Eranshahr

View Original

روزبین ها

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: بروجرد

منبع یا راوی: گردآوری و تنظیم: شیدرخ و ابوالفضل رازانی. زیر نظر: م. آزاد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۸۹ - ۲۹۴

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: کمال

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: -

نام اصلی این افسانه به لهجه بروجردی «روز بوینا» است که به فارسی روزبین هاست (ساده دل ها) یعنی کسانی که در روز می توانند ببینند. البته این به آن معنی نیست که آنها در شب نمی توانند ببیند، بلکه منظور این است که فقط موضوع های ساده و روشن را می توانند درک کنند.می گویند، روزبین ها طایفه ای هستند که در دهکده های اطراف بروجرد پراکنده شده اند. ناگفته نماند که این ناتوانی از نادانی آنها نیست، بلکه به دلیل سادگی بیش از اندازه ای است که دارند.

روزی بود، روزگاری بود. در یکی از دهکده های «روزبین ها»، زن و مرد پیری با عروس و پسرشان زندگی می کردند. روزی از روزها که پیرمرد و پسرش برای کار کشاورزی به صحرا رفته بودند؛ پیرزن به عروسش گفت: -دختر جان بلند شو برو کمی شیر برایم بدوش و بیاور. دختر، بلند شد و رفت طويله و مشغول دوشیدن شیر بز شد. به اندازه ای که نیاز بود، دوشید و راه افتاد که برود. در میان راه، یک دفعه پایش به سنگ گرفت و افتاد زمین. شیر را ریخت. خیلی ترسید که مبادا بز به مادر شوهرش بگوید. به فکرش رسید که از بز بخواهد که چیزی به مادر شوهرش نگوید. جلو رفت و به بز گفت: -تو را به خدا به مادر شوهرم نگو که من شیر را ریخته ام! بز داشت علف می خورد و سرش را بالا و پایین می کرد. عروسی خیال کرد که بز می گوید: «می گویم ... می گویم.» عروس، ناراحت شد و هر چند تا دست بند و گردن بند داشت، یکی یکی در آورد و انداخت جلوی بز و از او خواهش کرد که به مادر شوهرش چیزی نگوید. بز هنوز داشت علف می خورد و همان حرکت را می کرد. عروس هم فکر کرد که بز می گوید: «می گویم... می گویم.» خلاصه چه دردسرتان بدهم. عروس هر چه که با خود داشت به بز داد تا لخت مادرزاد شد و از ترسش رفت میان یکی از آخورها و قایم شد. چند ساعت گذشت، پیرزن که دید از عروسش خبری نشد، آمد در طویله و وقتی دید عروسش لخت مادرزاد میان آخور چمباتمه نشسته، خیلی تعجب کرد و گفت: -چه خبر شده؟! چرا این جوری شدی؟! عروس گفت: -من آمدم شیر بدوشم که برای تو بیاورم، پایم گرفت به سنگ و زمین خوردم و شیر را ریختم. همه لباس ها و طلاهایم را به بز دادم که به تو نگوید. پیرزن هم همه لباس هایش را به بز داد که به شوهرش نگوید. بز همان طور سرش را می آورد بالا و می برد پایین. پیرزن هم مثل عروسش فکر کرد بز می گوید: «می گویم... می گویم.» پیرزن هم که همه لباس هایش را در آورده بود و به بز داده بود، از ترس این که به شوهرش بگوید، رفت و در یکی دیگر از آخورها چمباتمه زد. مدتی گذشت. پیرمرد به خانه آمد. هر جا سراغ زن و عروسش را گرفت آنها را پیدا نکرد، تا رسید به طویله. دید عروس و زنش لخت مادرزاد نشسته اند میان آخورها. از آنها پرسید: -چرا رفته اید میان آخورها؟! پیرزن، ماجرا را از اول برایش تعریف کرد و گفت: «من هم لباس هایم را به بز دادم که به تو نگوید.» پیرمرد به خود گفت: «وقتی بز از زن و عروسم چیزی قبول نکرده، پس از من هم قبول نمی کند.، با این حال او هم لباس هایش را به بز داد که به پسرش نگوید. بز هم همان طور که داشت علف می خورد، سرش را بالا و پایین کرد و پیرمرد هم لخت و پتی رفت میان یکی دیگر از آخورها و منتظر نشست. مدتی گذشت تا پسر پیرمرد به خانه آمد. دید هیچ کس در حیاط نیست و سگ و گربه دارند خمیر نان را می خورند. خیلی تعجب کرد و همه جا را گشت تا رسید به طویله. دید پدر و مادر و زنش چمباتمه زده اند میان آخورها و لخت مادرزاد نشسته اند. با تعجب پرسید: -چه خبر شده؟! چرا شما این جوری شده اید؟! پیرمرد با هِن و هِن، ماجرا را برایش تعریف کرد. پسر از این همه حماقت ناراحت شد و گفت: -بز که زبان آدمی زاد بلد نیست و نمی تواند حرف بزند. از آن گذشته شما هم که خودتان برای یک دیگر تعریف کرده اید و حالا هم که برای من گفتید. حالا که شما این قدر احمق هستید، همان طور بمانید میان آخورها تا بمیرید. این را گفت و از طویله بیرون آمد و از خانه و ده هم بیرون آمد و رفت که برود جایی که آدم هایش احمق و نادان نباشند. رفت و رفت و رفت، تا رسید به یک دهکده ای کنار رودخانه. بساطی جور کرد و شروع کرد به گیوه دوزی. مردم ده گیوه هایشان را برای او می آوردند که تعمیر کند و به جای دست مزد، ماست و کره و دوغ به او می دادند. عصر که می شد، کنار رودخانه کاسه های خالی