Eranshahr

View Original

ریحان خانم

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: ترجمه، تألیف و اقتباس: احمد آذرافشار

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۰۳ - ۳۲۷

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: ریحان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: اسد شاه و کریم شاه

افسانه بلند ریحان خانم، یک افسانه آذری است که به وسیله احمد آذر افشار به فارسی برگردانده شده است. این افسانه از چند افسانه فرعی ساخته شده است و با رعایت هماهنگی بین اجزاء آن به پیش می رود. به نظر می رسد که چنین افسانه هایی، برخی از زمینه های به وجود آمدن داستان ها و رمان های پرحجم بعد را فراهم ساخته اند. قصه هایی چون سمک عیّار و امیرارسلان، مشابهت هایی گرچه اندک، با داستان های بلند و رمان امروزی دارند. روایت «ریحان خانم» روایتی اقتباسی است و از زبان و روال افسانه های عامیانه برخوردار نیست. از آنجایی که یکی از کارهای انجام شده در زمینه افسانه های عامیانه «اقتباس» است، نمونه ای از آن را، با اندکی حذف و ویرایش نقل می کنیم.

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. در روزگاران بسیار قدیم پادشاه ظالم و ستم کاری بود به نام اسد. روزی از روزها پادشاه و چند تن از دوستان و وزیرش به شکار رفته بودند. سر راهشان از کنار خانه ی گاوچرانی گذشتند. گاوچران دختر بسیار زیبایی داشت که از هوش و فراست هم بهره زیادی برده بود. دختر مشغول آب و جاروی در خانه بود که پادشاه او را دید و از زیبایی دختر تعجب کرد و به قول معروف چشم هایش به درشتی چشم های گاو شد، یک دل نه صد دل عاشق دختر گاوچران شد اما به کسی چیزی نگفت و به شکارگاه رفتند و به تفریح و شکار پرداختند. پس از شکار و تفریح و خوش گذرانی وزیر را صدا زد و پرسید: «وزیر آیا دختری را که در کنار خانه ی گاوچران مشغول آب و جارو بود دیدی؟»وزیر پاسخ داد: «بله قربان! دختر بسیار زیبایی بود.»شاه دوباره پرسید: «اگر بخواهیم بفهمیم دختر کیست چه کار باید بکنیم؟» وزیر پاسخ داد: «بسیار ساده است. وقتی به خانه ی گاوچران رسیدیم شما اسبها را آهسته برانید، من به خانه ی گاوچران می روم و درباره او پرس و جو می کنم.»پادشاه این فکر را پسندید و گفت: «وزیر! دختر هر کس که باشد من او را برای حرم خانه ی خودم می خواهم. پس هم می پرسی دختر کیست و هم خواستگاریش می کنی.»وزیر محتاطانه لبخندی زد و گفت: «اعلیحضرتا بهتر است خواستگاری را بگذاریم برای بعد. الان صورت خوشی ندارد.»پادشاه ابروهایش را در هم کشید و گفت: «هرکاری که می گویم انجام بده! ضمن این که می پرسی دختر کیست، او را هم خواستگاری کن.»وزیر با خلق و خوی شاه آشنا بود و دیگر روی حرف او حرفی نزد. آن ها اسب ها را راندند تا به خانه ی گاوچران رسیدند. وزیر رفت و در خانه را زد. کسی که در را باز کرد، گل اندام، یعنی همان دختری بود که شاه او را دیده بود و گلویش پیش او گیر کرده بود. وزیر از دختر پرسید: «در خانه تان مرد هست یا نه؟»گل اندام گفت: «خود من مرد هستم. از اسب پیاده شوید.»وزیر پرسید:-دختر جان! تو دختر کی هستی؟ -دختر گاوچران. -پس پدرت کجاست؟ -به چراگاه رفته است. -وقتی پدرت آمد به او بگو وزیر آمده بود و گفت در خانه بمان تا هنگام غروب سری به تو بزنم. گل اندام اسم وزیر را که شنید قلبش به تپش افتاد و پیش خود گفت: «ای داد! چه اتفاقی افتاده است؟ وزیر بی خود این جا نمی آید.»وزیر دهنه اسب را کشید و به نزد شاه آمد و گفت: «قبله عالم. آن دختر زیبا، دختر گاوچران است.» شاه پرسید: «خواستگاری کردی؟»وزیر پاسخ داد: «قربان! هیچ کس در خانه نبود. به دختر گفتم به پدرش بگوید در خانه بماند تا هنگام غروب با او صحبت کنم.»شاه که عادت کرده بود همیشه هر چیز را که اراده می کرد بلافاصله برایش فراهم کنند، اکنون از این که می شنید باید تا غروب صبر کند تا گاوچران به خانه بیاید، ناراحت شد و گفت: «حرفت را می زدی و او را بر می داشتی و می آمدی. حالا که این طور شد غروب که رفتی با زور هم که شده او را بیاور.» وزیر گفت: «به روی چشم!»هنگام غروب وزیر به خانه ی گاوچران رفت. گاوچران که مرد ساده و میهمان دوستی بود، به گرمی از وزیر استقبال کرد و با عزت و احترام پذیرای او شد و گفت: «جناب وزیر خیلی خوش آمدی، خانه ی ما را روشن کردی.»وزیر در پاسخ تعارفهای صمیمانه و مؤدبانه گاوچران لب فروبست و در بالای اتاق روی تشک نشست و گفت: «غرضم از آمدن به این جا این است که بگویم پادشاه شما را مورد لطف و مرحمت قرار داده و می خواهد دخترتان را به حرم خانه ببرد. برخیز و بگو آماده شود تا او را با خودم به سرای شاه ببرم.» گاوچران خندید و گفت: «خدا از شاه راضی باشد که چنین لطفی به ما می کند. اما ما خود را لایق این خوبی نمی دانیم. دختر من دختر یک گاوچران است و شایسته حرم خانه ی پادشاه نیست. بگذار او دختر دیگری را به حرم خانه ی خود ببرد.موزیر گفت: «شاه از دختر شما خوشش آمده است و اگر راضی هم نباشی او را به خانه ی خود خواهد برد. پس با رضایت خودت او را همراه من به آنجا بفرست.»گاوچران گفت: «اگر به زور باشد حرفی ندارم، اما مطمئن باشید که من هرگز دخترم را به میل و رغبت روانه ی حرم خانه ی شاه نخواهم کرد.»وزیر هر چه گفت و تهدید کرد، گاوچران زیر بار نرفت. وزیر نزد شاه برگشت و ماجرا را برایش تعریف کرد. شاه خشمگین شد و فریاد زد: «مگر نگفتم به زور هم شده او را با خودت بیاور!»وزیر ریاکار و متملق دست به سینه ایستاد و گفت: «قبله عالم! فردا که گاوچران گاوها را به چراگاه می برد به خانه اش می رویم و دخترش را به زور می آوریم، وگرنه او با رضایت تن به این کار نخواهد داد.»