Eranshahr

View Original

زار زار خر، لق لق شتر

افزوده شده به کوشش: سولماز احمدی فر

شهر یا استان یا منطقه: بختیاری

منبع یا راوی: کتایون لموچی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۳۳۹ - ۳۴۰

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: شتر و خر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: غیر انسان

نام ضد قهرمان: صاحبان مال

این روایت تمثیلی است از سخنان یا کارهای نا به جا و بی موقع. روایت های همانند با این روایت را در برخی از جلدهای قبل نقل کرده ایم. در این روایات، به جز سخنانی که میان خر و شتر رد و بدل می شود، بقیه اجزاء مانند هم است. روایت «زار زار خر...» در مجموعه ای با نام «افسانه های مردم بختیاری» توسط خانم کتایون لموچی ضبطشده و هنوز به چاپ نرسیده است. این روایت را با حذف برخی جمله ها و دست جمله نقل می کنیم.

صحرا از سیاه چادر و چارپایان سیاهی می زد، از گله گوسفند و بز نگو و نپرس، به هر طرف چشم می انداختی گوسفند، گاو و بز دیده می شد. بع بع گوسپندان آنچنان زیاد بود که صداهای دیگر به سختی شنیده می شد، صدای زنگوله ها تا آسمان می رفت. افراد این مال ثروتمند بودند ولی از چارپایانشان بی رحمانه بار می کشیدند. برای همین بود که یک خر و یک شتر آنقدر ضعیف شدند که دیگر قادر به انجام کاری نبودند. وقت حرکت مال به قشلاق رسید. مال حرکت کرد. خر و شتر از کار افتاده را بر جای گذاشتند و رفتند، خر و شتر در وارگه (محلی که سیاه چادرها را در آن  مستقر می کنند) تنها ماندند و ته دلشان از اینکه دیگر مجبور نبودند بار بکشند، راضی بودند. بالاخره هر طور شده بود می توانستند خار و خاشاک و علفی پیدا کنند و بخورند. کم کم دور و اطراف شروع کردند به گشتن. چیزهایی گیر آوردند و خوردند. اینطور گذشت تا زمستان رفت و بهار آمد. سبزه ها و گل ها از زمین می روئید. خر و شتر لپ لپ خوردند و خوردند. بعد روی خاک شروع کردند به غلتیدن و توی آفتاب لم دادن. گاهی هم به گردش می رفتند. مدتی گذشت، شتر و خر چاق و چله شدند. روزی خر شروع به زار زار کرد. شتر به او تشر زد و گفت: «نمی توانی لب و لوچه زشتت را روی هم بیندازی و زارزار نکنی؟ اگر آدم ها صدای تو را بشنوند و بیایند و ببینند که ما سالم شده و جان گرفته ایم، دوباره روز از نو روزی از نو. بار می گذارند به گرده مان. پس بیر آن صدایت را!» خر گوش های دراز و گشادش را تکان می داد و اندرز و پند شتر را از سوراخ های گشاد یک گوش می شنید و از گوش دیگر به در می کرد. خر آنقدر زار زار کرد تا صاحبانشان که تازه از قشلاق بازگشته بودند، صدای آنها را شنیدند و آنها را برای بارکشی با خود بردند. یک روز که بار سنگینی پشت خر بود، خستگی امانش را برید و از پا درآمد. آدم ها ناچار بار را از پشت خر برداشتند. اماخر از خستگی نمی توانست راه برود. او را گذاشتند پشت شتر.شتر با پاهای درازش با سرعت باد راه می پیمود. از شدت عصبانیت لبهایش درازتر شده بود و پره های بینی اش می لرزید. خر که بین دو کوهان شتر افتاده بود و تکان های سختی به او وارد می شد،ملتمسانه گفت: «ای شتر، دوست عزیز و قدیمی من آرام تر برو، دل و قلوه ام آب شد.» شتر جواب داد: «جهنم که دل و قلوه ات آب شد. ای کاش خودت آب می شدی و قبل از اینکه این آش را برایمان بپزی، به زمین فرو می رفتی.» خر گفت: «ببخش، بخشش از بزرگان است، خواهش می کنم لُق نزن، با هر لُق درد عجیبی به دل و قلوه ام وارد می شود.» شتر دوباره جواب داد: «به جهنم که دل و قلوه ات درد می گیرد. تا حالا موعد زار زار تو بود، حالا موعد لُق لُق (تکان های شتر در هنگام راه رفتن و دویدن) من است.» و به سرعت خود افزود.