زخم زبان بدتر از زخم تبر است
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: بازنویسی محمدرضا یوسفی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 347 - 356
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: هیزم شکن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن هیزم شکن
روایت دیگری است از افسانۀ زخم زبان از زخم شمشیر بدتر است که به طور مفصل تر و با نثری روان نوشته شده است. چنانکه گفتیم این افسانه در ردیف افسانه های اخلاقی است که هدف و منظور تربیتی را دنبال میکند. بازنویسی مؤلف نیز پر و بال بیشتری به نکات اخلاقی بخشیده است.
در روزگاران گذشته، مردی هیزم شکن در کنار جنگل با زنش در کلبه ای زندگی میکردند. هیزم شکنهر روز صبح زود تبرش را بر می داشت و به جنگل می رفت، درختهای پوسیده و بی برگ را قطعه قطعه میکرد و برای فروش به آبادیهای اطراف جنگل میبرد و میفروخت.در یکی از روزهای خنک بهاری، هیزم شکن مثل همیشه تبرش را برداشت، بقچه ناهارش را به گردن تبر انداخت، شالی دور کمرش پیچید و در حالی که به طرف جنگل میرفت، به زنش گفت: «آهای بی بی زبیده، من غروب بر میگردم، خداحافظ!»بی بی زبیده که زن کم حوصله و اخمویی بود گفت: «گفتن ندارد، میدانم که بر می گردی.»هیزم شکن حرفی نزد. سرش را پایین انداخت و گفت: «لااقل مثل همیشه بگو به امان خدا! آخه من به جنگل میروم، اگر دعای تو پشت سرم باشد، دلم محکمتر است.»زن پوزخندی زد و گفت: «خوب به امان خدا، برو دست پر برگرد!»هیزم شکن طناب به هم پیچیده اش را به حلقه ی بازو انداخت و راهش را کشید و رفت.وقتی هیزم شکن وارد جنگل شد، انگار عروسی بود. پرنده های رنگارنگ هر کدام با صدایی آواز میخواندند. قورباغه ها در دور دست پایکوبی میکردند. خرگوشها با چشمان شفاف و کنجکاو به هیزم شکن نگاه میکردند و دنبال همدیگر میدویدند و به استقبال هیزم شکن میآمدند. حیوانات جنگل هیزم شکن را به خوبی میشناختند. همه میدانستند که او با هیچ حیوانی دشمنی ندارد. به همین دلیل از او نمیترسیدند و وقتی او را میدیدند، قرار نمیکردند.هیزم شکن پای درختی که تنه ی سنگین و کلفتی داشت، ایستاد و به شاخه های درخت نگاه کرد. یک برگ بر آن شاخه نبود. هیزم شکن به درخت های دیگر نگاه کرد و دلش برای درخت خشک و بی بر سوخت و گفت: «حیف نیست که در این فصل بهار همه ی درختان سبز و خرم باشند اما تو خشک و بی ثمر باشی؟ میدانم ریشه ات را کرم خورده و مغزت پوک شده، تو دیگر درختی نیستی که پرنده ها در لابهلای برگهای سبزت آواز بخوانند و لانه بسازند. تو دیگر فصل بهار، گرمای خورشید، خنکای باران، نوازش نسیم را نمیفهمی، تو به یک تکه چوب خشک تبدیل شده ای، تو برای داغ کردن تنور نانوایی خوب هستی. تو باید زغال شوی تا در زمستان خانه ای را گرم کنی...»هیزم شکن همین طور که با درخت صحبت میکرد، آستینش را بالا زد و کف دو دستش را تر کرد، تبر را به دست گرفت و چند ضربۀ متوالی بر ساقه ی درخت کوبید و گفت: «خدا کند کرم ها تا ریشه مغزت را نخورده باشند. اگر مغزت سالم باشد، بعد از اینکه من تنۀ پوکت را بریدم، از این طرف و آن طرف جوانه خواهی زد و دوباره سبز و خرم خواهی شد.»