Eranshahr

View Original

زرگر و پادشاه

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: گرداورنده: بهرام فرخ فال

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 363 - 368

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: زرگر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: پادشاه

«زرگر و پادشاه» روایت دیگری است از قصّه عیاران. معمولاً پادشاه در این نوع قصه «ضد قهرمان» است و با حیله ها و ترفندهای گوناگون می‌کوشد «قهرمان» قصه را به چنگ آورد. اما «قهرمان» ]عیار قصه[ از او زیرک تر و باهوش تر است و هر بار دام های او را بی اثر می‌کند. در روایات دیگری که از این جدال پرداخت شده است، قهرمان یا هیچ‌گاه به دام پادشاه نمی‌افتد و یا پادشاه شکست خود را پذیرفته، وی را داماد و جانشین خود می‌کند و یا پاداش و انعامی به او می‌دهد. اما در روایت «زرگر و پادشاه» قهرمان قصه به دام می‌افتد و حتی جان می بازد. چنین پایان بندی ای در قصه های عامیانه بسیار به ندرت پیش می‌آید و شاید بتوان گفت اصلاً رخ نمی‌دهد. البته احتمال دست بردن در روایت توسط گردآورنده را نیز نمی‌توان نادیده گرفت. در چنین صورتی خوب است گردآورندگان به این نکات اشاره کنند.متن کامل این روایت را با اندکی و برایش می‌نویسیم.