پادشاه بی صبرانه منتظر فردا شد. صبح فردا وزیر با گروهی از سواران دربار به خانه گاوچران رفت. همان طور که انتظار داشتند گاوچران به چراگاه رفته بود و دختر و همسر گاوچران در خانه تنها بودند. وزیر دستور داد دهان دختر را با دستمال بستند و مادر دختر را که می خواست مانع کار آن ها شود، کتک زدند و دختر را به زور به حرم خانه ی شاه بردند. گل اندام دید حرم خانه پر است از دختران جوان و زیبا و به زودی فهمید که بیشتر آنها را به زور به این جا آورده اند. فعلاً جز سکوت و تحمل ظلم کاری، از دستش برنمی آمد و هنگامی هم که به زور او را از خانه می آوردند به مادرش گفته بود او هم سکوت کند و از روی عصبانیت و شتاب دست به کاری نزند که اوضاع از این هم خراب تر بشود. می گویند در قصه و افسانه زمان به سرعت سپری می شود. در قصه ما نیز سالی به سرعت سپری شد و گل اندام خانم از اسد شاه صاحب پسری شد و پسر را ابوالقاسم نام گذاری کردند. اسد شاه دلش نمی خواست از دختر گاوچران صاحب فرزند شود. روی این اصل نه تنها از شنیدن خبر به دنیا آمدن فرزند گل اندام خوشحال نشد، بلکه بسیار ناراحت و غمگین هم شد. به هر حال شاه چه خوشحال می شد و چه غمگین، همسرش برای او فرزندی به دنیا آورده بود. نوزاد را به دایه سپردند و مراحل مختلف کودکی را پشت سرگذاشت، هفت ساله شد. در این هنگام او را به مکتب فرستادند و تا هیجده سالگی خواندن و نوشتن و تمام علومی را که آن زمان در مکتب خانه تدریس می کردند، آموخت و همگام با آموزش درس و علم، به ورزش هم پرداخت. اکنون او جوانی بسیار عاقل و فهمیده و بلند بالا و ورزیده بود و پادشاه نیز دیگر او را بیشتر از سایر فرزندانش دوست می داشت. روزی پادشاه ابوالقاسم را نزد خود فراخواند و به او گفت: «پسرم! اکنون تو جوان دانا و برومندی هستی و هنگام آن است که برای خودت تشکیل خانه و خانواده بدهی. می خواهم دختر وزیر را برایت خواستگاری کنم، نظرت چیست؟»ابو القاسم پیش از این که اظهار نظر کند، از پدرش اجازه گرفت و نزد مادر خود رفت و گفت: «مادرجان! پدرم به من گفت می خواهد دختر وزیر را برایم خواستگاری کند. چگونه به او پاسخ رد بدهم؟ آخر من تصميم ندارم ازدواج کنم.»گل اندام خانم گفت: «پاسخ رد به او نده. بگذار برایت به خواستگاری دختر وزیر برود. اگر اختیار ما دست خودمان بود، من هیچ وقت همسر پدرت نمی شدم.» ابوالقاسم از شنیدن گفته های مادرش قانع نشد. از آن جا خارج شد و راه خانه ی پدر بزرگش را در پیش گرفت. وقتی به خانه ی گاوچران رسید، تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و از او پرسید: «پدربزرگ! تکلیف من چیست؟ من نمی خواهم با دختر وزیر ازدواج کنم.»گاوچران گفت: «کار بسیار خوبی می کنی پسرم! پادشاهان، وزرا، درباریان و اعیان و اشراف اصولاً آدم های بدجنسی هستند. هر چه قدر از این قماش افراد دوری کنی بهتر است. من با چوپان فقیری دوست هستم که دختری زیبا و فهمیده دارد، اگر بخواهی پیش دوستم می روم و دخترش را برایت خواستگاری می کنم.»ابوالقاسم گفت: «پدربزرگ! حالا که اینطور است من فردا به پدرم جواب رد می دهم.»گاوچران گفت: «نترس پسرم! هر چند پدرت آدم خودرأی و ظالمی است، اما به تو کاری ندارد.»ابو القاسم از پدربزرگش خداحافظی کرد و به خانه ی خود برگشت. از شدت ناراحتی شام نخورد و تا صبح خواب به چشمش راه نیافت.صبح زود پدرش او را صدا زد و گفت: «پسرم! امروز می خواهم دستور بدهم ترتیب مراسم عقد و عروسی شاهانه ای را بدهند. برو به مادرت بگو آماده باشد.»ابوالقاسم، اگرچه ابتدا دچار شرم و حیا شد و نتوانست حرفی بزند، اما عاقبت گفت: «دلم نمی خواهد ازدواج کنم.» همین که ابوالقاسم این حرف را زد، خنده از روی لب های شاه محو شد و با خشم فریاد زد: «چه طور نمی خواهی ازدواج کنی؟ چطور جرأت می کنی روی حرف من حرف بزنی؟»ابوالقاسم گفت: «حالا که شما تصمیم گرفته اید من ازدواج کنم، دختر چوپان را برایم خواستگاری کنید.»پادشاه از شدت خشم به خود لرزید، چشم هایش مانند کاسه ی خون سرخ شد، پاهایش را محکم به زمین کوبید و فریاد زد: «این پسر و مادرش را هر چه زودتر از قصر و بارگاه من بیرون کنید!» بلافاصله ابوالقاسم و مادرش را از قصر بیرون کردند. ابوالقاسم در کنار شهر دخمه ی مخروبه و متروکه ای را تعمیر کرد و با مادرش در آنجا ماند. پس از سه روز گاوچران به خانه ی دوستش چوپان رفت و ریحان خانم را برای ابوالقاسم خواستگاری کرد و روز بعد ریحان خانم را با گروهی نوازنده به خانه ی مخروبه ی ابوالقاسم بردند. این نوعروس و تازه داماد و روزهای خوش زناشویی شان را می گذاریم تا ببینیم شاه اسد در بارگاه پرشکوه سلطنتی چه می کند. شاه اسد وقتی دید پسرش حاضر نشد با دختر وزیر ازدواج کند و با دختر چوپان فقیری ازدواج کرد، غرورش جریحه دار شد و خشمش به کینه تبدیل شد. دنبال بهانه ای بود تا او را گرفتار و هلاک سازد. چون مدتی با این افکار کین توزانه و جنون آمیز دست به گریبان بود، شبی کابوس هولناکی دید و هراسان از خواب بیدار شد. اعیان و اشراف، رمالها، منجمین و ستاره شناسان را فراخواند و در حالی که از ترس رنگ از رخسارش پریده بود و عرق از سر و صورتش می ریخت، با صدای لرزانی گفت: «من امشب در خواب دیدم که از دهان زن ابوالقاسم آتش می بارد و این آتش مانند رعد و برق شتابان و نعره زنان تمام بارگاه مرا به تلی از خاکستر بدل کرد.»