هیزم شکن چند ضربۀ دیگر بر درخت کوبید. صدای بم و پوکی در جنگل پیچید. چند دانه کرم از تنه ی درخت سر بیرون آوردند و به هیزم شکن چشم دوختند. هیزم شکن بی اعتنا به آنها تبر میزد. کرم ها روی خاک افتادند و پرنده ها آنها را به نوک گرفتند و رفتند. هیزم شکن سرگرم کارش بود که ناله ای به گوشش رسید. اول فکر کرد درخت ناله میکند. گوشش را به درخت چسباند و گفت: «مگر میشود درخت خشک و بی بر ناله کند؟»اما صدای ناله از جای دیگر بود. هیزم شکن گوشش را به سمت صدا تیز کرد. تبر را زمین گذاشت و در میان علفهای بلند و فشرده به دنبال صاحب صدا گردید. گشت و گشت و گشت تا در میان علفهای انبوه چشمش به شیری افتاد که به پهلو خوابیده بود و ناله میکرد. هیزم شکن اول ترسید، بعد جلو رفت و گفت: «خدا بد ندهد جناب شیر، شما سلطان جنگل هستید، چه شده که چنین ناله میکنید؟»شیر سرش را از ناراحتی روی علفها گذاشت و غلتی خورد و گفت: «ای مرد هیزم شکن، چند وقت است که خاری سمی به پایم فرو رفته است. روزهای اول تحمل کردم، اما حالا دیگر طاقتش را ندارم. دیگر نمیتوانم راه بروم. نگاه کن که چطور پایم باد کرده... اگر تو آن را خوب کنی، برای همیشه با تو دوست میشوم و نمیگذارم هیچ حیوانی به تو اسیب برساند.»هیزم شکن گفت: «همان دوستی تو برای من کافی است، چون من با حیوانات دیگر هم دوست هستم.»شیر ناله ای کرد. هیزم شکن با ترس به شیر نزدیک شد و گفت: «کاری که من میکنم، یک کمی درد دارد. اما برای همیشه راحت میشوی.»شیر گفت: «دردش از درد نیزه که بدتر نیست، کارت را بکن!»هیزم شکن چاقویی از جیبش بیرون آورد و آن را با سنگ سیاهی تیز کرد و به شیر گفت: «چشمانت را ببند.»هیزم شکن پای شیر را گرفت. زخم مانند متکا ورم کرده بود. هیزم شکن با دقت به زخم نگاه کرد و جای خار را پیدا کرد. با چاقو پوست شیر را شکافت. شیر نعره ای کشید. هیزم شکن شکاف را باز کرد و خار را که مانند نوک شمشیری بود، بیرون آورد و گفت: «تمام شد. نگاه ک،ن این در گوشتت نشسته بود.»هیزم شکن دستمالی از جیبش بیرون آورد و زخم شیر را با آن بست. شیر مرتب ناله میکرد.بعد از آن روز، شیر و هیزم شکن با هم دوست شدند. هر وقت هیزم شکن به جنگل میرفت شیر درختهای پوسیده را به او نشان میداد و پس از آنکه هیزم شکن درخت را تکه تکه میکرد، روی شیر میگذاشت و شیر هیزم ها را تا هر آبادی که هیزم شکن میخواست، میبرد.وقتی هیزم شکن جریان دوستی اش را برای زن و بچه اش تعریف کرد، زن هیزم شکن باور نکرد، و بچه ها با شوق و ذوق به هیزم شکن التماس کردند تا یک روز شیر را به کلبه بیاورد. زن هیزم شکن با بچه ها دعوا کرد. هیزم شکن لبخندی به بچه ها زد و گفت: «حتماً یک روز شیر را به کلبه می آورم تا شما هم با او دوست شوید.»دوستی شیر و هیزم شکن روز به روز محکم و محکم تر می شد، تا آنکه روزی هر دو با هم در جنگل دنبال هیزم میگشتند. هیزم شکن به شیر گفت: «آقا شیر، شما که این قدر زحمت برای من میکشید، یک روز به خانه ام بیاید و میهمان من باشید.»شیر یال زیبایش را تکان داد و گفت: «هیزم شکن مهربان، تو خدمتی به من کرده ای که اگر من همه ی عمرم غلامی تو را بکنم، باز جبران آن عمل خیر تو نمی شود.»