روزی بود، روزگاری بود. در سرزمینی، پادشاهی زندگی می‌کرد. این پادشاه علاقه ی زیادی داشت که زرگری پیدا بشود و بتواند فیل بزرگی از طلا برای او بسازد. همۀ زرگرها از ساختن این فیل طلا درماندند و نتوانستند چنان فیلی از طلا بسازند. هر زرگری هم که از عهدۀ این کار برنیامده بود، گردنش را زده بودند.بعد از مدتی، زرگری به نام کاوه داوطلب شد تا فیل را بسازد. پادشاه دستور داد تا مقدار زیادی طلا در اختیار کاوه قرار دادند و کاوۀ زرگر هم مشغول ساختن فیل شد. مدتی گذشت و کاوه، کارِ ساختن فیل را تمام کرد و این خبر به پادشاه رسید. فیل به قدری زیبا ساخته شده بود که پادشاه از دیدن آن سیر نمی‌شد!کاوه، وقتی که فیل را می‌ساخت، کم کم از طلاها بر می‌داشت و آن را پنهان می‌کرد. به طوری که فقط نصف طلا را صرفِ ساختن فیل کرد. پادشاه می‌خواست بداند که وزن فیل چقدر است. چون به گوشش رسیده بود که کاوه از طلاها برداشته است. این بود که به جارچی ها دستور داد تا در تمامِ شهر جار بزنند که هر کس بتواند وزن فیل را به دست بیاورد، به اندازۀ وزن خودش طلا جایزه می‌گیرد.خیلی ها به طمع جایزه آمدند و فیل را از نزدیک دیدند، اما فیل طلا آن قدر بزرگ بود که چیزی به فکر کسی نرسید و هیچ‌کس نتوانست راهی برای وزن کردن فیل پیدا کند.امّا، کاوه ی زرگر همسایه ای داشت که می‌خواست هر طور شده راهی برای وزن کردن فیل بیابد. این بود که مدّت‌ها فکر کرد، ولی نتیجه ای نگرفت. تا این که یک روز با زنش خلوت کرد و به او گفت :- من كاوه را می‌شناسم. غیر از او کسی نمی‌تواند وزنِ فیل طلا را به دست بیاورد. حالا که تو با زنِ کاوه دوست هستی، پیش او برو و با او صحبت کن و خیلی زیرکانه راز این کار را از زیر زبانش بیرون بکش.زن همسایه پیش زن کاوه رفت و بعد از مدتی که با هم صحبت کردند، به او گفت: شوهرت که این فیل را ساخته می‌تواند آن را وزن کند؟زن کاوه گفت: نمی‌دانم، شوهرم درباره ی کارهایش هیچ‌گاه با من صحبت نمی‌کند و اگر هم چیزی می‌پرسم، به من جوابی نمی‌دهد.زن همسایه گفت: یعنی ما زن‌ها، آن قدر کم ارزش هستیم که مردها نباید دربارۀ کارهایشان با ما صحبت کنند؟ حتماً شوهرت تو را دوست ندارد، چون شوهر من دربارۀ تمام کارهایش با من حرف می‌زند. حالا می‌دانی باید چه کار کنی؟زن کاوه گفت: نه!زن همسایه گفت: از شوهرت بپرس که چه طور می توان فیلِ طلا را وزن کرد.اگر حرفی نزد، بدان که تو را دوست ندارد. تو هم با او قهر کن تا بالاخره مجبور بشود برایت بگوید.زن کاوه قبول کرد. غروب که کاوه ی زرگر به خانه آمد، زن با او حرف نزد و اخم هایش را در هم کرد. زرگر که قیافه ی زنش را دید، به او گفت: مگر ناراحتی که امروز هیچ حرف نمی‌زنی؟بعد از این بود که مدتی با هم بگومگو کردند. زنش گفت: تو اگر به من و زندگی‌ات علاقه داشتی، حتماً در مورد کارهایت با من صحبت می‌کردی. چرا من نباید بدانم که وزن فیل را چه طور باید حساب کرد؟ تو این کار را می دانی، امّا برای من نمی‌گویی.کاوه که از حرف زنش مشکوک شده بود، با او دعوا کرد و با هم قهر کردند. چند روزی گذشت و کاوه از بدخلقی زنش خسته شد و به او گفت:- ای زن اگر از این راز خبردار بشوی و آن را برای کسی بگویی، ما بیچاره می‌شویم.زن گفت: من به هیچ کس حرفی نمی‌زنم. کاوه هم گفت: هر کس بخواهد وزن فیل را به دست بیاورد، باید آن را داخل کشتی بگذارد و حساب کند که تا چه اندازه کشتی در آب فرو می‌رود. بعد، فیل طلا را باید از داخلِ کشتی پیاده کند و آن قدر شمش طلا توی کشتی بگذارد تا به همان اندازۀ قبل، کشتی در آب فرو برود. سپس شمش‌های طلا را وزن کند. وزن شمش‌ها همان وزن فیل طلایی است.فردای آن شب، زن کاوه پیش زن همسایه رفت و برای این که ثابت کند که شوهرش او را دوست دارد، راز وزن کردن فیل را به او گفت. زن همسایه هم شوهرش را از این راز آگاه کرد. آن مرد پیش پادشاه رفت و به او گفت که چگونه می‌شود فهمید وزن فیل چه قدر است.