روباه دم بریده
افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی
شهر یا استان یا منطقه: افسانه های جنوب
منبع یا راوی: گردآورنده: منیرو روانی پور
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 185-187
موجود افسانهای: --
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: --
روباه، یکی از حیوانات معروف قصه های ایرانی است. فراوانند قصه هایی که از ماجراهای او ساخته شده اند. یکی از بارزترین و مشهورترین مشخصه های روباه قصه ها، حیله گری است و از اسباب این کار یعنی تزویر، بهره وافر می برد. حقه و حیله گری روباه، وقتی در مقابل حیوانات قدرتمندتر از خود مثل گرگ و شیر قرار می گیرد، «پسندیده» جلوه می کند، ولی در برابر ضعیف تر از خود مذموم. در قصه «روباه دم بریده» روباه شیر را می فریبد و شکم خود و زن و بچه هایش را سیر می کند. روباه برای این که از «نشان دار» بودن رهایی یابد، جماعتی از روباهان را به شکل خود، یعنی دم بریده، در می آورد و با این حقه شیر را می فریبد. همان طور که قبلاً اشاره کردیم، افسانه ها، گاه از چند روایت مختلف ساخته می شوند. در قصه «روباه دم بریده» بخش پایانی، یعنی قسمتی که روباه به مرد زارع کمک می کند، با بخش اول آن متفاوت و مربوط به روایت دیگری است. این اضافه کردن روايات به خصوص در مورد شخصیت هایی مثل «کچل»، «روباه»، «درویش» و... که هر کدام در ماجراهای بسیاری حضور دارند، بیشتر انجام گرفته است. خلاصه روایت «روباه دم بریده» را می نویسیم.
روباهی یک تکه قالیچه پیدا کرد. آن را جلوی لانه اش انداخت و رویش نشست. شیری از آن جا می گذشت، چشمش افتاد به قالیچه از روباه پرسید: «اینو کی ساخته؟» روباه گفت: «خودم!» گفت: «یکی واسه من درست می کنی؟» روباه گفت: «وسیله می خواد. دو تا بره بزرگ و دو تا بز بیار تا سر یک هفته یک قالی برات درست کنم. شیر رفت و دو تا بره و دو تا بز آورد، سرشان را برید و تحویل روباه داد.» شیر که رفت، روباه زن و بچه هایش را از تو لانه صدا کرد و با هم شروع کردند به خوردن گوشت ها. بعد هم رفتند و تو لانه گرفتند خوابیدند. بعد از یک هفته شیر آمد. دید روباه دم لانه اش روی قالیچه نشسته، سلام و احوالپرسی کردند. شیر سراغ قالی اش را گرفت. روباه گفت: «آماده اس! عکس خودت را هم وسطش انداختم.» شش تا بچه روباه و زنش هم از لانه بیرون آمدند و کنار روباه نشستند. روباه به کوچک ترین بچه اش گفت: «برو قالی آقا شیر را بیاور.» بچه رفت و نیامد، دومی رفت، نیامد، سومی را فرستاد و نیامد، چهارمی پنجمی و... بالاخره زن روباه رفت که قالی را بیاورد، او هم برنگشت. خود روباه هم رفت توی لانه و بیرون نیامد. شیر هر چه منتظر شد، دید نخیر، مثل این که بیرون بیا نیستند. کوزه ای پیدا کرد، ته آن را سوراخ کرد و گذاشت دم لانه روباه و با خودش گفت: «حالا هر وقت روباه بخواهد بیرون بیاید، دمش گیر می کند و کنده می شود. آن وقت هر جا او را ببینم، می شناسمش.» بعد هم راهش را کشید و رفت. روباه از توی لانه نگاه کرد، دید شیر پیدایش نیست. خواست بیاید بیرون، دمش گیر کرد و قطع شد. ماند حیران و سرگردان که: «چه کنم چه نکنم؟» فکری به نظرش رسید. رفت و رفت تا رسید به نخل خرمایی که از بار خرما سیاهی می زد. روباه غوقه کشید. چهل روباه دورش جمع شدند تا نگاهشان افتاد به دم بریده روباه، شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن. روباه دم بریده به روی خودش نیاورد و گفت: «من زادم همین است!» بعد هم آن ها را برد سراغ نخل خرما. روباه ها که خیلی گرسنه بودند، از نخل بالا رفتند و شروع کردند به خوردن خرما. روباه گفت: «ممکن است باد بیاید و از درخت بیفتید. بهتر است دمتان را به نخل ببندم.» روباه ها قبول کردند. روباه دم همه اشان را به نخل بست و خودش پایین آمد. هنوز کمی نگذشته بود که فریاد زد: «فرار کنید که صاحب نخل آمد.» روباه ها که دمشان به درخت بسته شده بود و نمی توانستند فرار کنند. به روباه التماس می کردند تا برایشان کاری بکند. روباه هم دم همه اشان را برید. هر چهل تا شدند دم بریده. یک روز روباه داشت برای خودش می گشت که شیر را دید. شیر یقه او را گرفت و گفت: «تو بودی که سر مرا کلاه گذاشتی.» روباه گفت: «چه نشانی داری؟» شیر گفت: «دم بریده ات!» روباه خندید و گفت: «ما یک فامیل بزرگ هستیم که همگی این جوری هستیم. الآن نشانت می دهم.» آن وقت غوقه کشید و چهل روباه دم بریده آمدند. شیر از روباه معذرت خواهی کرد و رفت. روباه از دست شیر که خلاص شد، هوس کرد توی دشت گشتی بزند. همین جور که داشت واسه خودش می گشت، چشمش افتاد به یک مرد. دید خیلی غصه دار است. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «چته؟ خیلی غصه داری؟!» مرد گفت: «ای آقا روباه! دست به دلم نذار! گیریم من درد دلم را به تو گفتم. چه کاری از تو ساخته است؟» روباه گفت: «حالا تو بگو، شاید توانستم کاری بکنم.» مرد گفت: «من نوکر یک دیو سیاه هستم، خیلی هم ازش می ترسم. هر سال وقتی محصول در می آد، دیو سر می رسد و تمام حاصل را برمی دارد و می رود. چیزی هم برای من نمی گذارد.» روباه گفت: «حالا خوب گوش کن. می دانی که دیو از اسب خیلی می ترسد. آخر اگر چشم دیو به یال اسب بیفتد فوری می میرد. این بار که دیو آمد، من بُته کُنار به دم بریده ام می بندم و گرد و خاک زیادی به راه می اندازم. دیو از تو می پرسد، این گرد و خاک چیست؟ بگو، سواران خان هستند، سوار بر اسب دارند می آیند. وقتی دستپاچه شد، بهش بگو برود تو خوره، وقتی رفت درِ خوره را بدوز.» وقتی دیو آمد، هر چه روباه گفته بود، مرد انجام داد. وقتی در خوره را مرد دوخت، روباه آمد و سنگ بزرگی برداشت و زد روی خوره و دیو را از بین برد و از آن به بعد مرد آسوده و خوشحال هر سال محصولش را درو می کند و به خانه می برد.