هیزم شکن پاسخ داد: «چه حرفی میزنی آقا شیر! کار خیر را برای نیت خیر باید انجام داد، توقع جبران و تلافی، برای عمل خیر ارزش آن را از بین می برد.»شیر گفت: «من این حرفها سرم نمیشود هیزم شکن! کسی که به من نیکی کند، من به او نیکی میکنم. هر کسی که به من بدی کند، من به او بدی میکنم ما شیرها این طوری زندگی میکنیم.»هیزم شکن لبخندی زد و گفت: «هر جور که دوست داری زندگی کن آقا شیر! اما من میخواهم به حرمت رفاقتمان، یک روز تو را به خانه ام دعوت کنم و به زنم بگویم که هر غذایی دوست داری، برایت روی اجاق بگذارد.»شیر به هیزم شکن گفت: «تو دوست من هستی، امّا هر چه هست تو انسانی و من حیوان، ممکن است با هم دوست باشیم، امّا مشکل است هم کاسه ی هم باشیم.»هیزم شکن ناراحت شد و گفت: «عجب حرفی میزنی آقای شیر! نان و نمک دوستی را محکمتر میکند. رفیقانی که نان و نمک همدیگر را میخورند، هیچ وقت به همدیگر پشت نمیکنند.»شیر ناچار دعوت هیزم شکن را پذیرفت.غروب که شد، هیزم شکن به خانه اش برگشت و به زنش گفت: «بی بی زبیده، فردا ناهار آقا شیر به خانه ی ما میآید. ناهار چرب و نرمی درست کن!»بچه های هیزم شکن خوشحال شدند، اما زن هیزم شکن ابرو در هم کشید و دستش را به کمرش زد وگفت: «معقول مردهای مردم میروند خان و خانزاده، امیر و امرا به خانه دعوت میکنند، تو میروی یک حیوان به خانه ی من دعوت میکنی؟»هیزم شکن آهی کشید و گفت: «آخه زن، ما را به خانها و امیران چه مربوط؟ هر کس دوست ماست، قدمش بر تخم چشم ماست؛ می خواهد امیر و خان باشد، میخواهد یک شیر باشد.»زن پی در پی بهانه می آورد که به این دلیل و آن دلیل نمیشود میهمانی داد. هیزم شکن هم پافشاریمیکرد و میگفت که آبرویش در خطر است، حالا دیگر شیر را دعوت کرده است، نمیشود زیر قولش بزند. عاقبت زن گفت: «والله من میدانم برای یک مرد چقدر غذا درست کنم. برای یک زن چقدر برنج بریزم. برای یک بچه چقدر آش بپزم، امّا برای یک شیر نمیدانم!»هیزم شکن کمی فکر کرد و با لبخند به بچه هایش نگاه کرد و به زنش گفت: «تو فکر کن فردا ناهاربیست مرد پرخور و شکم گنده میهمان داری. به اندازۀ بیست نفرغذا درست کن!»زن کمی فکر کرد و گفت: «من که میترسم همه ی غذاها را بخورد و سیر نشود، آن وقت نوبت به من و بچه هایم برسد.»مرد لبخندی زد و گفت: «نترس، آقا شیر دوست من است. اگر قرار بود ما را بخورد، تا به حال خورده بود.»فردای آن روز شیر به خانه ی هیزم شکن رفت و پس از آنکه هیزم ها را پشت کلبه ریختند، هیزم شکن زنش را صدا زد و گفت: «بی بی زبیده، من و رفیقم آقا شیر آمدیم.»بچه ها با تعجب به شیر نگاه میکردند. شیر به طرف آنها رفت و کله اش را به پای پسر هیزم شکن مالید. بچه ها شیر را بوسیدند.بوی کله پاچۀ گوسفند به مشام شیر رسید و او را مست کرد. هیزم شکن داخل کلیه شد و گفت: «بفرما رفيق عزيز، بفرما!»شیر آرام و با غرور داخل کلبه شد. زن هیزم شکن به یال و کوپال شیر نگاه کرد و ترسید و با لکنت زبان گفت: «سَ ...لا...م...آ... قا... شيـ...ـر!»شیر پاسخ داد: «سلام خاتون، من دوست نداشتم شما را زحمت بدهم، امّا هیزم شکن اصرار کرد.»زن با غضب به هیزم شکن نگاه کرد و به شیر گفت: «قدمتان روی چشم، بنشینید.»