زخم زبون
افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: تاليف: فرج الله خدا پرستی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 357 - 361
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: خارکن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن خارکن
روایت دیگری است از افسانه ای که در آن مسأله ای اخلاقی بیان می شود. این نوع افسانه ها در طبقه بندی قصه ها در ردیف قصه های آمده است. روایت زخم زبان یک روایت جنوبی است که در آن نسبت به روایت های پیشین، تغییرات کمی داده شده است.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود...صدها سال پیش، مرد خارکنی در سرزمین ما زندگی میکرد. خارکن مردی مهربان و مردم دار بود. به حدی که از بذل و بخشش چیزهایی که داشت، مضایقه نمیکرد. زندگیش تعریفی نداشت و با سختی میگذشت ولی ناراضی هم نبود. هر روز قبل از طلوع آفتاب روانه دشت و صحرا و کوهستان می شد و کوله ای بار بوته خار یا هیزم جمع و جور میکرد. توی شهر میفروخت و خرجی خودش و زنش را رو به راه میکرد.تا یکی از روزهای خدا که خارکن از کارش فارغ شده بود، گرسنه ش شد. سفره نان و پنیر و پیازش را روی زمین پهن کرد و مشغول خوردن شد.ناگاه غرش شیری که نعره زنان از توی دره مقابل به طرفش میدوید، بند دلش را پاره کرد. لقمه تو گلوش خشک شد. هاج و واج مانده بود که چه بکند. پیش خودش فکر کرد که شیر گرسنه مجال دست و پا زدن هم به او نخواهد داد.به یاد قصه و مثل هایی افتاد که بارها شنیده بود. به خاطرش آمد که براش تعریف کرده بودند که: « از محبت شیر آدم میشود و... » با خودش گفت :- من که یک عمر به همه مهربانی کرده ام، دم آخر هم به این شیر محبت میکنم، به هر صورت ضرری نمیکنم!توی همین فکرها بود که شیر که نعره میکشید و گرد و خاک میکرد به او رسید خارکن که از ترس مثل بید میلرزید، بی اختیار دست به سر و روی شیر کشید و با دست دیگرش لقمه ی نان و پنیر را توی دهان شیر گذاشت!شیر آرام شد! مثل بچه آدم کنار دست مرد خارکن نشست.خارکن که هنوز ترسش نریخته بود، با عجله و پشت سر هم لقمه میگرفت و توی دهان شیر میگذاشت!تا آن که شیر به حرف آمد و گفت:- چه نون و پنیر خوشمزه ای بود! خدا عوضت بده! راسی تو چقدر نترسی و مهربونی. حالا که اینطور شد، میخواهم تلافی مهربونیت بکنم. بیا بریم تو خونه ی من، خسته نمیشی! خیلی خیلی از اینجا دور نیست.خارکن که هنوز از ترس می لرزید، همراه شیر به راه افتاد. پس از آنکه به لانه شیر که غار بزرگی بود رسیدند.شیر کیسه ای پر از جواهر به خارکن داد و گفت:- این برای تو... اگر بازم هوای من کردی بیا اینجا و با تبرت سه مرتبه به زمین بزن من حاضر میشم.خارکن خوش و خرم به خانه اش بازگشت و ماجرا را با زنش در میان گذاشت. بعد هم با فروش جواهرات زندگیش رنگ و رونق گرفت، کلبه قدیمش را خراب کرد و خانه ای مثل قصر بنا کرد، خلاصه دور دور خارکن شد...خارکن دیگر برای هیزم و خار آوردن به دشت و کوه نمی رفت، بلکه روزانه چند نوع بره بریان برای شیر میبرد... سه مرتبه تبرش را به زمین می کوفت، شیر حاضر میشد و خارکن پیشکشی اش را تقدیم میکرد...تا اینکه یک روز خارکن از شیر دعوت کرد که به خانه اش به مهمانی بیاید. شیر میخواست شانه خالی کند. بهانه آورد که :- اگر به شهر بیاید مردم گریزان خواهند شد یا ممکن است صدمه و آزاری به او برسانند.از شیر انکار و از خارکن اصرار! تا به هر حال قرار دادند که نیمه شب که شهر خلوت و خاموش است شیر به شهر بیاید و نیمه شب بعد هم بازگردد.***خارکن تدارک دید. انواع و اقسام خوراکی و شربت را فراهم کرد. تا روز موعود که خارکن رفت که شیر را به خانه اش بیاورد...