هر کدام از منجمین و ستاره شناسان و رمالها خواب پادشاه را به گونه ای تعبیر کردند و سرانجام رمال پیری حرف آخر را زد. تعبیر او چنین بود: «ای شاه بزرگ! ستارگان و کواکب چنین می گویند که پسرت ابوالقاسم از همسرش ریحان خانم صاحب فرزندی خواهد شد که تو را خواهد کشت و تخت و تاجت را سرنگون و ویران خواهد ساخت.»پادشاه که در آتش خشم می سوخت، گفت: «من از اول می دانستم که نه تنها از وجود اینها سودی عایدم نخواهد شد، بلکه یقین داشتم که بلای جانم خواهند شد.»اسدشاه لباس قرمز پوشید، بالای تخت رفت، بر اریکه فرمانروایی تکیه زد و فرمان داد ابوالقاسم را بیاورند. مأموران شتابان به خانه ی ابوالقاسم رفتند و او را آوردند. شاه پای بر زمین کوبید و فریاد زد: «جلاد!» جلاد فوراً حاضر شد و چون شاه را بسیار خشمگین دید، برخلاف همیشه که دست به سینه منتظر فرمان می ایستاد، با صدای لرزانی گفت: «قبله عالم! من حاضرم هر کسی را که امر بفرمایید، گردن بزنم.»شاه گفت: «باید سر این ابوالقاسم را مانند سر حیوان ببری.»ابوالقاسم گفت: «پدر تاجدارم! رحم داشته باش. گناه من چیست که فرمان قتلم را صادر می کنی؟»شاه که خون چشم هایش را گرفته بود و دهانش کف کرده گفت: «گناهانت زیاد است. جلاد زودباش و فرمانم را اطاعت کن.»جلاد گریبان ابوالقاسم را چسبید تا او را به زیر تیغ ببرد. وزیر با اشاره به او فهماند که کمی تامل کند، و در همین هنگام خود را به روی پاهای شاه افکند و ملتمسانه گفت: «ای شاه بزرگ! اگر پسر خود را بی گناه بکشی، همه پادشاهان و فرمان روایان سرزمین های دور و نزدیک تو را پادشاهی بی رحم و سنگ دل خواهند پنداشت. خشم خود را مهار کن، کمی بیندیش و در مورد فرمانی که صادر کرده ای تجدید نظر کن. اگر از پسرت بیم و هراس داری و نمی خواهی آزاد باشد، او را برای همیشه زندانی کن تا خیالت آسوده باشد. او نیز مانند سایر زندانیان زیاد دوام نخواهد آورد و در گوشه زندان جان خواهد سپرد، و آن گاه مردم دست تو را که پدرش هستی به خون او آلوده نخواهند دید.»** ریحان خانم از شنیدن خبر زندانی شدن ابوالقاسم بسیار نگران شده بود و شب و روز گریه می کرد. در روز و ساعت و دقیقه مشخص پسر زیبایی به دنیا آورد و نام او را «زمان» گذاشت. جاسوسان اسد شاه پنهانی ریحان خانم را زیر نظر داشتند و به دنیا آوردن فرزندش را به شاه خبر دادند. پادشاه که کینه ابوالقاسم و همسرش را به دل داشت و حتی نمی توانست کودک شیرخوار آنها را نیز تحمل کند، به یکی از جلادان خود دستور داد: «هرچه زودتر به خانه ی ریحان خانم برو و نوزاد او را بکش و جسدش را برای من بیاور!»جلاد با ترس و لرز و به آرامی گفت: «سرور بزرگ! آن طفل معصوم چه گناهی کرده است که من باید او را بکشم؟»شاه که از گستاخی جلاد به خشم آمده بود فریاد زد: «این جسارت ها به تو نیامده است، مردک فضول! هر دستوری به تو می دهم فوراً اجرا کن.»جلاد بی چاره از ترس لب فروبست و هراسان از آنجا خارج شد و راه خانه ی ریحان خانم را در پیش گرفت. به خانه وارد شد و کودک را از گهواره برداشت تا او را ببرد و فرمان ظالمانه شاه را اجرا کند. مادر شتابان سر راه جلاد را گرفت و از او پرسید: «این طفل معصوم را کجا می بری؟»جلاد پاسخ داد: «شاه فرمان قتل او را صادر کرده است. مرا ببخش! من مأمورم و معذور!»ریحان خانم که شدیداً ناراحت و عصبانی شده بود فریاد زد: «آخر این کودک شیرخوار مرتکب چه جنایت هولناکی شده است که اسدشاه فرمان قتل او را صادر کرده است و تو هم مأموری و معذور و باید فرمانش را اجرا کنی؟» جلاد گفت: «باید از شاه بپرسی که دستور داده است. گفتم که من گناهی ندارم و مأمورم و معذور!»ریحان خانم که جلاد را مصمم دید، بی اختیار اشک از چشم هایش سرازیر شد و در میان گریه و زاری التماس کرد: «امان بده جلاد! به من رحم کن، نُه ماه درد و رنج و عذاب کشیدم تا این بچه را به دنیا آوردم. شاه از مدت ها پیش پدر او را دستگیر و زندانی کرده است و اکنون تنها امید من این بچه است.»جلاد نه به اشکهای ریحان خانم که بر روی گونه هایش می غلتید اعتنایی کرد، و نه به التماس های آن مادر دل شکسته. کودک را برداشت و به گورستان رفت. دستهایش را به دور گردن نوزاد حلقه زد تا او را خفه کند. کودک لبخندی زد و دستهای جلاد سست شد و از کار بازماند. کودک را در بغل گرفت و به چهره زیبا و چشم های درخشان و شادش نگریست و درمانده و مستأصل به این می اندیشید که آیا به وظیفه اش عمل کند یا به ندای وجدانش گوش فرادهد؟ در این حالت بحرانی و سردرگمی بود که چوپانی چماق به دست از راه رسید و از او پرسید: «ای جلاد! اینجا چه می کنی؟ نکند آمده ای گردن مرده ها را بزنی؟»جلاد پاسخ داد: «شاه دستور داده است این کودک بی گناه را بکشم. او را به اینجا آورده ام تا دستور شاه را اجرا کنم.»چوپان خندید و گفت: «عجب! پس بزرگترها تمام شدند و حالا نوبت به کوچکترها رسیده است.» جلاد گفت: «بله، گویی همانطور شده است که می گویی! ای چوپان، اسد شاه دستور داده است این بچه را بکشم اما نمی توانم این کار را بکنم. از طرفی هم شاه گفته است باید جسد کودک را برایش ببرم تا ببیند و مطمئن شود. اگر فرمان او را اطاعت نکنم نسلم را از روی زمین برخواهد داشت. تو بگو من بیچاره چه کار باید بکنم؟»چوپان قاه قاه خندید و گفت: «احمق جان! چاره این کار بسیار ساده است. این بچه را به من بده و من جسد یک بچه ی مرده به تو می دهم. بچه ی مرده را نزد شاه ببر و به او نشان بده. او که علم غیب ندارد بفهمد این جسد کیست. فکر خواهد کرد جسد همین بچه است.»جلاد گفت: «بسیار خوب اگر این کار را بکنی هم این بچه ی بی گناه از مرگ نجات پیدا می کند و هم من از عذاب وجدان راحت می شوم.»