Eranshahr

View Original

روباه و گرگ (2)

افزوده شده به کوشش: زینب اسلامی

شهر یا استان یا منطقه: جنوب

منبع یا راوی: تألیف فرج الله خدا پرستی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 246 - 249

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: روباه

جنسیت قهرمان/قهرمانان: حیوان

نام ضد قهرمان: گرگ

از زرنگی و نیرنگ‌بازی روباه و پخمه بودن و خودپسندی گرگ افسانه های بسیار گفته اند روباه و گرگ (۱) و (۲) با مضامینی تقریباً یکسان این خصلت های گرگ و روباه را بیان می کنند. در ضمن آن که با طنزی که در آنها پنهان است کنایه ای به زندگی آدمیان دارد .

یکی بود، یکی نبود – غیر از خدا هیچکس نبود.در زمان قدیم روباهی آمُخته‌ی باغی شده بود و بی دردسر زندگی می کرد. هر شب یواشکی راهی باغ می‌شد و شکمی از عزا در می آورد و بی سر و صدا به لانه اش بر می‌گشت.روباه به حدی حسابگر و زیرک بود که دم به تله نمی داد. صاحب باغ دید که یارو ول کن معامله نیست و این هم نشد روزگار... کلی فکر کرد تا راه چاره‌ای به خاطرش رسید و فوری دست به کار شد. اول بیل و کلنگی آورد و زیر یکی از درختان ثمردار باغ، گودالی حفر کرد و تله‌ای توی گودال کار گذاشت و روی آن را با خس و شاخه های خشک پوشاند. بعدش هم دنبه ای دست و پا کرد و با ریسمانی آن را بالای گودال از شاخه درخت آویخت. رد پاها و نشانه ها را کور کرد. دیگر خاطرش جمع بود که این بار حقه‌اش خواهد گرفت و از شر دزد شبانه باغ راحت خواهد شد. صاحب باغ سرشب با خیال آسوده روانه خانه‌اش شد. شامی خورد و زود خوابید که صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شود و با چماق سراغ تله برود. ولی روباه، تازه به عادت همیشگی از لانه اش بیرون آمد و سلانه سلانه به طرف باغ رفت. ماه از پشت کوه بالا می‌آمد که روباه کنار دیوار باغ رسید. جستی زد و خودش را توی باغ انداخت. بوی دنبه که به مشامش خورد، حالی به حالی شد و آنقدر توی باغ پرسه زد تا چشمش به شاخه درختی افتاد که دنبه به آن آویزان بود. خیلی خوشحال شد. رفت زیر درخت دل به دل کرد که جستی بزند و دنبه را به چنگ بیاورد. ناگاه عقل نهیبش زد، با خودش گفت: - ای دل غافل! می‌خواهی که قاتق نان قاتل جانت بشود؟ بیا و کلاهت را قاضی کن! تو تا به حال دیدی که آدمیزاد این همه بذل و بخشش داشته باشد که دنبه چرب و نرم را آشکارا جا بگذارد؟ حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه هست! روباه پکر شده بود! نمی دانست چه بکند؟ نه می توانست دل از آن لقمه باب دندان بکند و نه جرأت داشت که دستش را به دنبه برساند! صلاح ندید که بیشتر از این آنجا بماند! چون بوی دنبه وسوسه‌اش می‌کرد و می ترسید کار دستش بدهد. پریشان و پشیمان از باغ بیرون آمد و تو فکر بود که گرگی جلو راه سبز شد. قند توی دلش آب شد. فکری به خاطرش رسید. شروع کرد به خوش و بش کردن و شیرین زبانی! رو به گرگ کرد و گفت: - عمو... پیدات نیست کجا بودی؟ خدمت نمی رسیم!! نمی‌دانی چقدر دلم هوات کرده بود! طاقت نیاوردم و همین الان داشتم می آمدم که زیارتت کنم! خیلی دلواپس بودم!! هزار فکر و خیال تو سرم بود با خودم می‌گفتم نکنه چشم زخمی بهت رسیده باشه! گرگ که حرف روباه را باور کرده بود گفت :- نه بابا چشم زخم چی! چشم زخم کی... نه بابا. اصلاً این خبرا نیست! تو خودت میدونی که کم جانوری نیستم! از پس هر کاری بر می آیم! کسی هم نمی تونه بهم بگه: بالای چشمت ابرو. روباه که فرصت را مناسب دید گفت: - البته خودم می‌دونم. خیلی خوب ترا می‌شناسم! ولی... ولی... گرگ که پکر شده بود پرسید - ولی چه؟ چه می خواستی بگی؟ روباه که می‌خواست گرگ را سرقوز بیندازد جواب داد: - هیچی... چیزی نبود... ولی هیچ!... اینکار دیگه از عهده تو بر نمیاد! گرگ که به بال قباش برخورده بود، کمی عصبانی شد و گفت: - چی؟ از عهده من برنمیاد؟ مگر میشه؟ بدبخت هنوز منو نمیشناسی! روباه با زیرکی فهمید که حقه اش خوب گرفته ولی میخواست درست و حسابی گرگ را خام کند، جوابش داد: - فکر بد نکنی ها ... قصد بدی نداشتم. خودت که میدونی! آخه کاری هم که می‌گفتم کار سهل و ساده ای نیس که بتونی انجامش بدی، آخه از قدیم گفتن که هر راهی را به راهداری سپردن... ازون گذشته حالا هم که طوری نشده... و از قدر و جلالت هم چیزی کم نمیشه. آخه خیلی بالاس... قدت نمیرسه... چرا در دسرت بدم! میدونم که از عهده‌ت بر نمیاد... گرگ که از وراجی روباه حوصله اش سر رفته بود با عصبانیت فریاد زد: - بسه... بسه... رجز نخوان! خدا بیامرز .. ندیدید! برو از شغال بپرس! پیش پریروزا به گله زدم! آنهم چطور... نبودی که به چشم خودت ببینی! یه میش زیر بغل گرفتم و یکی هم به دندون. آنوقت از میون صد تا سگ تازی رد شدم !حالا بگو ببینم کدوم جونور می‌تونه همچه کاری بکنه؟! روباه قیافه متعجبی گرفت و گفت :- اگر واقعاً آنطور بودی.. اینکار هم میتونی بکنی... نه بابا انصاف میدم. آخه انصاف چیز خوبیه! گرگ دستپاچه شد و پرسید - آخه حرف بزن چه کاریه که اینقدر مهمه؟ روباه جوابش داد که: - خوب. حالا که مجبورم می‌کنی میگم. ولی از آلان بهت میگم که خون خودت گردن خودت! گوش کن، همین نزدیکی ها، توی یه باغ دنبه ای رو به درختی آویزان کردن که یه اردو سیر میکنه! من که قدم بهش نرسید. ببینم تو چکار می‌کنی... یالا این گوی و اینهم میدون! گرگ سری جنباند و گفت :فلک زده! پس کاری که نمی تونستم انجام بدم این بود. خاک تو سرت، ادعا هم می‌کنی که پسر عموم هستی... ترسو! بریم تا نشونت بدم چطور مثل شاهین می‌پرم و دنبه را بر می‌دارم. یالا بیفت جلو و باغ نشونم بده... روباه زیرکانه گفت:- ولی اینکار شرط و شروطی هم داره!گرگ گفت:- زود باش. بنال! چه شرطی؟ روباه جوابش داد که باید نصف دنبه سهم او بشود.گرگ هم شرط را قبول کرد و هر دو با هم به طرف باغ راه افتادند. پس از آنکه وارد باغ شدند. روباه جای دنبه را نشان گرگ داد و قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: عمو مواظب باش! نکنه یه وقت بلایی سرت بیاد، زود باش! گرگ که میخواست خودی نشان دهد و سرقوز افتاده بود، پوزخندی زد و جوابش داد: چشماتو درس واکن، ببین چه شیرین می کارم! و بلافاصله خیز برداشت و به طرف دنبه جست، ولی سرش محکم به شاخه خورد و دنبه چند قدم آنطرف تر تله افتاد و خود گرگ که گیج و منگ شده بود، توی تله خفت گیر شد. روباه که به آرزوش رسیده بود دوید و دنبه چرب و نرم را برداشت. می خواست از آنجا دور شود که گرگ از توی تله داد زد :- آهای آغا روباه! چکار می‌کنی؟ کجا میری؟ روباه جوابش داد: - هیچی. میرم که حکیم را خبر کنم! و بلافاصله از باغ بیرون آمد. اول صبح صاحب باغ به سروقت تله آمد و تا توانست با چماق به جان گرگ افتاد. قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه به خونه‌ش نرسید...