زندگی زن رشتی و شوهر عربش
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: گرد آورنده: ل.پ.الول ساتن
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۲۱-۴۲۳
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: زن
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن رشتی
یکی از کارکردهای قصهها، راهنمایی مخاطب در نحوه رفتار در زندگی است. اینکه برخی راویان به منظور شاهد مثال آوردن از قصهها کمک میگرفتهاند، نشانی است از این نوع کار کرد. بیشتر حکایات سعدی با توجه به این کارکرد نوشته شدهاند. در کتاب «قصههای مشدی گلین خانم» راوی به رویکرد پیشگفته نظر دارد و قصههایش را، گذشته از جنبههای دیگر، بیشتر به همین منظور روایت کرده است. روایت «زن رشتی و شوهر عربش» در اصل ماجرای زنی است که فریب چرب زبانی همسایه تازه مجاور شده را خورده و از شوهر خود، به امید زندگی بهتر طلاق میگیرد. اما با زندگی بدتری مواد مواجه میشود. میتوان پنداشت که کاربرد این قصه، به عنوان هنگامی بوده است (یا هست) که زنی بنای ناسازگاری با شوی خود را میگذارده است (یا میگذارد). خلاصه روایت «زندگی زن رشتی و شوهر عربش» را مینویسیم.
یک زنی بود شوهرش تاجر بود. این زن دو تا بچه از شوهر قبلیاش داشت. روزی تو خانه نشسته بود سروصدای زیادی از خانه ی همسایه شنید. پرسید: «چه خبر شده اینها که سروصدایی نداشتند.» یکی رفت نگاه کرد آمد و گفت: «چند تایی هستند نمیدانم اهل رشتند یا عربند. سر و صدا راه انداختن.»یک روز زن از روی پشت بام به حیاط همسایه نگاه کرد دید یک مشت عرب و رشتی قاطی هم شدهاند. با خودش گفت: «اگر اینها رشتیاند، چرا لباس عربی پوشیدند، اگر هم عربند چرا رشتی حرف میزنند.»مدتی گذشت. تا اینکه بین این دو تا همسایه آشنایی و رفت و آمد شروع شد.زن رشتی با شوهرش رفته بوده کربلا. آنجا شوهره میمیرد. مرد عربی، همین شوهر فعلیاش، زن را میگیرد. روزی زن به شوهر عربش میگوید: «من در رشت خانه و آب و ملک دارم، بیا برویم ایران.» عرب بیچاره خیال میکند زنش سه چار کرور دارایی دارد. خودش به آلونک تو عربستان داشت، آن را فروخت و زن و دو تا بچه را برداشت آورد رشت. به رشت که رسیدند زن به مرد عرب گفت: «من چند تا خواهر و برادر دارم. از همه هم کوچک تر هستم. رویم نمیشود تو رویشان وایسم، برویم تهران، من آنجا از دست اینها به دادگاه عارض بشوم و حقم را بگیرم.» مرد عرب زن و بچه را برداشت آمد به تهران و شد همسایه زن تاجر. این دو تا زن خیلی با هم دوست شدند و دست خواهری به هم دادند.یک روز زن تاجر با شوهرش دعواش شد. زن رشتی آمد پرسید: «چیه، چرا دعوا میکنین؟» مرد گفت: «من به این زن میگم نرو خانهی همسایه، نمیبینی چند تا مرد عرب همیشه آنجا هستند.» زن رشتی گفت: «این مردا که غریبه نیستند. دو تاش برادر منن، دو تاشم برادر شوهرم هستند.» مرد تاجر از خانه بیرون رفت. زن رشتی رو کرد به زن تاجر و گفت: «برای چی میشینی و این حرف ها را میشنوی. مگه برای تو شوهر قحطه. امروز ولت کنه، فردا شوهرت میدم.» آنقدر گفت و گفت تا زن با شوهرش به هم زد و طلاق گرفت. وقتی عدهاش سر رفت زن رشتی او را برای برادرش گرفت. دختر زن را هم عقد کرد برای برادر شوهرش.بعد از عروسی، برادرشوهر، زنش را برداشت و رفت. زن رشتی هم خرده خرده آب و ملکش را فروخت و خوردند. برادرش هم که زن همسایه را گرفته بود بیکار بود. زن همسایه شده بود خدمتکار خواهرشوهر. هی با خودش میگفت:«خدایا این چه غلطی بود که من کردم.»مرد عرب یک روز با زنش دعواش شد و قهر کرد و رفت که رفت. مدتی گذشت زن رشتی دید از شوهرش خبری نیست. تو این مدت هم دو تا از بچههاش از اوقات تلخی و بی اعتنایی مرده بودند. دو تای دیگر را به مردی که کربلا میرفت سپرد تا برساند به پدرشان. خودش هم رفت رشت.برادرِ زن رشتی هم که بیکار بود، وقتی دید خواهره رفت به زنش گفت برو کلفتی کن تا گرسنه نمانیم. زن گفت: «من بروم کلفتی کنم نان تو را بدهم؟ تو هم برو رشت پیش خواهرت. من هم اگر کلفتی کنم برای خودم میکنم.»