان‌ها جای دیگری بود، روغن را از بالای سردر خانه ریخت توی دهان مرد. دهان مرد باز ماند و دندانهایش بیرون زد. یکی از غلامان پادشاه نگاهی به مرد انداخت و گفت: «چی شده؟ چرا می خندی؟» جوابی نشنید، بعد دیدند کاسه‌ای آنجا افتاده و دهان مرد سوخته است. باز او را به خانه بردند.پادشاه چهل غلام را مأمور کرد تا سوار بر شتر شوند و شهر را بگردند و رند اصفهانی را پیدا کنند. شترها و غلامان راه افتادند. از جلو خانه پیرزن که می گذشتند، رند اصفهانی، آخرین شتر و غلام را کشید تو خانه و هر دو را کشت. شب اطرافیان پادشاه دیدند یک شتر و یک غلام نیست. پادشاه دستور داد چهل پیرزن را بفرستند توی شهر تا رد شتر و غلام را پیدا کنند. از قضا گذر یکی از پیرزن‌ها به خانه‌ی پیرزنی افتاد که پسر در آنجا غلام و شتر را کشته بود. پیرزن گفت: «بچه‌ام مریض شده، طبیب برای بهبودش گوشت شتر تجویز کرده، اگر شما گوشت شتر دارید کمی به من بدهید.» پیرزن صاحبخانه کمی گوشت شتر به او داد. از آن طرف خضر پیغمبر فوری قضیه را به پسر خبر داد. پسر دوید طرف پیرزن و راه او را بست و گفت: «بیا می‌خواهم بیشتر به تو گوشت بدهم.» پیرزن را به خانه برد و کشت. شب شد، پیرزن‌ها برگشتند، پادشاه دید یک پیرزن کم است. گفت: «الله اکبر از دست این رند». بعد دستور داد در میان شهر فرش بیندازند و چهل اشرفی هم روی آن بگذارند، تا شاید وقتی رند برای دزدیدن اشرفی‌ها می‌آید دستگیر شود. همین کار را کردند. پسر لباس زنانه پوشید و قلیانی هم برداشت و رفت جایی که به دستور پادشاه فرش انداخته بودند، قلیان را به این و آن تعارف می‌کرد. موقعی که کسی حواسش نبود یک اشرفی برداشت و رفت. شب پادشاه دید یک اشرفی کم است. به دخترش گفت: «دختر جان من که نتوانستم این رند را دستگیر کنم.» دختر گفت: «من گیرش می‌اندازم». دختر چهل شتر و چهل غلام و یک کنیز برداشت و حرکت کرد. رفت در میدانی چادر زد. اما بین راه که می‌رفتند، پسر خود را به کاروان دختر رسانده بود و یکی از غلام‌ها را کشته بود و لباس‌های او را به تن خودش کرده بود و قاطی کاروان شده بود. شب که شد، پسر به مقداری نخود و کشمش داروی بیهوشی زد و به هر غلام چند دانه‌ای داد. غلام‌ها همه بیهوش شدند. نیمه‌های شب، پسر به چادر دختر پادشاه وارد شد، دید دختر کنیز را بغل کرده و خوابیده است. کنیز را یواشکی از بغل دختر بیرون آورد و برد بیرون چادر و او را کشت و لباسش را به تن کرد، دستش را هم از شانه کند. بعد آمد تو بغل دختر خوابید و بوسه ای از لبانش گرفت. در این موقع دختر خواب آلود گفت: «می‌خواهم بیرون بروم». پسر صدای کنیز را تقلید کرد و گفت: «پاشو برویم.» دست کنیز را گذاشت تو دست دختر. وقتی دختر نشست سر چاله مستراح، پسرک یک بوسه دیگر از صورت دختر گرفت و دست کنیز را انداخت و فرار کرد. دختر از ترس افتاد تو چاله و شروع کرد به داد و فریاد کردن. غلام‌ها که کم‌کم از بیهوشی در می‌آمدند، با شنیدن داد و بیداد دختر به طرف او رفتند و او را توی چاله پیدا کردند. دختر به قصر برگشت و قضیه را برای شاه تعریف کرد. شاه گفت: «این رند را کسی نمی تواند بگیرد».