چوپان در گورستان گشتی زد و قبر بچه ای را که تازه مرده بود، پیدا کرد و با چوب دستی خود گور را کند و جسد را بیرون آورد و به جلاد داد و گفت: «بیا! این هم جسد یک بچه ی تازه مرده.»جلاد بسیار شاد شد و بوسه ای بر پیشانی کودک زد و گفت: «حالا که از مرگ نجات یافتی شاید وقتی بزرگ شدی بتوانی از اسدشاه انتقام بگیری.»نوزاد باز هم خندید. جلاد کودک را به چوپان داد. چوپان پرسید: «این بچه مال کیست؟» «نوه اسدشاه است. پسر ابوالقاسم.»چوپان گفت: «به! عجب روزگاری.» جلاد با جسد یک کودک از آنجا رفت و چوپان هم کودکی را که از مرگ نجات داده بود، بغل کرد و به خانه برد. پادشاه جسد کودک خردسال را که دید لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت: «آفرین! حالا می توانی ببری و دفنش کنی.»اکنون به کلبه محقر و کوچک ریحان خانم، این زن جوانی که به جای شادی و سرور، غم و اندوه نصیبش شده است برویم و ببینیم چه می کند. ریحان خانم که اندک زمانی پس از ازدواج، شوهرش را از او جدا کردند و به زندان افکندند، و پس از مدتی نوزاد خردسالش را نیز از او جدا کردند تا به فرمان اسد شاه به زندگی کوتاه چند روزه اش خاتمه بدهند، بسیار افسرده و اندوهگین بود. ریحان خانم آن قدر در تنهایی به شوهر و فرزند دلبندش فکر کرد تا اندیشه انتقام در ذهنش پرورش یافت و رشد کرد و سرانجام به این نتیجه رسید که انتقام از اسدشاه وظیفه مقدس اوست. فردای همان روزی که تصمیم نهایی را گرفت، لباس رزم پوشید، شمشیر و سپر و نیزه و تیر و کمان برداشت، سوار بر اسب راه ساحل دریا را در پیش گرفت. در کنار دریا، قلعه بزرگی را که سالها بود کسی در آن زندگی نمی کرد، به عنوان مسکن خود انتخاب کرد. ریحان خانم زن رشید و بی باکی بود و از هیچ کس و هیچ چیز واهمه ای نداشت. روزها در قلعه می ماند و شبها به شهر می رفت و به افراد و داروغه های شاه حمله می کرد و آنها را به هلاکت می رساند و اموال و اسلحه آنها را با خود قلعه می برد. به زودی آوازه شخصی که به افراد شاه حمله می کند، در شهر پیچید و کسانی که از ظلم و ستم اسد شاه و اعیان و اشراف وابسته به او به ستوه آمده بودند، یک یک، دودو، و ... به او پیوستند و پس از کوتاه زمانی ریحان خانم گروهی افراد مسلح دور خود جمع کرد. این افراد دیگر نمی گذاشتند آب خوش از گلوی شاه پایین برود و خواب را بر چشم او حرام کردند. هر روز و هر شب به شهر یورش می بردند و طرفداران شاه را قلع و قمع می ساختند. پهلوانان زورمند اسدشاه کشته شده بودند و قشون نیرومندش مضمحل شده بود. روزی از روزها اسدشاه وزیر خود را فراخواند و به او گفت: «بیش از نیمی از قشونم هلاک شده اند و پهلوانانم نابود شده اند، اما هنوز دشمنم را نمی شناسم و نمی دانم این ضربه های هولناک از کجا بر پیکر حکومتمان وارد می شود. سه روز به تو مهلت می دهم تا بفهمی کیست که چنین بی باکانه تصمیم به نابودی ما گرفته است.» وزیر که از ترس چاره ای جز تسلیم نداشت، به عنوان اطاعت دست بر روی چشم نهاد و از بارگاه خارج شد. نگران و مضطرب، بی اراده به هر طرف راه می رفت و در پی راه چاره ای می گشت که دوست تاجر خود را که مرد زیرک و حیله گری بود به یاد آورد. با گام های سریع خود را به خانه ی تاجر رساند و پس از سلام و احوالپرسی به او گفت: «دوست عزیز! همانطور که می دانی افرادی شبها به شهر حمله می کنند و پهلوانان و افراد قشون ما را می کشند و می گریزند. شاه از من خواسته است که رهبر آنها را شناسایی کنم، من چطور بفهمم که او کیست؟» تاجر گفت: «جناب وزیر! تو نمی توانی بفهمی این افراد چه کسانی هستند و رهبر آنها کیست. شاید من بتوانم به این راز پی ببرم و آنها را شناسایی کنم.»وزیر از اینکه روزنه امیدی برایش پیدا شده بود، خوشحال شد و گفت: «بسیار خوب! اما باید عجله کنی. اگر زودتر دست به کار نشوی، اسد شاه مرا خواهد کشت.»تاجر به وزیر اطمینان خاطر داد و گفت: «با خیال راحت برو و اصلا نگران نباش.»وزیر قوت قلبی پیدا کرد و خانه ی دوستش را ترک کرد. تاجر حیله گر مقداری لوازم بار قاطر خود کرد و راه ساحل را در پیش گرفت. وقتی به نزدیک قلعه رسید، نگهبانان او را دستگیر کردند و پیش ریحان خانم بردند. ریحان خانم از او پرسید: «کیستی؟ از کجا آمده ای و به کجا می روی؟»تاجر پاسخ داد: «دوره گردم. از مملکت اسد شاه آمده ام و برای خرید و فروش به همه جا می روم.»ریحان خانم پرسید: «اسد شاه چه می کند؟ در تدارک ترمیم و آماده ساختن قشون خود هست یا نه؟»تاجر موذیانه خود را به ناراحتی زد و رندانه پاسخ داد: «شاهزاده خانم! خدا کمر این اسدشاه ستمگر را بشکند که هیچ کس از ظلم او در امان نیست و و فریاد مردم از بیدادگری او به عرش اعلا رسیده است. خوشبختانه به تازگی دشمن با شهامتی پیدا کرده است که پیر و جوان به قشونش می پیوندند.»ریحان خانم که در ضمن رشادت و شجاعت دارای ویژگی همه افراد طبقه پایین و محروم اجتماع، یعنی سادگی و صداقت بود تحت تأثیر لحن ریاکارانه تاجر بدجنس قرار گرفت و گفت: «دشمن اسد شاه که زندگی او را تیره و تار ساخته است، من و افرادم هستیم.»خانم به افرادش گفت از تاجر به خوبی پذیرایی کنند و به او عزت و احترام بگذراند و آنها هم آنقدر به او احترام گذاشتند و به خوبی از او پذیرایی کردند، که در تمام عمرش کسی آنقدر با عزت و حرمت با او رفتار نکرده بود. تاجر سه روز آن جا ماند و نمک خورد و در پایان روز سوم پیش وزیر رفت و نمکدان شکست و به او خبر داد: «خانه ات خراب! کسی که با اسدشاه می جنگد و او را به روز سیاه نشانده است، کسی نیست جز یک دختر جوان و زیبا.»