Eranshahr

View Original

روباه مرد آسیابان

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: گردآوری و ترجمه: حسین داریان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۲۸۱ - ۲۸۵

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: غیر انسان

نام ضد قهرمان: -

در روایت «روباه و مرد آسیابان» دیگر از جنگ و گریز میان روباه و آدمها و حیوانات خبری نیست. گذشته از جدال اولیه، بقیه دوستی است میان روباه و مرد آسیابان. طوری که دوستی با روباه، مرد آسیابان را به دامادی پادشاه می رساند. جهان افسانه ها، جهان تخیل و آرزو است. در این جهان به مدد تخیل هر چیزی، جهت برآوردن رؤیاها و آرزوها، امکان پذیر می شود. حتی دوستی روباه و انسان و یا گرفتن سنگ محک از پادشاه توسط روباه و از این قبیل و سرانجام «عروسی» که مهر تأییدِ به خوشبختی رسیدنِ «قهرمانِ» قصه است. متن کامل روایت «روباه و مرد آسیابان» را، با اندکی ویرایش، از کتاب «گنجینه های ادب آذربایجان» می نویسیم.

مرد آسیابانی بود به نام احمد. تنها دارایی او درخت گلابی جلوی آسیاب بود. میوه های درخت داشت می رسید. در آن اطراف روباهی بود که هر وقت یکی از گلابی ها می رسید، می آمد آن را می چید و می خورد. احمد درخت را زیر نظر گرفت و دید روباه وقت و بی وقت می آید و گلابی های رسیده را می خورد و فرار می کند. آسیابان به خود گفت: «چه کار کنم که این روباه را به دام بیندازم؟ بهتر است از ده یک کاسه قیر بیاورم و روی شاخه های درخت بریزم تا وقتی روباه آمد، پایش در قیر گیر کند.»آسیابان، کاسه ای قیر آب کرد و روی درخت ریخت. روباه که منتظر بود آسیابان از آن جا دور شود، با رفتن آسیابان از درخت بالا رفت. بالا رفتن همان و گیر کردن در قیر همان. روباه هر کار کرد پایش از قیر جدا نشد. تا صبح به همان حال باقی ماند. صبح، آسیابان آمد و دید روباه وسط درخت گلابی نشسته است. روباه به آسیابان التماس کرد: -تو را به خدا بیا مرا از این جا نجات بده!آسیابان گفت: -بمیری هم این کار را نمی کنم! تو امسال یک خروار گلابی از درخت من دزدیده ای. من می خواستم آن ها را بفروشم و پولی به دست بیاورم. روباه التماس کرد و گفت: -تو مرا بیاور پایین، هر آرزو و مطلبی داشته باشی من تو را به آن می رسانم. سرانجام آسیابان راضی شد، رفت یک کاسه نفت آورد. نفت را ریخت و قیرها را آب کرد. روباه را پایین آورد. بدنش را که قیری شده بود، با نفت شست و گفت: -آزاد هستی، برو! روباه گفت: -من دیگر هیچ جا نمی روم. برای تو خواهرزاده خوبی خواهم شد و پیش تو خواهم نشست تا ببینم آرزویت چیست. روباه با آسیابان داخل ساختمان آسیاب شد. همراه او داخل آسیاب را گشت و گفت: -دایی من نظرم این است که بروم دختر پادشاه را برای تو خواستگاری کنم. آسیابان گفت: -مگر می شود؟ من آسیابان کجا و دختر پادشاه کجا؟ حرفش را هم نزن! روباه گفت: -تو چه کار داری؟ من می روم. اگر دادند که چه بهتر، اگر ندادند هم ندادند. روباه پیش از این مقداری طلا پیدا کرده بود و در جایی قایم کرده بود. رفت در خانه ی شاه را زد و گفت: -سنگ محکتان را بدهید می خواهم طلاهایم را محک بزنم! روباه سنگ محک را گرفت و رفت. نیم ساعت بعد سنگ محک را با طلایی که پیدا کرده بود، آورد در خانه ی پادشاه و آن را تحویل داد. نوکرهای پادشاه وقتی طلا را دیدند، تعجب کردند و گفتند: -ببین چه قدر طلا و جواهر دارد که طلایی به این با ارزشی را همراه سنگ محک به پادشاه هدیه می کند. پادشاه هم گفت: -حتماً خیلی ثروتمند و بی نیاز است. سه چهار روز دیگر، روباه آمد و به نوکرهای پادشاه گفت: -من یک دایی دارم، به پادشاه بگویید آمده ام خواستگاری دخترش. ببینید اگر موافق است من دایی ام را بیاورم تا دختر را ببیند. دختر هم او را ببیند و اگر یک دیگر را پسندیدند، با هم عروسی کنند.