روباهی که به زیارت مکه رفت
افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر
شهر یا استان یا منطقه: کرمان
منبع یا راوی: گردآورنده: صبحی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۲۸۷ - ۲۸۸
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: روباه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: غیر انسان
نام ضد قهرمان: -
صبحی درباره این قصه نوشته است: «در کتاب Persian tales که این افسانه را از قول کرمانی ها نقل کرده، قصه را جور دیگر آغاز می کند و پایان می دهد.» و پس از نقل قصه می نویسد: «همان طور که گفتم، این افسانه در کتاب Persian lales دور و دراز نوشته شده و شعرهایی هم دارد که نمی دانم آن ها را از متن فارسی ترجمه کرده اند یا نه، ولی چون آن افسانه و ترانه ها را من از جایی نشنیده ام، در اینجا مختصرش را نوشتم و البته اگر هر وقت بدست آمد، چاپ می کنم.» روایت «روباهی که به زیارت مکه می رفت» قصه ای تمثیلی است و در گروه «قصه های روباه» قرار می گیرد. وجه مشترک این قصه ها، تلاش ریاکارانه و حیله گرانه روباه برای پر کردن شکمش است. روایت «روباهی که ...» را با کمی ویرایش، نقل می کنیم.
یکی بود، یکی نبود. روباهی بود که یک روز به نی زاری رفت و یک شاخه ی نی شکست و به دوش گرفت، مثل اینکه می خواهد به زیارت برود و چوب دستی سفر به شانه دارد. خروسی از بالای دیوار او را دید و گفت: «آ روباه کجا؟» روباه گفت: «ای اذان گوی خدا! من به زیارت خانه ی خدا می روم، برای اینکه از کارهای بد گذشته ی خودم پشیمان شده ام.» خروس باور کرد، او هم دنبال روباه روانه شد. در میان راه از کنار رودخانه ای می گذشتند، به مرغابی ای برخوردند که میان آب شنا می کرد. مرغابی وقتی آن ها را دید، سرگردان ماند که خروس و روباه کجا می روند. از خروس پرسید: «دنبال روباه کجا می روی؟» خروس گفت: «روباه از گناهان خودش توبه کرده و به زیارت خانه ی خدا می رود، من هم با او به زیارت می روم.» مرغابی هم همراهشان شد. از کنار باغی رد می شدند. هدهدی آن ها را دید، او هم سرگردان ماند که اینها کجا می روند؟ وقتی فهمید روباه توبه کرده و به زیارت می رود و آن ها هم همراه او هستند، هدهد هم روانه شد. رفتند تا به لانه ی روباه رسیدند. آنجا ماندند، که صبح راه بیفتند. هر چند، پنجه و پر و استخوان های پرنده ها را دیدند که توی لانه ی روباه پخش و پلاست و ترسیدند، ولی روباه آن ها را خاطر جمع کرد و تا صبح هر کدام را به بهانه ای خورد. اما وقتی که خواست هدهد را بخورد، هدهد گفت: «ای روباه مرا نخور تا حرفی بزنم و پندی به تو بدهم.» روباه همین که گفت: «بگو!» هدهد از دهانش بیرون جست و فرار کرد. هدهد در بین راه به قشون پادشاه برخورد، پرسید: «کجا می روید؟» گفتند: «دختر پادشاه ناخوش است و پزشک ها گفته اند که دوای دردش دل خرگوش و زهره ی روباه است. ما دل خرگوش را پیدا کردیم. حالا دنبال روباه می گردیم که او را پیدا کنیم و زهره اش را در بیاوریم و برای دختر پادشاه ببریم، تا چاق شود.» هدهد گفت: «من در این نزدیکی روباهی سراغ دارم. بیاید تا او را نشان بدهم.» آن ها را به در لانه ی روباه برد و روباه را صدا زد. روباه از لانه بیرون آمد. آن ها هم او را کشتند و زهره اش را بیرون آوردند و برای دختر پادشاه بردند. او را درمان کردند و حالش خوب شد.