Eranshahr

View Original

زغال و پیاز

افزوده شده به کوشش: آرین کارمانی

شهر یا استان یا منطقه: آذربایجان

منبع یا راوی: گرداورنده و مترجم: حسین داریان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 369 - 371

موجود افسانه‌ای: nan

نام قهرمان: بهلول

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: nan

روایت «زغال و پیاز» آشفته و نابسامان است. راوی - گویا - چیزهایی از این روایتشنیده است و سپس روایت «زغال و پیاز» را از میان آن درآورده.احتمالاً روایت اصلی چنین بوده است که: مردی تاجر روزی به بهلول رسید و پرسید: ای بهلول دانا، امسال چه کالایی برای تجارت خوب است؟ و بهلول می گوید: زغال(یا مثلاً آهن یا...) مرد زغال فراوانی تهیه می‌کند، از قضا زمستان سختی گریبان مردم را می‌گیرد و تاجر به سود کلانی دست پیدا می کند. چندی بعد، مرد تاجر که از سود فراوان نازل شده سر از پا نمی شناخته به بهلول بر می‌خورد و می‌گوید: ای بهلول دیوانه، سال آینده چه کالایی پرسود است؟ و بهلول می‌گوید: پیاز! مرد پیاز فراوانی گرد می‌آورد و در انبار می‌گذارد. گرمای تابستان به جان پیازها افتاده، همه را خراب می‌کند (یا مثلاً بهای آن به دلیلی خیلی پایین می‌آید) تاجر ضرر کلانی می‌کند. تا اینکه روزی باز بهلول را می بیند و می‌پرسد: یک بار راهنمایی ام کردی و سود بردم و بار دیگر با راهنمایی تو به فلاکت افتادم. بهلول می‌گوید: بار اول مرا بهلول دانا خطاب کردی و من از روی دانایی تو را دلالت کردم، بار دوم مرا دیوانه خواندی و من چون دیوانه ای راهنمایی ات نمودم.و اما روایت ناقص زغال و پیاز چنین است.

روزی از روزها بهلول داننده و بهلول دیوانه با هم حرف می‌زدند. یکی از آنها گفت: «برویم مقداری پیاز بخریم بیاریم خانه نگه داریم. می‌گویند سال دیگر پیاز گیر نمی‌آید و گران می‌شود. وقتی پیاز گران شد می‌توانیم به بهای خوبی آنها را بفروشیم.» دیگری گفت: «من هم بروم چهار پنج خروار زغال بخرم بیاورم. زمستان زغال گران می‌شود!»بهلول داننده رفت مقداری زغال خرید و ریخت توی حیاط. زمستان آن سال هوا خوب شد و هیچ‌کس زغال‌ها را نخرید! زنش گفت: «خانه خراب! زغال‌ها ماند روی دستت؛ اگر امسال نتوانی بفروشی همه خراب می‌شوند. مور آن ها را می خورد و از بین می‌برد.» بهلول داننده گفت: «پس کمی آب بیاور و زغالها را آب بزنیم و برای سال دیگر نگه داریم.»بهلول دیوانه گفت: «برویم در انبار را باز کنیم ببینیم از پیازها چه خبر؟» رفتند در انبار را باز کردند دیدند پیازها سبز شده است و قابل مصرف نیستند. گفتند: «چه کار کنیم؟ چه کار نکنیم؟» یکی گفت: «ببر بریز توی بیابان.» دیگری گفت: «ببر بریز توی مسیل.» مرد دهقانِ دانایی آمد و گفت: «پیازها را بده به من تا ببرم توی بیابان بکارم. تخم پیاز ها را بگیریم، تا پول این پیازها در بیاید.»پیازهای سبز شده را بردند و توی یک زمین بزرگ کاشتند، به پیازها آب دادند. روزها گذشت، پیازها بزرگ و سبز شدند و تخم دادند. تخم ها را کندند و توی حیاط ریختند و کوبیدند. آن قدر تخم پیاز در آوردند که حساب و کتاب نداشت. آن سال قیمت تخم پیاز گران شد آن‌ها پیازها را فروختند. اما کمی از مایه ضرر کردند! حالا مانده بود زغال‌ها.زمستان سال بعد هوای خیلی سردی شد. همه ی مردم دنبال زغال آمدند، زغال ها را هم فروختند. اما سود زیادی برایشان نداشت. هر دو ناراحت و پکر بودند. بهلول داننده پسری داشت. با خودش گفت: «خوب حالا که کار و کاسبی ام خوب نبود بهتر است برای پسرم زنی بگیرم. ببینم شاید فرجی شود! توکل به خدا. من می‌خواستم با انبار کردن جنس سود ببرم اما خدا کاری کرد که نتوانم.»هفت روز و هشت شب عروسی گرفتند و عروس خانم را به خانه آوردند.