وزیر خوشحال و خندان به حضور شاه رسید و با مسرت گفت: «قبله عالم! خواسته ی شما را اجابت کردم و فهمیدم کسی که جسارت کرده و با قشون اعلیحضرت می جنگد، دختر جوان و زیبایی است که در قلعه مسکن گزیده و تمام ساحل دریا را قرارگاه سپاه خود ساخته است.»اسد شاه با شنیدن سخنان وزیر از تعجب چشم هایش گشاد شد و بی اختیار از جا جهید و فریاد زد: «وزیر! مگر چنین چیزی ممکن است؟ خاک بر سر قشون و سرکردگان قشون ما که اینچنین در پنجه دختر گرفتار و اسیر شده اند. به جبه پادشاهی و تاج و تخت سلطنتی که از نیاکانم به ارث برده ام سوگند که آنقدر قشون به ساحل دریا بفرستم که خاک آنجا را به توبره بکشند.»وزیر قیافه دانشمندانه ای به خود گرفت و با لحن پند آموزانه ای گفت: «پادشاه! اگر دشمن به اندازه مگسی هم باشد، باید او را فیل عظیم الجثه ای پنداشت و به قول آن ضرب المثل معروف پارسی «دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد. »»شاه خشمگین شد و فریاد زد: «وزیر! فال بد نزن. چه فیلی؟ تو از یک زن جوان هم فیل عظیم الجثه می سازی؟» اسد شاه فرمان حمله را شخصاً صادر کرد و سپاهیان او سیل آسا روانه ساحل دریا شدند. شاه خود نیز در پیشاپیش سپاه حرکت می کرد. وقتی به نزدیکی ساحل رسیدند، شاه دستور داد چادر بزنند و پیکی نزد ریحان خانم فرستاد تا به او بگوید تسلیم شود و از شاه امان نامه بگیرد.ریحان خانم توسط همان پیک پیغام فرستاد: «الاغی که به جلد و پوست دیگری درآید، دم و گوشش را می برند. من عروس تو، ریحان هستم و آرزو داشتم که روزی با تو روبرو شوم و اکنون که به آرزوی خود رسیده ام از تو انتقام خواهم گرفت.»اسد شاه به محض شنیدن نام ریحان خانم، رعشه بر اندامش افتاد و فریاد زد: «طبل جنگ را بنوازید!»سپاهیان تحت فرماندهی اسد شاه با شنیدن صدای طبل جنگ مانند سیل به میدان کارزار جاری شدند. از سوی دیگر ریحان خانم با گروهی از لشکر خود به قشون شاه هجوم بردند. سه روز و سه شب نبرد بی امان و پیکار تن به تن ادامه داشت و سرانجام افراد ریحان خانم قشون اسد شاه را شکست دادند. عده ای را به هلاکت رساندند، تعدادی زخمی و مجروح شدند، گروهی اسیر شدند و زیرکترین و چابکترینشان از مهلکه گریختند. اسد شاه نیز با تنی چند از افسران و اطرافیانش در گرماگرم کارزار اوضاع را خطرناک یافتند و گریز زبونانه را بر مرگ در میدان نبرد ترجیح دادند و به بارگاه بازگشتند. اسدشاه وزیر را نزد خود فراخواند و گفت: «وزیر! این دختره! ریحان خانم حسابی پدر ما را در آورده است. اگر همان موقع که ابوالقاسم را دستگیر کردیم دستور داده بودم او را هم بکشند، حالا این همه بلا به سرم نازل نمی شد. این دختر جگر مرا سوزانده و آبرویم را بر باد داده است.»وزیر گفت: «پادشاها! کمی آرام باشید. گذشته ها گذشته. کمی صبر داشته باشید، دیر یا زود لشکر ریحان خانم را تار و مار خواهیم کرد و خودش را در پیشگاه ملوکانه به جلاد خواهیم سپرد تا در میدان بزرگ شهر گردنش را بزند و درس عبرتی باشد برای آیندگان.»پادشاه، وزیر و اطرافیانشان اینجا با خیالات خود سرگرم باشند و به فکر تهیه و تدارک قشون و سلاح و آذوقه باشند تا ببینیم کودکی را که چوپان در گورستان از جلاد گرفت، یعنی «زمان» پسر ریحان خانم، که اکنون بزرگ شده است در چه حال است. زمان بزرگ شده و در سن پانزده سالگی جوانی رشید، قوی هیکل، جنگجو و دانا بود. زمان با وکیل و وزیر و اعیان و اشراف میانه خوبی نداشت و به آنها اعتنائی نمی کرد. اعیان و اشراف شکایت او را پیش شاه بردند و او به آن جوان مشکوک شد. اسدشاه مأموری به دنبال چوپان فرستاد و هنگامی که چوپان دست به سینه در بارگاه رو به روی شاه ایستاده بود، شاه به او گفت: «چوپان! بگو بدانم زمان کیست؟ به جبه ام قسم اگر راستش را نگویی دستور می دهم تو را به دار بیاویزند.»چوپان گمان کرد شاه راز او را می داند، به همین خاطر تمام ماجرایی را که پانزده سال پیش اتفاق افتاده بود برای شاه بازگو کرد و شاه بلافاصله دستور دستگیری و حکم قتل او را صادر کرد. جلادان برای دستگیری زمان روانه شدند. وزیر خردمند و دانای شاه پنهانی خود را به زمان رساند و به او گفت: «شاه حكم قتل تو را صادر کرده است. شتاب کن و هر چه زودتر از اینجا دور شو.»زمان از وزیر سپاسگزاری کرد و از خانه خارج شد و خود را از مهلکه رهانید. از سوی دیگر مأموران شاه خود را به خانه ی زمان رساندند و هر چه جستجو کردند زمان را نیافتند. ناپدید شدن زمان را به اسد شاه خبر دادند و او چون مار زخم خورد خشمگین شد و دستور داد مأموران همه جای شهر و اطراف را جستجو کنند و او را بیابند. اما جستجوها بی نتیجه بود و انگار زمان قطره ی آبی شده بود و به زمین فرو رفته بود. پادشاه ستمگر و کینه توز که خود را عاجز و درمانده یافت فرمان داد جلادی را که سالها پیش از دستور او سرپیچی کرده و نوزاد را نکشته بود همراه پسرش به بارگاه آوردند و پیش چشم های پدر، سر پسرش را از تن جدا کردند، گوشتهایش را به سیخ کشیدند، کباب کردند و جلاد را به زور وادار کردند تا آن ها را بخورد. شاه با لحن تمسخر آمیزی از جلاد پرسید: «هان! بگو ببینم، گوشتش شیرین است؟»جلاد پاسخ داد: «پادشاها! مگر گوشت بنی آدم شیرین می شود؟»پادشاه باز هم با حالت تمسخر پرسید: «جگرت می سوزد؟ کسی که دستور ولينعمت خود را اجرا نکند جزایش همین است.»جلاد گفت: «شاها! جگرم نمی سوزد. دستور پادشاه است و باید اجرا کنم. هر ظلم پادشاه برای ما مرحمت است.»پادشاه گفت: «بسوز! جزای خیانتکار همین است.»شاه دستور داد استخوانهای پسر را نیز بسوزانند. جلاد با صدای بلند قهقهه سرداد و گفت: «مضحکه جالبی شده است، شاه بزرگ.»