Eranshahr

View Original

زخم زبان

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: چهارمحال و بختیاری

منبع یا راوی: گردآوری علی اسمند و حسین خسروی

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 341 - 343

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: خارکن

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: زن خارکن

می‌گویند که «زخم زبان» سخت‌تر و برنده‌تر از زخم شمشیر است و یا، زخمی که حاصلِ ضربۀ شمشیر باشد بهبود می‌یابد اما زخم زبان خوب شدنی نیست و یا دیرپاست. قصه ی «زخم زبان» بر اساس این نکته ساخته شده و ناظر بر عینیت بخشیدن با ممثل کردن آن است.در قصه های اخلاقی و بندآموز سعی می‌شود به خواننده یا شنونده چگونه رفتار کردن را بیاموزند از این نظر قصه زخم زبان قصه ای اخلاقی است. خلاصه این قصه را می‌نویسیم:

مرد خارکنی بود که هر روز به صحرا می‎رفت، پشته ای خار جمع می‌کرد به شهر می‌برد و می‌فروخت و از این راه شکم خود و زن و بچه اش را سیر می‌کرد.یک روز تو صحرا سفره اش را پهن کرد تا لقمه نانی بخورد. در همین موقع صدای غرش شیری را شنید. مرد از ترس شروع کرد به لرزیدن. دست و پایش سست شد. شیر آن قدر به او نزدیک شده بود که مرد حتی خیال فرار هم به سرش نزد. پیش خودش گفت: «بلکه با مهربانی دلش را به رحم بیاورم.» این بود که تا شیر رسید کنار سفره مرد لقمه ای گرفت و گذاشت تو دهان او. با دست دیگرش هم هی سرو یال شیر را نوازش می‌کرد. لقمه دوم و سوم و... تا سفره از نان و پنیر خالی شد. منتظر بود که شیر دهانش را باز کند و او را هم یک لقمه کند که شیر دهان باز کرد و گفت: «عجب نان و پنیر خوشمزه ای بود! حالا من هم می‌خواهم مهربانی تو را جبران کنم. دنبالم بیا!» مرد خارکن دنبال شیر راه افتاد. شیر او را برد به لانه اش کیسه ای پر از زر و جواهر برداشت و گذاشت تو دست مرد خارکن و گفت: «مال تو! از این به بعد هر وقت با من کار داشتی اینجا می‌آیی و داست را سه بار می‌زنی روی زمین. من فوری حاضر می‌شوم.» از آن به بعد زندگی خارکن از این رو به آن رو شد. قصری ساخت و زندگی مجللی ترتیب داد. از خارکنی هم دست کشید. هر روز هم یک برۀ بریان برای شیر می‌برد.یک روز خارکن، شیر را به خانه اش دعوت کرد. سفره ای پر از غذا چید. شیر شروع کرد به خوردن اما آب دهانش همین جور شر و شر می‌ریخت روی سفره. زن خارکن از این وضع ناراحت بود، خارکن را صدا زد بیرون اتاق و گفت: «این مهمان تو با آب دهانش سفره را کثیف می‌کند. حالا من چطور سفرۀ به این بزرگی را بشورم؟!» شیر حرفهای زن را شنید، اما چیزی به روی خود نیاورد. بعد از شام هم خداحافظی کرد و رفت.بعد از چند روز خارکن به دیدن شیر رفت. دید شیر خیلی ناراحت و غمگین است. هر چه فکر کرد علت آن را نفهمید. تا اینکه شیر گفت: «خواهشی از تو دارم!» مرد سراپاگوش بود. شیر گفت: «با این داست محکم بزن توی سر من.» مرد خارکن با تعجب پرسید: آخر چرا؟» شیر گفت: «اگر می‌خواهی باز هم با هم دوست باشیم این کار را بکن.» از مرد خارکن انکار و از شیر اصرار. وقتی مرد بالاخره راضی شد با داسش ضربه ای به شیر بزند، شیر گفت: «وقتی ضربه را زدی، آن گیاه کنار سنگ را بچین و روی سرم بگذار. یک تکه چوب هم توی دهنم بگذار تا با فشار دادن به آن دردم کمتر بشود. بعد هم خیلی زود از اینجا دور شو و سال بعد همین موقع برگرد.»خارکن هر انچه که شیر خواسته بود انجام داد و رفت و سال بعد برگشت. وقتی سه مرتبه داسش را به زمین زد. شیر حاضر شد و گفت: «بیا ببین جای زخم باقی مانده؟» مرد نگاه کرد و گفت: «نه، خوب شده.» شیر گفت: «جای زخم داس تو خوب شد. اما زخمی که آن شب زنت بر دلم زد هنوز خوب نشده است و تا زنده ام آن را فراموش نمی‌کنم. حالا بیا این کیسۀ طلا را بگیر و زود از اینجا برو و دیگر هم برنگرد.»