نوکران پادشاه به او گفتند. پادشاه گفت: -عیبی ندارد، بیایید. بالاخره من دخترم را باید به یک نفر بدهم. این نباشد کسی دیگری خواهد بود.روباه آمد و به احمد گفت: -احمد بیا پادشاه راضی شد که دخترش را ببینی! روباه این را گفت و اضافه کرد: -حالا تو یک دست لباس خوب هم می خواهی. چه لباسی برای تو پیدا کنم که دختر بپسندد؟ احمد گفت: -خودت بهتر می دانی. -بیا برویم آسیاب، تو را لخت کنم. روی یک سنگ بنشین تا من ببینم چه کاری از دستم ساخته است.احمد لخت شد و رفت روی سنگی نشست. روباه یک نفر فرستاد به قصر شاه و گفت: -داماد بین راه وقتی داشت شنا می کرد، سیل آمد و لباس هایش را برد. لطفاً، یک دست لباس بدهید، بپوشد و بیاید به حضورتان. پادشاه فوری به دخترش گفت: -هر کدام از لباس ها خوب است بردار بده ببرند برای داماد! دختر یکی از بهترین لباس ها را برداشت توی بقچه ای پیچید داد دست نوکر و نوکر به راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به احمد که لخت و بی لباس روی سنگی نشسته بود. احمد لباس ها را پوشید و با روباه راه افتاد و رفتند به قصر پادشاه و با سلام و صلوات داخل قصر پادشاه شدند. پادشاه، دید احمد خوشگل و خوش قامت و به درد بخور است. ناهار را خوردند. پادشاه گفت: -اجازه بدهید ملا بیاید عقد را بخواند و بروید. ملا آمد. عقد را خواند و آن ها به راه افتادند. روباه گفت: -ما می رویم یک ماه دیگر بر می گردیم و دختر را می بریم و به راه افتادند و رفتند. بین راه روباه گفت: -دایی! اگر بخواهیم دختر را بیاوریم او را کجا ببریم؟ دایی گفت: -والله من نمی دانم. باز هم تو خودت باید فکری بکنی. احمد و روباه رفتند وسط کوه ها بین عشایر و ایلات، چادری اجاره کردند. نشستند و گفتند: -بهتر است برویم دختر را بیاوریم همین جا مدتی نگه داریم تا ببینیم خود پادشاه کجا را به ما می دهد. بعد از یک ماه رفتند سراغ پادشاه که آمده ایم دختر را ببریم. پادشاه جهاز زیادی برای دخترش فراهم کرد. روباه هم به اهالی اطراف سپرد اگر کسی پرسید گوسفندهایی که به چرا می روند مال کیست، بگویید مال احمد آقاست. این زمین ها و باغ ها مالی کیست؟ بگویید مال احمد آقاست. وقتی دختر را توی کوچه و خیابان می بردند، همه جا به نام احمد بود! یک دست لباس نداشت بپوشد، اما همه جا به اسمش شده بود. دختر را از قصر شاه بیرون آوردند. توی راه می پرسیدند: -این گوسفندها مال کیست؟ می گفتند: -مال احمد آقاست. -این ملکها و باغ ها مال کیست؟ می گفتند: -مال احمد آقاست.-این ساختمان بزرگ مال کیست؟ -مال احمد آقاست. -این آسیاب مال کیست؟ -مال احمد آقاست. به پادشاه خبر رسید دامادت آن قدر مال و ثروت دارد که مال و ثروت تو در کنارش هیچ است! یک هفته گذشت. پادشاه گفت: -بروید داماد و دخترم را بیاورید. من دیگر نمی گذارم آنها بروند. می خواهم پیش خودم بمانند. من می خواهم او را به جای خودم بنشانم و خودم وزیرش بشوم. احمد و دختر را آوردند. پادشاه تاج و تختش را به احمد بخشید و خودش وزیر او شد. روباه هم گفت: -احمد آقا! من تو را به آرزویت رساندم. دیگر می روم. روباه رفت. احمد و زنش توی قصر پادشاه ماندند. خوردند و نوشیدند و به خوبی و خوشی زندگی کردند.