پادشاه دستور داد تا استخر بزرگی درست کردند و یک کشتی هم ساختند. آن وقت وزن فیل را به دست آورند و معلوم شد که کاوه ی زرگر، نصف طلاها را برداشته است. پادشاه هر کاری کرد نتوانست طلاها را از زرگر بگیرد. وقتی ناامید شد، دستور داد تا منار بلندی در بیابان ساختند و کاوه ی زرگر را روی منار زندانی کردند تا بمیرد و لاشخورها گوشت بدنش را بخورند و عبرتی بشود تا کسی به او دروغ نگوید. شاه همسایه ی کاوه را هم نوازش کرد و به اندازه ی وزنش به او طلا بخشید.زن کاوه وقتی فهمید شوهرش گرفتار شده است، پای منار رفت و گریه کرد. کاوه به زنش گفت: گریه کردن تو برای من فایده ندارد. برو یک قاشق روغن بردار و به اندازه ی طول این منار نخ ابریشم خیلی نازک و طناب بلندی به اندازۀ طول نخ ابریشم تهیّه کن و بیاور.زن رفت و یک قاشق روغن و نخ ابریشم و طناب را فراهم کرد و پای منار آمد. آن وقت کاوه گفت: برو مورچه ی بزرگی هم از توی خرابه ها پیدا کن و بیاور. وقتی که مورچه را آورد، کاوه به زنش گفت: نخ ابریشم را به پای مورچه ببند و سر مورچه را با روغن چرب کن و مورچه را روی دیوار منار بگذار تا به طرف بالا بیاید.زن این کارها را کرد و مورچه که بوی روغن را حس کرده بود، از منار بالا کشید تا خودش را به روغن برساند. امّا هر چه بالا می‌رفت، به روغن نمی رسید تا این که بالای منار رسید. کاوه سر نخ ابریشم را از پای مورچه باز کرد و به دست گرفت و به زنش گفت: حالا سر طناب را به نخ ابریشم گره بزن.زن این کار را کرد و کاوه نخ ابریشم را بالا کشید تا طناب به دستش رسید. آن وقت سر طناب را به کمرش بست و به زنش گفت: سر طناب را دور کمرش ببندد. وقتی این کار انجام شد، به زنش گفت: «حالا خودت را خم کن.» زن کاوه خودش را خم کرد و کاوه به طرف دیگر منار رفت و خودش را به طرف پایین ول کرد. چون کاوه سنگین تر بود، از آن طرف منار پایین آمد و زنش که از او سبک تر بود، به طرف بالا کشیده شد و بالای منار رفت.روز بعد، پادشاه دستور داد تا چند نفری پیش کاوه بروند، شاید از ترس این که مبادا از تشنگی و گرسنگی بمیرد، مخفیگاه طلاها را نشان بدهد. وقتی که فرستادگان پادشاه به کنار منار رسیدند، با تعجب دیدند که از کاوه خبری نیست و زن کاوه بالای منار است. زن را پایین آوردند و خبر به پادشاه بردند.پادشاه دستور داد تا همه جا را دنبال کاوه بگردند. امّا اثری از او به دست نیاوردند. زن کاوه می دانست که شوهرش در خانه ی دوستانش پنهان شده و او را لو نمی‌دهند. برای همین به پادشاه گفت: «مگر خودم بتوانم کاوه را پیدا کنم.» بعد گفت: «به تعداد خانه های شهر، برّه تهیّه کنید و وزن هر یک از برّه ها را به دست بیاورید. سپس به هر خانه ای، بره ای بدهید و از قول پادشاه در شهر جار بزنند که باید طوری از بره ها نگهداری کنند که نه از وزن آن‌ها کم شود و نه اضافه شود. سزای کسی هم که این کار را انجام ندهد، مرگ است.زن کاوه به پادشاه گفت: بره ای که وزن آن کم یا زیاد نشود، مربوط به همان خانه ای است که کاوه در آن پنهان شده است.صاحب خانه ای که کاوه ی زرگر در آن پنهان شده بود، هر چه فکر کرد، به عقلش نرسید که باید چه کار کند. این بود که جریان را با کاوه در میان گذاشت و کاوه گفت: «بچه گرگی از صحرا تهیّه کن و هر روز علف بره را بده. غروب که شد، سر بچه گرگ را به بره نشان بده، به همان اندازه که بره علف خورده و چاق شده، می‌ترسد و از وزن بدنش کم می‌شود.چند هفته ای گذشت. پادشاه دستور داد تا تمام بره ها را تحویل بگیرند و وزن کنند. تمام بره ها چاق شده بودند غیر از بره ای که سرگرگ را به او نشان می‌دادند. آن وقت فهمیدند که کاوه ی زرگر کجا پنهان شده است. آن خانه را گشتند و کاوه را پیدا کردند و پیش پادشاه بردند. پادشاه به کاوه گفت: «اگر طلاها را پس بدهی، تو را نمی کشم.»کاوه گفت: «طلاها را بین بیچارگان تقسیم کرده ام و یک ذرّه از آن را برای خودم برنداشته ام. پادشاه هم وقتی دانست که به طلاهایش نمی‌رسد، دستور داد گردن کاوه را زدند.من آن جا نبودم، امّا تو باور کن!