در واقع همان هنگام که گردن پسر جلاد را زدند او احساس کرد که گردن خودش را می زنند، پوست بدن خودش را می کنند، گوشتهای بدن خودش را از استخوان جدا می کنند، به سیخ می کشند، کباب می کنند، و استخوانهای خودش را در میان شعله های آتش می سوزانند. اما به روی خود نیاورد و در برابر دشمن عجز نشان نداد و پس از تحمل آن همه شکنجه و عذاب، افتان و خیزان عازم خانه خود شد. اکنون ببینم زمان، که به توصیه وزیر از خانه خارج شد، به کجا رفته است و روزگار را چگونه می گذراند. زمان مانند گرگی تنها، به تنهایی و به طور ناشناس به شهر می آمد و اعیان و اشرافی را که سر راه خود می دید از پای در می آورد، اما با شاه و اطرافیان او کاری نداشت. شبها نیز مخفیانه به خانه ی جلاد می رفت و تمام خبرها را از او کسب می کرد. از سوی دیگر ریحان خانم نیز روزگار شاه را سیاه کرده بود. هر روز به شهر یورش می برد، اعیان و اشراف و پولدارها را به هلاکت می رساند و اموالشان را به غنیمت می برد. ریحان خانم چیزهایی در مورد زمان شنیده بود و آرزو داشت که با او دیداری داشته باشد. نمی دانست زمان پسر خود اوست و گمان می کرد فرزندش به هنگامی که نوزاد بود و جلاد به فرمان شاه او را از گهواره بیرون کشید کشته است. زمان نیز آوازه ی شجاعت و دلاوری ریحان خانم را شنیده بود و دلش می خواست او را ببیند. روزی زمان با لباس درویشی به خانه ی جلاد رفت و او تمام شکنجه و عذابی را که اسد شاه بر او روا داشته بود، از کشته شدن فرزندش به امر شاه و خورانیدن گوشت کباب شده ی جگر گوشه اش به خودش، تا سوزانیدن استخوان های پسر بی گناهش در میان شعله های آتش و در برابر چشمان خودش، برای زمان نقل کرد.زمان از شنیدن این ماجرای عذاب آور و هولناک چنان اندوهگین شد که بی اختیار سیل اشک از چشم هایش جاری شد. جلاد گفت: «مرا ببخش که تو را ناراحت کردم.»زمان پس از آنکه توانست کمی به اعصاب متشنج خود مسلط شود، پرسید: «پس پدر بینوا و مادر من چه شدند؟»جلاد پاسخ داد: «پدرت در زندان اسدشاه اسیر و گرفتار است و مادرت نیز از اینجا رفته است و هیچ کس نمی داند او کجاست و زنده است یا مرده.»با شنیدن این خبر، خون در رگهای زمان به جوش آمد و گفت: «اگر ریش این پادشاه ظالم را به خونش آغشته نکنم، پسر پدرم نیستم. پدرم در کنج زندان عذاب بکشد و من اینجا راحت باشم؟ این از محالات است.»جلاد گفت: «زمان! با شتاب و از روی خشم دست به کاری نزن که ممکن است اوضاع را بدتر کنی. کمی تأمل کن. اسد شاه وزیر با تدبیری دارد که او هم از ظلم و ستم شاه نسبت به مردم به ستوه آمده است. بگذار با او مشورت کنم تا ببینم نظر او چیست.»زمان گفت: «پس در این صورت چاه کنی به اینجا بیاور تا من هم در مورد کاری با او مشورت کنم.»جلاد تعجب کرد اما چیزی نپرسید و چاه کنی را که در همسایگی شان زندگی می کرد، به خانه ی خود نزد زمان آورد و خودش به دنبال کارهایش رفت. زمان با چاه کن از هر دری سخن گفت و هر چه او گفت شنید و سرانجام به اصل مطلب پرداخت و به او گفت: «ای چاه کن! اگر بتوانی از اینجا نقبی حفر کنی که از زیر عمارت سلطنتی بگذرد و درست به زیر اتاق شخص شاه برسد، صد سكه طلا به تو خواهم داد.»چاه کن با شنیدن «صد سکه طلا» چشم هایش از تعجب باز شد و گفت: «طوری نقب بزنم که کیف کنی.»زمان پرسید: «چند روز طول می کشد تا نقب آماده شود؟»چاه کن پاسخ داد: «اگر زیاد طول بکشد، هفت روز.»چاه کن همان روز مشغول کار شد و پس از شش روز نقب را به زیر اتاق شاه رساند و تمام شدن کار را به زمان خبر داد. زمان سکه های طلا را به چاه کن داد، چاه کن خوشحال و خندان خداحافظی کرد و رفت و زمان به انتظار نیمه شب لحظه شماری کرد. آنگاه که بالهای سکوت، تاریکی و خواب بر سراسر شهر سایه گسترانید، و شاه در پناه دیوارهای بلند قصر و چشم های بیدار نگهبانان در اتاق خواب مخصوص، بر روی تختخواب ساخته شده از چوب آبنوس، بستر حریر و بالش پرقو به خواب ژرف و شیرین فرو رفته بود، زمان به درون نقب رفت و پس از اندک مدتی خود را به بالین شاه رساند و صدای خرخر او را شنید. شمشیرش را از غلاف کشید و در حالی که سرشاه را مانند سر حیوانی از بدنش جدا می کرد گفت: «شاه بابا! خرخر کن. کابوس سهمگینی که سالها تو را آزار می داد به حقیقت پیوست.»زمان، اتاق خواب شاه را ترک کرد و در گوشه ای پنهان شد. سپیده سر زد و فراشها، کنیزها، غلام ها، کارکنان، درباریان و تمام افراد وابسته به شاه به تدریج از خواب بیدار شدند، به کارهای خود رسیدند، صبحانه آماده کردند و منتظر قدوم مبارک ملوکانه شدند، اما از شاه خبری نشد. وزرا و رجال سیاسی در دیوانخانه به انتظار نشستند، اما باز هم شاه نیامد. هیچ کس هم جرأت نداشت به اتاق خواب شاه سرکشی کند تا بفهمد چه به روزش آمده است. هنگامی که خورشید عالمتاب به میانه آسمان رسید و روز از نیمه گذشت، وزیر به خود جرأت داد و به پشت در اتاق خواب شاه رفت، ضربه ای به در نواخت کمی منتظر شد و چون صدایی نیامد دوباره چند ضربه به در زد و باز پاسخی نشنید. این بار همراه با ضربه های شدیدتری که به در می نواخت پادشاه را نیز صدا می زد، اما از آن سمت در هیچ صدایی نمی آمد. سرانجام در را شکستند، وارد اتاق شدند و پیکر شاه را غرقه در خون یافتند و سر او را که مانند سر گوسفند از بدنش جدا شده بود، در گوشه ای دیدند. آن هایی که این صحنه را دیدند شیون کردند و فریاد کشیدند و از صدای جیغ و هیاهویشان وزرا، وکلا و درباریان جمع شدند و جسد اسد شاه را از داخل خون بیرون کشیدند و در کنار سر بریده ی او نامه ای دیدند. زمان آن نامه را نوشته و در آن جا گذاشته بود. او در نامه نوشته بود: «من اسد شاه را کشته ام.»