بچه ها شیر را نوازش کردند. شیر در گوشۀ کلبه نشست. زمانی طول نکشید که زن هیزم شکن سفره را پهن کرد و نان و پنیر و سبزی و قدح دوغ را وسط سفره چید، بعد دو تا مجموعۀ بزرگ پر از کله و پاچه و یک دیگ آبگوشت برای شیر توی سفره گذاشت. چند تا کاسۀ آبگوشت هم برای خودش و هیزم شکن و بچه هایش آورد و گفت: «بخورید.»هیزم شکن به شیر گفت: «بفرمایید آقا شیر، قابل شما را ندارد.»شیر کنار سفره نشست و چند تا نان را یکباره برداشت و مانند کاغذی ریز ریز کرد و در دیگ ریخت. بچه ها با تعجب به شیر نگاه میکردند. زن هیزم شکن به دستهای کبره بسته و سیاه شیر چشم دوخت. شیر متوجه نگاه او شد. زن لب ورچید و سرش را پایین انداخت. شیر به روی خودش نیاورد و چند گرده نان دیگر را در آب گوشت ترید کرد و با دستش آبگوشت را به هم زد. یکی از بچه ها خندید. شیر هم به بچه خندید. زن به شیر نگاه کرد و به هیزم شکن چشم دوخت و یکباره دلش به هم خورد وبا دست جلو دهانش را گرفت. هیزم شکن به شیر لبخندی زد و گفت: «بفرمایید، قابل شما را ندارد.»شیر دستش را از توی دیگ بیرون آورد، آب آبگوشت مانند آبکش از دستش می چکید و تکه های ترید از این طرف و آن طرف دستش تلپ و تلپ به زمین می افتاد. هر طوری بود، شیر دستش را به دهانش برد و تریدها را بلعید. او گرسنه اش بود و فوری آبگوشت دیگ را به نیمه رساند. آب آبگوشت و تکه های ترید از سفره تا دهان شیر، روی زمین و سفره و یال شیر ریخته بود. زن حالش به هم خورد و در حالی که از کلبه بیرون میرفت فریاد زد: «این چه میهمانی است که تو به خانه آورده ای، سگ از این تمیزتر است!»شیر از شدت عصبانیت دیگ را به گوشه ای پرتاب کرد. بچه ها از سفره عقب کشیدند. شیر با خشم به هیزم شکن نگاه کرد و نعره ای کشید که کلبه لرزید. دختر کوچک هیزم شکن از ترس گریه کرد.هیزم شکن دستپاچه شد و گفت: «ببخشید جناب شیر، من زنم باردار است، به این جهت حالش به هم خورد، شما ناراحت نشوید.»شیر دوباره نعره ای کشید. زن هیزم شکن پشت در کلبه مانند بید می لرزید. هیزم شکن سرگردان مانده بود و نمیدانست که چکار کند. شیر دوباره نعره ای کشید و گفت: «اگر نان و نمکت را نخورده بودم، همین الان خودت و زنت را تکه پاره می کردم...»شیر به جای نفس کشیدن هن و هن میکرد و چشمان سرخش را از هیزم شکن بر نمیداشت. رنگ و روی هیزم شکن مانند آب کله بی رنگ بود. شیر عربده ای کشید و برخاست. هیزم شکن تبرش را به دست گرفت. شیر خشمگین نعره ای کشید و به طرف در کلبه راه افتاد. هیزم شکن فکر کرد که شیر میخواهد به زنش حمله کند، به سرعت تبر را بر فرق سر شیر پایین آورد. شیر فریاد دردناکی کشید و از کلبه بیرون رفت. بچه ها همه گریه میکردند.هیزم شکن با دست و پای لرزان به شیر نگاه کرد. چند قطره خون کنار چشم شیر را سرخ کرده بود. شیر عربده ای کشید و گفت: «افسوس که نان و نمکت را خورده ام و به تو قول دوستی داده ام، وگرنه در یک چشم به هم زدن خودت و زنت را پاره پاره میکردم.»هیزم شکن متحیر ماند و پاسخی نداد. تبر از دستش افتاد و به شیر خشمگین، که به سوی جنگل میرفت، چشم دوخت.