را با ماسه می شست و براق می کرد و به صاحبانشان پس می داد. مردم ده که می دیدند کاسه هایشان تمیز و براق شده، اسم او را گذاشتند «کمال اسپی کو» (کمال سفیدگر) و از فردا همه مردم کاسه ها و دیگ هایشان را می آوردند که «کمال اسپی کو» سفید کند و چیزی به عنوان مزد به او می دادند. بعد از مدتی، کمال که از حماقت مردم آن دهکده هم خسته شده بود، عزمش را جزم کرد که به دهکده ای دیگر برود. بند و بساطش را جمع کرد و رفت به یک دهکده دیگر. نزدیکی های یکی از دهات بین راه، دید جمعیتی جمع شده اند و دارند با یک چیزی کلنجار می روند. جلو رفت و پرسید: «چه خبر است؟!» گفتند: «گاوی است می خواهند او را از تپه بالا ببرند تا آن علف بالای تپه را بخورد.» کمال فکری کرد و گفت: «اگر من علف را به گاو بدهم بخورد، چی به من می دهید؟» آنان که دیگر خسته شده بودند، از گاو دست کشیدند و گفتند: «خود گاو را به تو می دهیم.» کمال قبول کرد و خودش رفت بالای تپه و علف را چید و آورد و به گاو داد. گاو علف را خورد. مردم گاو را به او دادند و رفتند سراغ کارشان. او هم سر گاو را گرفت و فکر کرد در این دهکده هم دردی از او دوا نمی شود. بی آن که وارد شود، به طرف ده دیگری رفت. مدتی راه رفت تا رسید به یک ده دیگر. همین که وارد شد، دید میان میدان ده سر و صدایی است. جلو رفت. دید یکی می گوید: «دستش را بیندازیم.» دیگری می گوید: «اره بیاوریم.» یکی می گوید: «تیشه بیاورید.» کمال، جلو رفت و پرسید: «چه خبر شده است؟» مردی آمد و به او گفت: «این زن دستش را توی کوزه کرده گردو بیرون بیاورد، دستش مانده توی کوزه و نمی دانیم چه جوری آن را بیرون بیاوریم. حالا می خواهیم دستش را از آرنج قطع کنیم.» کمال جلو رفت و گفت: -اگر من دستش را از کوزه بیرون بیاورم، چه چیزی به من می دهید؟ یکی گفت: -کوزه گردو را. کمال، به زنی که دستش در کوزه بود گفت: «پنجه ات را از گردو خالی کن.» زن گردوهایی را که در میان پنجه هایش بود، رها کرد. دستش که خالی شد، به راحتی از کوزه بیرون آمد. مردم کوزه را به او دادند و رفتند دنبال کارشان. کمال با خود فکر کرد این جا هم فایده ای ندارد و رفت به طرف دهکده دیگری. بین راه یک دفعه دید سواری از دور پیدا شد. لباس های سوار تمامش جواهر بود و دو تا خورجین پر از طلا در ترکِ اسبش گذاشته بود. سوار که رسید به کمال، اسب را نگه داشت و از او پرسید: -ای جوان! تو یک مرد سفید پوش در این اطراف ندیدی؟ کمال فکری کرد و به دروغ گفت: -چرا دیدم رفت توی آسیاب. سوار گفت: «حالا من با این لباس ها چه جوری بروم میان آسیاب؟» کمال فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد. لباس هایت را بیرون بیاور و لباس های مرا بپوش و برو.» سوار، از این فکر کمال خوشش آمد و لباس هایش را بیرون آورد و داد به کمال و خودش لباس های او را به تن کرد و رفت به طرف آسیاب. همین که آن مرد از مال دور شد، پرید روی اسب او و به تاخت از آنجا دور شد. بین راه فکر کرد در هیچ جا نمی تواند چند تا آدم حسابی گیر بیاورد، پس بهتر است برود به طرف ده خودشان و با طلاهایی که در خورجین دارد، تا آخر عمر به خوشی و خوبی زندگی کند. در راه برگشت به طرف ده خویش، از دهکده ای گذشت. دید در یکی از کوچه های دهکده سروصدا و شلوغی است. به تاخت جلو رفت ببیند چه خبر شده. مردم تا او را با آن لباس ها دیدند، همه کنار رفتند و راه را باز کردند. کمال از یکی پرسید: «این جا چه خبر است؟!» آن شخص مِن و مِن کنان گفت: «والله امشب در این ده، عروسی است و اینجا خانه ی داماد است. حالا عروس را آوردند خانه ی داماد، اما جلوی در خانه داماد دالانی است و طاق این دالان کوتاه است. از طرف دیگر قد عروس بسیار بلند است و نمی تواند از دالان بگذرد. بعضی می گویند باید پای عروس را برید، بعضی هم می گویند باید سرش را برید، عده ای هم می گویند باید سقف دالان را خراب کرد.»کمال وقتی فهمید وضع از این قرار است، گفت: «اگر من عروس را به طریقی از دالان عبور بدهم که نه سرش بریده شود، نه پایش و نه سقف دالان خراب شود، چه چیزی به من می دهید؟» گفتند: «خود عروس را.» کمال قبول کرد و به عروس گفت: «خم شو.» عروس، خم شد و از میان دالان گذشت و رفت داخل حیاط خانه. کمال هم عروس را دوباره از حیاط بیرون آورد و گذاشت ترک اسبش و چهار نعل از دهکده دور شد و رفت به طرف دهکده خودشان. وقتی به خانه رسید، رفت به طرف طویله. دید پدر و مادر و زنش همان طور میان آخور مانده اند تا از گرسنگی مرده اند. او هم دست زنش را گرفت و رفت خانه ی دیگری خرید و با آن طلا و ثروت تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کرد. رفتیم بالا آرد بود. آمدیم پایین ماست بود، قصه ما راست بود.