عصر همان روز یکی از پسران است شاه به نام کریم، که مادرش نیز شاهزاده بود، به جای پدر بر تخت سلطنت جلوس کرد و تاج پادشاهی بر سر نهاد. کریم شاه تازه به دوران رسیده پایه های حکومتش را بر خودکامگی و استبداد و زور بنا کرد و چنان ظالمی شد که به قول معروف «کت پدرش را از پشت بست.» از سوی دیگر، زمان پس از اینکه به سوگندی که یاد کرده بود، وفا کرد و ریش شاه را به خونش آغشته ساخت، به سمت زندان رفت اما هر چه تلاش کرد نتوانست به تنهایی دیوارهای زندان را خراب کند و پدرش و سایر زندانیان بی گناه را آزاد کند. تصمیم گرفت پیش ریحان خانم برود و به کمک او و یارانش کارهای ناتمام را تمام کند. پرسان پرسان به محل اقامت ریحان خانم رفت و به او خبر داد: «اسد شاه را کشته ام و پیش تو آمده ام.» ریحان خانم که از به هلاکت رسیدن اسدشاه بسیار شادمان و مسرور شده بود، دست زمان را بوسید و گفت: «ای جوان دلاور و شجاع! تو دشمن اصلی مرا کشتی. اکنون فرماندهی این سپاه بزرگ را به تو می سپارم.» زمان از ریحان خانم تشکر کرد و گفت: «پس از اینکه دنیا را از لوث وجود ستمکار اسد شاه پاک کردم، کریم به جای او بر تخت سلطنت نشست و پادشاهی شد ظالم تر از پدر خبیثش. حالا به اینجا آمده ام تا به کمک هم او را هم در خون خود غرق کنیم و بساط ظلم و ستم را برچینیم.» این ها این جا در فکر تهیه و تدارک قشون و آماده شدن برای پیکار با کریم شاه باشند تا ما به سراغ وزیر و جلاد برویم. پس از به هلاکت رسیدن اسد شاه، حالت شادی و اندوه توام به جلاد دست داد. حالت شادمانی و سرور به او دست داد، چون دشمنش اسد شاه، کسی که در پیش چشم هایش دستور قتل و تکه تکه کردن و سوزاندن استخوانهای پسرش را صادر کرده بود، در خون خود غرق شده بود؛ و اندوهگین شد، زیرا می دانست کریم شاه موجودی پلیدتر و خونخوارتر از اسد شاه است و ممکن است او را بکشد. روزی افسرده و غمگین در کنج خانه نشسته بود که صدای در شنید. در را گشود، وزیر وارد شد و به او گفت: «کریم شاه دستور بازداشت و حکم قتل تو را صادر کرده است. اگر مواظب خودت نباشی به زودی دستگیر و اعدام خواهی شد.»جلاد هراسان و سراسیمه به دست و پای وزیر افتاد و پرسید: «تکلیف چیست؟ من چگونه خود را از شر این قاتل بی رحم خلاص کنم.»وزیر دست جلاد را گرفت و او را از روی پاهای خود بلند کرد و گفت: «روی پای من افتادن دردی را درمان نمی کند و چاره کار تو نیست. برخیز و خود را آماده کن تا شب هنگام هر دو اینجا را ترک کنیم و پیش ریحان خانم برویم. برای رهایی از مرگ لازم است از کریم شاه دوری کنیم.»جلاد اشیاء گرانبهای سبک وزن را با خود برداشت و شبانه همراه وزیر، خانه و کاشانه و شهر را ترک کردند و به سمت قلعه محل اقامت ریحان خانم شتافتند. زمان از اینکه دوستانش به سلامت از چنگ کریم شاه گریخته و به آن ها پیوسته بودند خوشحال شد و آن ها را به ریحان خانم معرفی کرد. ریحان خانم به مناسبت ورود آن ها شبانه مجلس جشنی ترتیب داد. وزیر در این مجلس گفت: «هر کس رویدادی از رویدادهای جالب زندگی خود را تعریف کند.»هر کدام به ترتیب خاطره جالب یا حادثه ای را که برایشان پیش آمده بود تعریف کرد. در میان این گفت و شنودها ریحان خانم پسرش را شناخت و او را در آغوش کشید و مادر و فرزند پس از سالها دوری در آغوش همدیگر اشک شادی از دیدگانشان جاری شد. ریحان خانم از وزیر و جلاد تشکر کرد و به خاطر بازیافتن فرزندش چهل شبانه روز جشن گرفتند و شادی کردند و از شدت شادمانی و شعف قشون و میدان نبرد را به باد فراموشی سپردند. درست در همین هنگام قشون کریم شاه حمله خود را به سپاه ریحان خانم آغاز کرد و تلفات سختی بر آن ها وارد آورد. ریحان خانم با دسته ای از افرادش توانست از مهلکه بگریزد و جان خود و تعدادی از افرادش را از مرگ نجات دهد. ریحان خانم و افرادش در مدت زمان کوتاهی دوباره سپاهی عظیم تشکیل دادند و این بار فرماندهی سپاه به عهده زمان سپرده شد. زمان در پیشاپیش سپاه فرمان حمله را صادر کرد و نیمه شب به دشمن شبیخون زدند و قشون کریم شاه را تار و مار ساختند. کریم شاه با تنی چند از افرادش از میدان نبرد گریختند و توانستند وارد شهر شوند. ریحان خانم متوجه اشتباه خود شد و با خود گفت: «احتیاط کردن شرط لازم و ضروری برای هر انسان عاقل و به ویژه هر فرمانده با تدبیر است.»ریحان خانم از شکست ها پند آموخت و برای جبران شکست ها و کسب پیروزی آمادگی لازم را به دست آورد. سپاه انبوهی از افراد شجاع و جسور تشکیل شد که به سه گروه تقسیم شدند. فرماندهی یک گروه به زمان سپرده شده و فرماندهی گروه دیگر به عهده وزیر قرار گرفت و فرماندهی گروه سوم را یکی از افراد شایسته و مورد اطمینان بر عهده گرفت. ریحان خانم به عنوان هماهنگ کننده و فرمانده کل دستور داد از سه طرف به شهر یورش ببرند. زمان شتابان خود را به سپاه دشمن زد و با افراد از کشته های دشمن پشته ها ساختند اما انگار امواج انسانی این سپاه را پایانی نبود. آنقدر از هر سو به دشمن حمله برد و آنقدر شمشیر زد که نیرو و توانش رو به ضعف و سستی نهاد و دستهایش از کار افتاد. چند جای بدنش زخمی شد و بیهوش از اسب بر زمین افتاد. شب همان روز مادرش خواب دید سیل خروشانی زمان را به کام خود کشیده و شتابان می برد. هراسان از خواب پرید، بر اسب سوار شد و به سمتی که پسرش را فرستاده بود روانه شد و به سرعت باد اسب تاخت. دو سه نفر از افراد قشون زمان را دید و با چشم های گریان حال زمان را از آنها پرسید و گفت: «زود بگویید ببینم، به سر زمان چه آمده است؟»یکی از افراد در حالی که به شدت می گریست پاسخ داد: «قشونمان را تار و مار کردند و زمان را هم کشتند.»