هیزم شکن بعد از آن اتفاق دیگر به جنگل نرفت. حقیقتش این بود که می ترسید پا به جنگل بگذارد. ازطرفی هر چقدر آذوقه برای زمستان ذخیره کرده بودند، پختند و خوردند تا ملاقه به ته دیگ خورد و دیگر چیزی در بساط آنها باقی نماند.روزی زن هیزم شکن دیگ آش را جلو هیزم شکن گذاشت و گفت: «بعد از این آشی که میخوری، دیگر هیچ چیز در کلبه نداریم، از فردا باید باد هوا بخوریم.»رنگ از روی هیزم شکن پرید. دختر کوچک هیزم شکن سرش را روی زانوی پدرش گذاشت و به چشمان بیجان هیزم شکن خیره شد. آش از گلوی هیزم شکن پایین نرفت، برخاست و به زنش گفت: «راست میگویی؟»زن به او چشم غرّه رفت و گفت: «دروغم چیست؟ این تو، آن هم کندولۀ آرد! این تو، آن هم کوزۀ بلغور و هر چه در این کلبه برای زمستان انبار کرده بودم.»هیزم شکن سرش را پایین انداخت و عرق سرد پیشانی اش را پاک کرد. دستی به سر دخترش کشید ویکباره بلند شد و گفت: «باداباد! من که نمیتوانم تا ابد در كلبه بنشینم و به حرفهای تو گوش بدهم. از روزی که به جنگل نرفته ام، چهارستون بدنم درد میکند، مرد باید کار کند...»هیزم شکن به طرف تبرش رفت. آن را برداشت، لبه اش را پاک کرد و گفت: «این هم زنگ میزند.»زن گفت: «یعنی میخواهی به جنگل بروی؟» از آن شیر نمیترسی؟»بچه ها به دست و پای پدرشان پیچیدند. دختر کوچک هیزم شکن گریه کرد. هیزم شکن به زنش گفت: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست، میروم تا ببینم چه میشود!»هیزم شکن از کلبه بیرون رفت.در حالی که قلب هیزم شکن، مانند قلب پرنده ای که مسافت زیادی بال زده باشد، دُمب دُمب میزد، وارد جنگل شد. سکوت وحشتناکی بر جنگل سایه انداخته بود. پرنده ها آواز نمیخواندند. خرگوشها جست و خیز نمیکردند. میمونها جیغ و داد نمیکردند. قورباغه ها پایکوبی نمیکردند. از سنجابها خبری نبود و آهوها با آن چشمان قشنگ و درشت پشت بوته ها پنهان بودند. هیچ حیوانی به جز یک راسو به استقبال هیزم شکن نیامد. هیزم شکن دلش گرفت و راهش را ادامه داد. راسو به طرف او دوید و گفت: «مبادا صدای تبرت در جنگل بپیچد! مبادا سر و صدایی راه بیندازی! سلطان جنگل خشمگین است و هیچ گونه صدایی را نمیتواند تحمل کند.»هیزم شکن سر راسو را نوازش کرد و گفت: «آخه من هیزم شکن هستم. پرنده ها بدون آواز، شما بدون جیغ و داد میتوانید زندگی کنید، اما من بدون صدای تبرم، هیزم گیرم نمیآید.»راسو سرش را چرخاند و گفت: «چه می دانم.»هیزمشکن به طرف قلب جنگل قدم برداشت و از راسو پرسید: «سلطان جنگل کجاست؟»راسو پاسخ داد: «در کنار چشمه ی زلال!»هیزم شکن دلش را دریا کرد و به طرف چشمه ی زلال راه افتاد. وقتی به آنجا رسید، شیر با چشمان سرخ و پنجه ی خونین طعمه ای را میخورد.هیزم شکن گفت: «سلام رفیق قدیمی!»شیر سرش را از طعمه برداشت و به هیزم شکن نگاه کرد. هیزم شکن زهره اش آب شد و گفت: «آمده ام جای زخمی را که خودم زدم، مرهم بگذارم تا خوب شود.»شیر خشمگین به او چشم دوخت و گفت: «جای زخم تبر خوب شده، اما جای زخم زبان زنت هیچ وقت خوب نمیشود. زخم زبان بدتر از زخم تبر است. برو و دیگر این طرفها نبینمت، اگر دوباره چشمم به تو بیفتد، مثل این طعمه تکه پاره ات میکنم، برو!»هیزم شکن سرافکنده و غمگین به کلبه اش بازگشت و حرف شیر در گوشش زنگ میزد: « زخم زبان بدتر از زخم تبر است. »