روباه و کلاغ (1)
افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی
شهر یا استان یا منطقه: ساوه
منبع یا راوی: انتخاب و بازنویسی محمدرضا شمس
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 224 - 228
موجود افسانهای: حیوانات سخنگو
نام قهرمان: کلاغ - زاغچه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان
نام ضد قهرمان: روباه
روباه و کلاغ افسانهای از مردم ساوه است که با نثری روان و ساده و فضاسازی جالب توجه ( که به داستانهای امروزی شبیه است) به وسیلهی محمدرضا شمس بازنویسی شده است.از این افسانه روایتهای مختلفی هست که در جلدهای پانزدهگانهی این کتاب خواهند آمد.مضمون این افسانه همدلی و همراهی کلاغ و زاغچه (قهرمانان) برای مبارزه با روباه (ضد قهرمان) است که در پایان با اتحاد و همبستگی سایر پرندگان انجام میشود.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک خانم کلاغه بود که توی جنگل بزرگی، بالای یک درخت، لانه داشت. این جنگل خیلی بزرگ بود. پراز شغال و گرگ بود. خانم کلاغه چند تا جوجه داشت. جوجههایش را خیلی دوست داشت. جوجهها خیلی کوچک بودند. تازه سر از تخم درآورده بودند. خانم کلاغه صبح زود از لانه بیرون میرفت. دنبال آب و دانه می رفت. پرهایش را باز میکرد. به آسمان میپرید و پرواز میکرد. توی جنگل، توی صحرا، توی دشت... این طرف میپرید، آن طرف می پرید. این طرف را می گشت، وقتی کرمی، حشره ای یا دانهای پیدا میکرد برش میداشت و به لانه بر میگشت. جوجه کلاغها خیلی شکمو بودند. هرچه میخوردند، سیر بشو نبودند. هی دهان بزرگشان را باز میکردند و مادرشان را صدا میکردند. تا اینکه خانم کلاغه از راه میرسید. بالی به سر و رویشان میکشید. نازشان میکرد بهشان غذا میداد. برایشان لالایی میخواند تا خوابشان ببرد. بعد هم خودش از خستگی به خواب میرفت. سوار قایق خواب میشد. به شهر مهتاب می رفت، جوجه ها هم باهاش بودند. هر جا میرفت، پابهپاش بودند. با هم پرهایشان را باز میکردند. توی آسمان آبی پرواز میکردند. پایین میرفتند ، بالا می رفتند. از روی زمین به هوا می رفتند. این طرف و آن طرف می پریدند. به همه جا سر می کشیدند. همه جا را می گشتند. وقتی خسته میشدند، روی درختها می نشستند. پر می زدند: پر، پر، پر... بالا می رفتند: بالا، بالا، بالاتر. از چشمه مهتاب آب میخوردند. روی ابرها می نشستند، تاب میخوردند و با هم آواز میخواندند ...اما شب خیلی کوتاه بود. خواب خانم کلاغه هم کوتاه بود. خیلی زود خوابش تمام میشد. دوباره صبح از راه میرسید. خانم کلاغه از خواب می پرید. باز هم از لانه بیرون می رفت. دنبال آب و دانه می رفت. توی این جنگل، یک روباه هم بود که دمش خیلی دراز بود. بدجنس و حقه باز بود. توی بدجنسی لنگه نداشت. سر همه کلاه می گذاشت. یک روز وقتی روباه از کنار لانهی کلاغ میگذشت، صدای جیک و جیک جوجه کلاغ ها را شنید. گوشهایش را تیز کرد. چشمهایش را ریز کرد. با خودش گفت: «به به... عجب صدایی! به به... چه جوجه هایی! انگار دارند آواز می خوانند. چه قدر هم با ناز می خوانند!» آن وقت عقب رفت و جلو آمد. جلو رفت و عقب آمد. جست و خیز کرد. بالا و پایین پرید، اما دستش به جوجه کلاغ ها نرسید.