بالاخره نیمه شب شیر وارد خانه خارکن شد...خارکن، مهمانش را به پنجدری{اتاقی بزرگ} مهمانخانه برد. شیر روی مخده{بالش، پُشتی} نشست و به پشتی تکیه داد. خارکن و زنش هم مشغول پذیرایی شدند...شب گذشت و صبح شد. شیر هنوز خواب بود. وقتی از خواب بیدار شد که ظهر شده بود. بساط ناهار هم رو به راه شد. سینی بزرگی پر از پلو را که بره بریان درسته روش گذاشته بودند، به وسط مجلس آوردند.انواع و اقسام تنقلات هم دور و بر سفره قرار دادند. تعارفی رد و بدل کردند و به هر حال شیر درازکش دهانش مشغول خوردن ناهار شد، آب از دهان شیر توی سینی پلویی سرازیر بود!زن خارکن که از توی آشپزخانه سرک میکشید و شیر را می پایید، از دهانش در رفت و آهسته گفت:- شوورم مهمون با سخاوتی داره ولی حیف که با آب دهانش سینی رو نجس و پلید میکنه! نمیدونم چطوری سینی به اون بزرگی را طاهر{تمیز} کنم!شیر که گوشش تیز بود، شنید. به روی مبارک نیاورد و چیزی نگفت.نیمه شب هم شیر خدا حافظی کرد و رفت. خارکن تا آخر شهر به بدرقه اش رفت.چند روز بعد، خارکن برای حال و احوالپرسی شیر رفت. شیر گرفته و ناراحت به نظر میرسید. خارکن هر چه سعی کرد علتش را بفهمد، نشد! تا اینکه شیر به حرف امد و گفت:- رفیق خواهشی دارم!خارکن جواب داد:- امرت روی چشم، بفرما!شیر مکثی کرد و گفت:- اگه میخوای با هم مثل گذشته دوست باشیم با نوک تبرت محکم بزن تو فرق سر من!خارکن دستپاچه شد و جواب داد:- دستام بره زیر گل! اگه چنون کاری بکنم! تو ولینعمت من هستی چطور از دلم میآد چنین غلطی بکنم!ولی شیر با اصرار و تهدید خارکن را قانع کرد و گفت:- برو برگهای خشک اون درخت بچین و روی سنگ صاف نرمش کن! برای اونکه وقتی تبرت سرم شکافت، او برگها را بریزی تو زخم سرم، دیگه هم اون کنده را وردار، بذار جلو دهنم! که خشم دردم را بجون اون کنده بریزم و به تو آسیبی نرسونم، منتهی مواظب باش هر چه زور و قوت داری به کار ببری!خارکن هم ناچار اوامر شیر را انجام داد و آماده شد. تبرش را به فرق سر شیر زد. شیر نعره ای کشید که زمین و زمان لرزید! کنده درخت را طوری گاز گرفت که مثل اهک نرم شد! شیر هم بی خود و بی هوش بود.پس از چند لحظه ای حالش جا آمد. به خارکن دستور داد که نوک تیر را به آرامی از سرش بیرون بکشد و به جایش برگهای نرم شده درخت بریزد.خارکن، در حالی که گریه میکرد و میلرزید دستور شیر را انجام داد. پس از آنکه کارش تمام کرد، گوشه ای نشست و به خودش نفرین میکرد.شیر دلداریش داد و گفت:- خوب رفیق، برو خونه ت، تا یکسال دیگه هم حق نداری بدیدنم بیایی! پس از اونکه یکسال تمام شد، بیا همینجا، سه مرتبه تبرت زمین بزن، من میآم، اونوقت کاری بهت دارم!خارکن که هنوز گریه میکرد از شیر خدا حافظی کرد و رفت!***!پس از یکسال برگشت سر وعده گاه! تبرش را سه مرتبه به زمین کوفت. شیر حاضر شد!سروروی همدیگر را بوسیدند... از هر دری گل گفتند و گل شنیدند. خارکن خجالت میکشید که توی چشم های شیر نگاه کند.شیر هم فهمید گفت:- رفیق یادت هس پارسال با تبر، فرق سرم شکافتی! حالا پاشو! نیگاه کن، ببین جاش هس یا نه: درس چشماتو واکن!خارکن هر چه نگاه و جستجو کرد، اثر و آثاری از زخم ندید، تعجب کرد...شیر ادامه داد که:- ولی پارسال زنت سخنی گفت که تا صد سال دیگر هم جاش خوب نمیشه! همون روزی که مهمونت بودم، شنیدم که زنت میگفت:«شوورم رفیق با سخاوتی داره ولی حیف که آب دهنش سینی رو نجس و پلید میکنه.»بله رفیق! جای زخم تبر خوب شد ولی زخم زبون زنت خوب شدنی نیس! بیا و این کیسۀ جواهر و بگیر و برو... دیگه هم نمیتونی منو پیدا کنی...بالا رفتیم ماس بود، پایین اومدیم ماس بود، قصۀ ما راس بود.