ریحان خانم فریادی کشید و از اسب به زمین افتاد و چند ساعت بیهوش بود. سرانجام پس از تلاش بسیار او را به هوش آوردند. ریحان خانم سر و وضع آشفته و پریشان خود را مرتب کرد، شمشیر از نیام کشید و گفت: «سوگند می خورم کلاه خود دشمن را از سر بر گرفته و آن را از خون دشمن لبریز کنم و چون شهد شیرین بنوشم. تنها در آن صورت است که از دشمن انتقام خود را گرفته ام و احساس آرامش خواهم کرد.»می گویند داغ فرزند سخت و مهلک است. خبر داغ جانخراش جگر مادر را به درد آورد و لهیب آتش انتقام او را در برگرفت. در همین هنگام نامه ای از سوی کریم شاه خطاب به ریحان خانم رسید. کریم شاه در نامه نوشته بود: «ای حکمران بزرگ! عاقلانه بیندیش و از جنگ و خونریزی که موجب به هلاکت رسیدن نیروهاست دست بردار و با من ازدواج کن. ما با هم سرزمین واحدی تشکیل می دهیم و تو شهبانوی من خواهی بود و تا واپسین دم زندگی با عشق و علاقه با هم زندگی خواهیم کرد.»لبخند تمسخر آمیزی که از کینه ای عمیق حکایت داشت بر لبان ریحان خانم نقش بست و با جمله کوتاه «به زودی همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.» پاسخ نامه اش را داد. کریم شاه پس از خواندن پاسخ نامه، بسیار برافروخته و خشمگین شد و دستور داد شیپور آماده باش را بنوازند و پس از آن فرمان صادر شد و سپاه همچون امواج خروشان دریا به تلاطم افتاد. کریم شاه، خود نیز در پیشاپیش سپاه راه ساحل دریا را در پیش گرفت. با نزدیک شدن سپاهیان کریم شاه به ساحل، ریحان خانم دستور عقب نشینی موقتی را صادر کرد و کریم شاه متوجه این ترفند نظامی شد و قشون را به چندین گروه تقسیم کرد و آن ها را به همه جوانب گسیل داشت و به فرماندهان گروه ها سفارش کرد هر کدام ریحان خانم را دیدند او را زنده دستگیر کنند. جنگ بی رحمانه آغاز شد و دو قشون دست به کشتار و هلاکت یکدیگر زدند. در میان عرصه پیکار، ریحان خانم فرمان حمله نهایی را صادر کرد. او برای تقویت روحیه افرادش به هر سوی میدان نبرد سرکشی می کرد و در جای جای عرصه پیکار به رزم بی امان با دشمن می پرداخت. پهلوان شجاع و متهوری را دید که ضربه های شمشیرش همچون صاعقه بر پیکر نیروهای دشمن وارد می آمد و آنها را تار و مار می ساخت. جنگ تا شب هنگام ادامه داشت و سراسر میدان نبرد از خون نیروهای متخاصم رنگین شده بود. ریحان خانم قشون کریم شاه را شکست داد و هنگامی که خود کریم شاه و فرماندهان و افسرانش قصد گریز از مهلکه را داشتند، ریحان خانم دستور داد آنها را زنده دستگیر کنند. آنها دستگیر شدند و دست و پایشان طناب پیچ شد. در نخستین صبح پیروزی ریحان خانم از فرماندهان و افسران و افراد سپاه خود سان می دید که چشم هایش در چشمخانه گرد و بیحرکت ماند. او پسر خود، زمان را دیده بود و ناباورانه فریاد زد: «آه پسرم! تویی!»مادر و فرزند هر دو بازوها را گشودند و یکدیگر را در آغوش گرفتند. ریحان خانم گفت: «پسرم! افرادت به من گفته بودند که سپاهیان کریم شاه تو را کشته اند.» زمان آنچه را از سر گذرانده بود برای مادر بازگو کرد و گفت: «آنها درست گفته بودند. زخمهای مهلک و کشنده ای بر پیکرم وارد شده بود، اما دوستانم مرا در آخرین لحظات زندگی یافتند و از مرگ حتمی نجات دادند.»تمام افراد قشون ریحان خانم از اینکه زمان را زنده و سلامت دیدند، مسرور و شادمان شدند. سپاه پیروزمند ریحان خانم، کریم شاه سفاک و فرمانده و افسران قشون شکست خورده اش را، در حالی که پاهایشان را با طناب به یکدیگر بسته بودند، با خود به پایتخت بردند. ریحان خانم به محض ورود به شهر، دستور داد پیش از هر کار ابتدا درهای زندان را گشودند و دیوارهای آن را ویران ساختند. ابوالقاسم پس از تحمل سالها شکنجه و عذاب و دوری، سرانجام از زندان رهایی یافت و به دیدار همسر مهربان و فداکار خود شتافت. زن و شوهر پس از سالها جدایی چشم در چشم هم دوختند و اشک شادی از چشم هایشان سرازیر شد. در میان این شور و هیجان، ریحان خانم فرزندشان زمان را به پدر معرفی کرد و ابوالقاسم که با دیدن چنان فرزند رشیدی بر شدت شادی و هیجانش افزوده شده بود، چشم هایش را که هنوز اشکهای شادی در آن حلقه زده بود، بازتر کرد و با لذت و سرور بی پایان سراپای او را برانداز کرد و در همان حال بازوها را گشود و پسر را سخت در آغوش فشرد و او را غرق بوسه کرد و پسر نیز بر سر و روی پدر بوسه زد و اشک شادی از دیدگانش روان شد. ریحان خانم، بزرگان و رجال را فراخواند و در میان سپاهیان و بزرگان و رجال، وزیر خردمند با تدبیر را به پادشاهی و جلاد را، که البته مدت ها بود دیگر نه تنها جلاد نبود بلکه از همکاران نزدیک وزیر و یاران وفادار ریحان خانم بود، به وزیری برگزید و دستور داد مجلس جشن و شادمانی باشکوهی برپا داشتند. در آن مجلس باشکوه، برای افزونی شادمانی مردم، فرمان قتل اعیان و اشراف و فرماندهان و نوکران حلقه به گوش کریم شاه صادر شد و در میان هلهله و شادی مردم به ستوه آمده از ظلم و ستم کریم شاه و اطرافیانش، سر یک یک آن ها بر بالای دار رفت. ریحان خانم نیز شمشیر براق خود را از غلاف کشید، کلاهخود کریم شاه را از سرش برداشت، با یک دست چنگ در موهای او انداخت و با دست دیگر شمشیر را بیخ گلوی او گذاشت و سر از تنش جدا ساخت. کلاهخود را از خون دشمن لبریز کرد و لاجرعه سرکشید و بدین ترتیب انتقام خود را از دشمن خونخوار و ستمگر گرفت و تمام دردها و آلام درونیش تسکین یافت. از آن هنگام ریحان خانم در کنار همسر و فرزندش، تا دم مرگ، به دور از کینه و دشمنی زیستند. با این امید که شما هم همواره در کمال آرامش و خوشبختی زندگی کنید.