زن زیبا و شکارچی
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: افسانههای مردم بختیاری
منبع یا راوی: کتایون لموجی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۲۵-۴۲۹
موجود افسانهای: ماری که تبدیل به زنی زیبا میشود
نام قهرمان: برادر شکارچی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: دختر زیبا
نمونههای دیگری از این روایت در نقاط مختلف ضبط گشتهاست که گاه موضوع مار شدن دختر و از بین بردن اندکاندک پسر، به صورت روایتی کامل و گاه جزیی از روایت بزرگتر نقل شده است. این موضوع مشابهتهایی با اندیشه عرفانی دارد که «نفس بد» را چون ماری در درون انسان میداند که در موقعیتهایی خاص به حرکت و جولان در میآید. مولوی نیز مشابه آن را در کتاب خود آورده است؛ ماجرای شکارچی و اژدهای یخزده. گرچه نشر این روایت اندکی آن را از زبان معمول افسانهها دور ساخته است، با این حال، چون روایتی است از مردم بختیاری و تاکنون چاپ نشده، با اندکی ویرایش آن را نقل میکنیم.
در زمانهای خیلی دور در یک آبادی دو برادر با یکدیگر زندگی خوشی داشتند. برادر بزرگ کشاورز و دامدار لایقی بود و به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت. برادر کوچکتر در شکار کردن مهارت داشت و هیچ پرنده، چرنده و درندهای از تیر او جان سالم بدر نمیبرد. در مراجعت از شکار روی شانهاش گوزن، بز کوهی یا قوچی و در دستهایش چند کبک دیده میشد. این برای اهالی آبادی قابل باور نبود که شکارچی بدون صید به خانه بازگردد، آنقدر شکار میکرد که همسایگان هم از گوشت شکارهایش استفاده میکردند. یک روز که شکارچی با شتاب در تعقیب صیدی بود ناگاه چشمش به دختری بلندقامت و زیبا با موهای طلایی و چشمانی زیبا افتاد که در کوهستان سرگردان بود. شکارچی حیران شد که این دختر زیبا چرا در کوهستان سرگردان است؟ به خود مسلط شد و دختر را صدا کرد و پرسید: «تو کیستی؟ تنها در این کوهستان چه میکنی؟ شکارچی که نیستی؟ چون تیروکمان هم نداری. آیا نمیدانی کوه و کمر پر از حیوانات درنده است اگر به تو حمله کنند چه خواهی کرد؟» دختر با صدای غمگین گفت: «من تک و تنها هستم. در این دنیا کسی را ندارم. آنقدر در کوهستان و دشت و دمن میگردم بلکه آشنا یا خویشی پیدا کنم تا بقیه عمر را در پناه او زندگی کنم.» چشمان دختر پر از اشک بود. شکارچی بسیار متأثر شد به دختر گفت: «ما دو برادر هستیم که با هم زندگی میکنیم اگر مایل هستی بیا و در پناه ما زندگی کن، خانه ما را خانه خود بدان و ما را دوست خود، تو هم یکی از اعضای خانواده ما خواهی شد.»دختر فوری پذیرفت، گوئی منتظر چنین پیشنهادی بود. با خوشحالی تمام به دنبال شکارچی راه افتاد و به خانه آنها رفت. دو برادر دختر زیبا را تحت سرپرستی گرفتند. دختر هم به کارهای خانه و آشپزی میپرداخت. هر سه نفر زندگی گرمی را شروع کردند. خانه روح و حال دیگری بخود گرفت، برادرها از صبح کار میکردند و شب که به خانه بر میگشتند بوی مطبوع غذا خانه را پر کرده بود. همه جا نظافت شده بود دختر زیبا در خانه میچرخید و از آنها پذیرایی می کرد.هر سه از این وضع لذت میبردند و خوشحال بودند. یک روز برادر بزرگتر برادر کوچکترش یعنی شکارچی را به گوشهای خواند و گفت: «این دختر زیبا و کدبانوی لایقی است کسی را هم در این دنیای پهناور ندارد، به ما پناه آورده، بیا مردانگی کن و او را به ازدواج خود درآور.» شکارچی با دختر زیبا ازدواج کرد.جشن بزرگی به راه انداختند. به اهالی غذا و شیرینی دادند. صدای دُهل و سرنا در این چند روز قطع نمیشد. شکارچی از این ازدواج خیلی راضی بود. شب عروسی دختر زیبا و زیباتر شده و مثل دُر میدرخشید. شکارچی احساس میکرد خوشبختترین مرد دنیاست. عروسی به پایان رسید. شکارچی و دختر زیبا زندگی آرامی را شروع کردند.چند ماهی گذشت. شکارچی روز به روز ضعیف و ضعیف تر میشد و رنگش رو به زردی میرفت. برادر بزرگ که حکم پدر را برای برادر کوچکترش داشت نگران حال برادر خود شد. روزی برادر بزرگتر از شکارچی پرسید: «چرا این قدر ضعیف و رنجور شده ای؟ آیا مشکلی داری؟ چرا حال و روزت چنین شد؟» شکارچی جواب داد: «به خاطر کار زیاد میباشد. نگران من نباشید.» برادر بزرگتر مشاهده کرد برادرش بهبود نیافته بلکه روز به روز حالش وخیمتر میشود. نزد ملای آبادی رفت که مرد ریش سفید و سرد و گرم چشیدهی روزگار بود. تمام ماجرا را برای او مو به مو توضیح داد. ملای پیر گفت: «من به زن برادرت شک دارم، به احتمال زیاد بیماری برادرت به این زن ارتباط دارد.» و دستور داد وقتی زن شکارچی نان میپزد بدون آنکه بفهمد مقدار زیادی نمک در خمیرش بریزند و شب موقع خواب کلون در را بیندازند و او را کاملاً زیر نظر بگیرند. برادر بزرگتر دستورات ملا را به شکارچی گفت. شکارچی در خمیر زنش مقدار زیادی نمک ریخت، چندین بار چنگ زد که خمیر را به حالت اول برگرداند که زنش متوجه نشود و لگن خمیر را سرجایش گذاشت و خود به شکار رفت. غروب شکارچی از کوهستان برگشت، زن سفره رنگینی پهن کرد. شکارچی از خوردن غذا و نان امتناع کرد، به زن گفت خسته است، بهتر است رختخوابش را پهن کند. زن بستر شکارچی را پهن کرد و شکارچی به بستر رفت و خود را به خواب زد. زن زیبا شروع به خوردن غذا و نان کرد. پس از اتمام غذا سفره را جمع کرد و به بستر رفت و در کنار همسر خود آرمید. شکارچی کلون را طوری انداخت که زن نتواند آن را بگشاید. ساعتی گذشت زن تشنه اش شد، خواست در را باز کند، نتوانست. مرد را صدا کرد که در را بگشاید، مرد جواب نداد و خود را به خواب زد. زن گفت: «تشنهام آب میخواهم کلون را نمی توانم باز کنم.» گوئی مرد از این دنیا رفته بود.شکارچی از لای پلکهایش همه حرکات زن را از زیر نظر داشت. ناگاه دید که زن بلند شد دور خود چرخید، بالا رفت، پایین آمد، لرزید و لرزید و تبدیل به یک مار وحشتناک شد و از زیر در چوبی که با زمین یک وجب فاصله داشت، سرید و بیرون رفت و بعد از مدتی از زیر در سرید و داخل شد. مار وحشتناک پیچ و تاب خورد گلوله شد، به این طرف و آن طرف خود را انداخت، و به شکل همان زن زیبا در آمد و کنار شکارچی در بستر خوابید، شکارچی که شاهد تمام صحنه بود تعجب کرد، ترسید. چندشش شد و لحظه شماری میکرد که سپیدهی صبح بدمد. زمان برایش کند میگذشت. بالاخره سپیده صبح دمید. شکارچی حادثه آن شب را برای برادرش تعریف کرد. برادر همراه با شکارچی نزد ملای پیر رفتند جریان شب گذشته را بطور کامل شرح دادند. ملا رو به شکارچی کرد و گفت: «به سرنوشت بدی دچار شدی. تو در خطر بزرگی قرار داری، اگر موضوع را نمیفهمیدی به زودی به هلاکت میرسیدی طوریکه کسی متوجه نمیشد. یعنی مرگ تدریجی.» بعد اضافه کرد در افسانههای قدیم آمده مار خطرناکی بصورت دختر جوان و زیبایی سرگردان کوه و صحراست و در صدد یافتن طعمهای است که دل او را بستاند و به مرور او را به هلاکت برساند. قبل از اینکه او تو را به هلاکت برساند باید نابودش کنی. ملای پیر نقشهای طرح کرد تا شکارچی آن را انجام دهد. غروب شکارچی به خانه برگشت. زن برای انجام کارهای خانه دور خود میچرخید. همه جای خانه را مثل دسته گل نظافت کرده بود. جوشاندهای مهیا کرد و به شکارچی داد. شکارچی به زن زیبا گفت: «مدتی است احساس خستگی میکنم. نیاز به تفریح دارم، اگر مایل باشی جوشانده و غذا را برداریم و به صحرا برویم.» زن پیشنهاد شکارچی را پذیرفت. شکارچی تیر و کمان و مقداری طناب برداشت به صحرا رفتند و از آنجا خود را به بالای کوهی رساندند. روی کوه یک درخت کهن و تنومند بلوط بود. شکارچی با طنابی که همراه داشت هردوشکله(تاب) درست کرد. اول برادر بزرگتر در هردوشکله نشست و شکارچی را هل داد. فریاد شادی برآوردند. برادر بزرگتر با هردوشکله در هوا در رفت و آمد بود هر دو آن چنان از لذت هردوشکله داد سخن میدادند تا زن وسوسه شد. نوبت بعد شکارچی به هردوشکله نشست و زن شروع به هل دادن او کرد. شکارچی به زن گفت: «بیشتر، بیشتر هل بده.» و زن او را هل میداد. زن مشغول آماده کردن و چیدن غذا و میوه روی سفره بود. گلیمی را هم برای نشستن کمی دورتر از هردوشکله پهن کردند. زن به شکارچی و برادر بزرگتر او تعارف کرد که برای صرف غذا سر سفره حاضر شوند. شکارچی و برادر بزرگش مقدار زیادی چوب درخت و خاشاک را بین دو درخت بلوط زیر هر دو شکله جمع کردند و آنها را افروختند تا آرام آرام شعله ور شود.زن در هردوشکله نشست، شکارچی او را هل میداد در حالیکه زن در هوا در رفت و آمد بود شکارچی با مهارت و زیرکی گره طناب را باز کرد در این لحظه آتش شعلهور شده بود. زن زیبا در آتش میان شعلهها افتاد. زن خواست فرار کند. اما شعلههای آتش به او امان نداد. زن فریاد کشید، جیغ زد، امداد خواست. دو برادر مثل دو تماشاچی او را مینگریستند ناگهان زن به یک مار مهیب و وحشتناک مبدل شد که در میان گدازههای آتش که به آسمان زبانه کشیده بودند به خود میپیچید. کم کم سوخت و از میان رفت.