لانه کلاغ، نوک درخت بود. بالا رفتن از درخت هم خیلی سخت بود. روباه با خودش گفت: «چه کنم؟... چه کار کنم؟ چه حقه ای سوار کنم؟ »آن وقت رفت توی فکر. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه راهی به نظرش رسید. یک ارّه و یک کلاهنمدی پیدا کرد.ارّه را برداشت. کلاه را هم به سر گذاشت و به طرف درخت رفت. خانم کلاغه توی لانه نبود. مثل همیشه دنبال آب و دانه رفته بود. روباه گوشه ای پنهان شد، تا کلاغ از راه رسید. به طرف درخت رفت و ارّه را به درخت کشید.ارّه خش و خش صدا کرد. کلاغ از آن بالا نگاه کرد. روباه را دید و پرسید:« داری چه کار میکنی؟ چرا سر و صدا میکنی؟ آخر عزیزم! جانم! با این سر و صدا که نمی توانم بچه ها را بخوابانم .»روباه گفت: «به من چه مربوط؟... من باغبانم. می خواهم این درخت را ارّه کنم آن را قطعه قطعه کنم. ذره ذره کنم!» کلاغ گفت: «من روی این درخت لانه دارم. چند تا جوجهی عزیز دردانه دارم.» روباه گفت:« من این حرفها سرم نمیشود. این حرف ها به گوش من نمی رود. فکر کردی من کلاغم. یا فکر کردی الاغم؟! من باغبان باغم. هر کاری دلم بخواهد، میکنم. تازه بگو بدانم: تو به چه حقی روی درخت من لانه کرده ای؟ چرا اینجا آشیانه کردهای؟ »خانم کلاغه ترسید و به التماس افتاد. گفت:« ای باغبان! ای باغبان مهربان! به من رحم کن. درخت را قطع نکن. دو سه روزی دست نگهدار تا جوجه هایم یک خرده بزرگتر شوند. پر در بیاورند و بپرند.» روباه گفت:« بیخود التماس نکن. یک دقیقه هم نمیتوانم صبر کنم. این درخت مال من است و همین الان باید قطع شود .»خانم کلاغه از ناراحتی گریهاش گرفت. اشک از چشمش راه افتاد. قطرههای اشک روی سر روباه چکید. روباه فریاد کشید:« داری چه کار میکنی؟» خانم کلاغه گفت:« دارم اشک میریزم! ای باغبان دلسوز. فقط چند روز به من مهلت بده. چند روز.» روباه گفت: «اگر میخواهی درخت را قطع نکنم، باید یکی از جوجههایت را به من بدهی.» کلاغ هر چه التماس کرد، هرچه گریه و زاری کرد و اشک ریخت، فایده ای نداشت. روباهه گفت:« همان که گفتم... بیخودی هم گریه و زاری نکن. از حالا تا فردا وقت داری فکر کنی. بنشین و خوب فکرهایت را یکن. من الان میروم و فردا میآیم.» آن وقت از آنجا رفت. کلاغ ماند و یک دنیا غصه. خانم کلاغه آن شب از غصه نخوابید. فکر کرد. غصه خورد؛ اما عقلش به جایی نرسید. تا اینکه بالاخره، صبح زود آفتاب نزده، سراغ زاغچه رفت که همسایهاش بود. زاغچه گفت: «تو چقدر ساده ای کلاغ! اینجا جنگل است، نه باغ. جنگل که باغبان ندارد. هر کسی این را میداند. تازه باغبان که جوجه کلاغ نمیخورد!» کلاغ گفت:«ولی کلاه داشت. ارّه داشت. میخواست درخت را ارّه کند. ذره ذره کند.» زاغچه گفت:« ناگفته پیداست که این کار،کار روباه است. روباه دم دراز. روباه حقهباز. روباه است که میتواند چنین حقهای سوار کند. آن بدجنس خوب می داند چه کار کند .»خانم کلاغه فکر کرد و گفت:« راست میگویی زاغچه جان. زاغچه مهربان! خوب شد به اینجا آمدم و تو را دیدم. حالا دیگر همه چیز را فهمیدم.» بعد پرسید: «حالا می گویی چه کار کنم؟ »زاغچه جواب داد: «اگر آن بدجنس باز هم پیداش شد و خواست درخت را ارّه کند، اصلاً نترس. بگذار ارّه کند.» کلاغ از زاغچه تشکر کرد و به لانهاش، پیش جوجههای عزیز و دردانهاش برگشت. جوجه کلاغ ها از خواب بیدار شده بودند و جیک و جیکشان به هوا بلند شده بود. خانم کلاغه بهشان غذا داد. بعد برایشان لالایی خواند و آنها را خواباند. آن وقت منتظر آمدن روباه شد. از آن طرف، روباه بدجنس که هوس جوجه کلاغ کرده بود، صبح زود از خواب بیدار شد. کلاه نمدیاش را بر سر گذاشت. اره را برداشت و به پای درخت رفت. وقتی به آنجا رسید. ارّه را به درخت کشید. کلاغ از آن بالا نگاه کرد. قار و قاری کرد. روباه را صدا کرد و گفت: «آهای روباه دمدراز! آهای روباه حقه باز! بیخودی خودت را خسته نکن. من میدانم که تو کی هستی. تو روباه بدجنسی و باغبان نیستی. دیگر نمیتوانی گولم بزنی.» روباه از تعجب خشکش زد. کلاغ دیگر کلاغ دیروزی نبود. یک کلاغ دیگری شده بود. با خودش گفت:« این حرفها، حرفهای کلاغ نیست. حتماً کسی این چیزها را یادش داده. باید بفهمم موضوع از چه قرار است .»بعد سرش را بالا کرد. به کلاغ نگاه کرد و پرسید: «چه کسی به تو گفته من باغبان نیستم؟» کلاغ ساده جواب داد:« دوست عزیزم زاغچهی دانا. همسایه درخت به درخت ما! همان بود که چشمهای مرا باز کرد. مرا متوجه حقه های تو حقه باز کرد.» رویاه همان طور که از آنجا دور میشد، با خودش گفت: «ای زاغچهی بدجنس. ... بلایی به سرت بیاورم که کیف کنی!» بعد رفت و تمام تنش را لجن مالید. آن وقت زیر درختی رفت که لانه زاغچه رویش بود و مثل مرده روی زمین دراز کشید. چشمهایش را بست. نفس را توی سینهاش حبس کرد. زاغچه که پی غذا رفته بود، بعد از مدتی برگشت به لانه و روباه را دید. چند بار بالای سرش چرخید و چون دید روباه حرکتی نمیکند، فکر کرد که مرده است. برای اینکه مطمئن شود، روی سینهاش نشست؛ اول چند بار با منقار به پهلویش زد. روباه هیچ حرکتی نکرد. بعد جلوتر رفت و خواست با منقار چشمهایش را در بیاورد که ناگهان روباه پرید و دم زاغچه را به دندان گرفت. زاغچه که فهمیده بود چه اشتباهی کرده، فوری فکری کرد و نقشه ای کشید. گفت:« حق داری مرا بگیری و بکشی. چون منم که همه چیز را به پرنده ها یاد می دهم. اگر با تو هم دوست بودم، کاری میکردم که روزی چند تا مرغ و خروس گیرت بیاید.» روباه طمع کار با خودش فکر کرد:« این زاغچه خیلی داناست! بهتر است باهاش دوست بشوم.» زاغچه که دید روباه توی فکر رفته، گفت:« خوب فکرهایت را بکن. فقط اگر خواستی با من دوست بشوی، باید سه بار قسم بخوری.» تا روباه دهانش را باز کرد که قسم بخورد، زاغچه از دهانش بیرون پرید و روی درختی نشست. روباه با افسوس نگاهش کرد و آهی از ته دل کشید. بعد دمش را روی کولش گذاشت و از آنجا دور شد. فردای آن روز، زاغچه تمام پرندههای جنگل را خبر کرد تا با کمک هم روباه را نابود کنند. توی یک چشم به هم زدن، هزاران پرنده جمع شدند. روباه کنار مرداب خوابیده بود و خواب میدید. خواب هزاران هزاران پرندهی چاق را می دید. پرنده ها به روباه حمله کردند. روباه از خواب پرید و وقتی آن همه پرنده را دید، با ترس و لرز فرار کرد. حالا ندو، کی بدو. پرنده ها هم دنبالش. پرنده ها آن قدر به سر و دم روباه نوک زدند که از بی حالی، توی مرداب افتاد و غرق شد و دیگر تمام پرنده ها از دستش راحت شدند. قصهی ما به سر رسید کلاغه به جوجههاش رسید