زنگی و زرنگی
افزوده شده به کوشش: نسرین واعظ
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآوری و تالیف: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 461 -464
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: -
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: -
در همه روستاهای ایران و نیز شهرستانهای مختلف روایتهایی از این افسانه با لهجههای گوناگون وجود دارد. این افسانه در ردیف افسانههای جن و پری است و البته این عقیده سنتی و قدیمی هم در آن دیده میشود که دختر موجودی است که باعث ضرر و زبان میشود و پسر است که عاقبت همه را نجات میدهد. این عقیده غلط ناشی از نقشی بوده که پسر در فعالیتهای اقتصادی خانواده بازی میکرده است. روایت ساوهای (ساوجی) را میخوانیم.
در همه روستاهای ایران و نیز شهرستانهای مختلف روایتهایی از این افسانه با لهجههای گوناگون وجود دارد. این افسانه در ردیف افسانههای جن و پری است و البته این عقیده سنتی و قدیمی هم در آن دیده میشود که دختر موجودی است که باعث ضرر و زیان میشود و پسر است که عاقبت همه را نجات میدهد. این عقیده غلط ناشی از نقشی بوده که پسر در فعالیتهای اقتصادی خانواده بازی میکرده است. روایت ساوهای (ساوجی) را میخوانیم.یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک زن و شوهری بودند که چند تا دختر و پسر داشتند. خداوند باز یک دختری به آنها داد. چند ماهی که گذشت یک شب زن خمیر میکرد و میگفت صبح آن را بپزم نانمان تمام شده است. صبح که بیدار شد، دید خمیر نیست و ظرف خمیر تر و تمیز است. باز هم شب خمیر کرد و به پسر کوچکش گفت:« امشب کشیک بکش ببین کی میآید و خمیر را میخورد». پسر که داشت کشیک میکشید یکدفعه دید خواهر کوچکش از توی قنداق بیرون آمد و به شکل یک دیو درآمد و خمیر را خورد و دهنش را پاک کرد و دوباره توی قنداقش رفت و خوابید. صبح که شد، پسرمیخواست از خانه خارج بشود این طرف را نگاه کرد آن طرف را نگاه کرد هیچی برای خوردن پیدا نکرد فقط سه تا هلو دید آنها را برداشت در جیبش گذاشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به یک چشمهای رسید. در کنار چشمه روی چمنی نشست و هلوها را درآورد خورد و هستهی آنها را در زمین کاشت و باز هم بلند شد به راه افتاد و رفت و رفت تا به یک بیابان خشک و بی آب و علف سوزانی رسید. ناگهان یک ببری جلو او درآمد و گفت:«ای آدمیزاد من دردم گرفته و میخواهم بزایم. تو به من کمک کن اگر یک بچه آوردم تو آزادی ولی اگر از یکی بیشتر باشد تو را میخورم». پسر گفت:«باشد». پسر دید بله.... یکی از بچهها به دنیا آمد و یکی دیگر هم دارد میآید. یکی از آنها را برداشت در خورجینش گذاشت. دید سومی هم دارد میآید. آن را هم برداشت و در خورجینش گذاشت. ببر نگاه کرد دید یک بچه است. گفت:«پس من که آنقدر رنج کشیدم فقط این یک بچه را زائیدم»؟ پسر گفت:«بله». » ببر گفت:«آزادی برو!» پسر رفت و رفت تا چشمش به یک پیرزنی افتاد به او گفت:« مادر! من پسری یتیم هستم مرا در خانهاتجا بده کار میکنم و پول در میآورم». پیرزن هم که بچهای نداشت او را به خانهاش برد. از آن به بعد پسر کار میکرد و مزدش را به پیرزن میداد و از طرفی هم بچههای ببر را بزرگ میکرد. اسم یکی از آنها را «زنگی» و اسم دیگری را «زَرَنگی» گذاشته بود. یک روز پسر، ظرفی را پر از شیر کرد و به پیرزن گفت:«مادر! من به مسافرت میروم تو روزی سه بار به این شیر نگاه کن هر وقت که دیدی رنگ این شیر آبی شده زنجیر را از گردن زنگی و زرنگی باز میکنی». پیرزن گفت:«باشد پسرم برو به سلامت»! پسر سوار اسبش شد و گفت:« بهتر است بروم و سری به ده خودمان بزنم». وقتی به دهشان رسید دید از آدمیزاد هیچ اثری نیست فقط یک خروس زنده مانده و خواهرش که قنداقی بود. دید خواهرش بزرگ شده و این طرف و آن طرف میرود. وقتی که دختر برادرش را دید پیش رفت و گفت:«سلام برادر حالت چطور است؟ بیا برویم تو». پسر همراه او به خانه رفت. دختراسب را برد که در طویله ببندد. وقتی برگشت پرسید:« برادر! اسب تو سه پا داشت»؟ پسر گفت:«بله!» دختر گفت:«اسب تو عرق کرده بروم زینش را بردارم». وقتی برگشت پرسید:«برادر! اسب تو دو پا داشت»؟ پسر گفت:«بله». دختر گفت:« بروم و به اسب تو یونجه و گاه بدهم». وقتی رفت و برگشت باز پرسید:«برادر اسب تو یک پا داشت»؟ گفت:« بلهخواهر!» دخترگفت:«پس بروم و به اسب تو آب بدهم». رفت و برگشت و باز گفت:« برادر بیچارهی من تو پیاده آمده بودی»؟ گفت:«بله خواهر». دختر گفت:«بروم غذایی برایت بیاورم». پسر نشسته بود. یکدفعه خروس آمد و گفت:« پسر چه نشستهای که خواهرت رفته دندانهایش را تیز کند و بیاید ترا بخورد». پسر گفت:«تو بگو چکار کنم»؟ خروس گفت:«برو شلوارت را در بیاور و آن را پر از نمک و خاکستر بکن و از در جینهی (سوراخ وسط اتاقهای گنبدی خانههای روستایی) خانه آویزان کن بعدش هم فرار کن». پسر فوری شلوارش را پر از خاکستر و نمک کرد و از هواکش خانه آویزان کرد و خودش پا به فرار گذاشت. وقتی دیو آمد گفت:« برادر تو آنطور از هواکش آویزان شدهای که راحت بتوانم ترا بخورم»؟ بعد دندانهایش را انداخت و شلوار را پایین کشید و خاکستر و نمک ریخت تو چشمهایش. تا چشمهایش را پاک کند، پسر از آبادی دور شده بود. دیو چشمهایش را پاک کرد و به دنبال پسر به راه افتاد. پسر دید نزدیک است دیو او را بگیرد. از درختی بالا رفت و وقتی خوب به زمین نگاه کرد دید این همان چشمهای است که در کنار آن نشسته و هلو خورده و این سه درخت هستههای آن هلوها هستند که بزرگ شدهاند و رشد کردهاند. دیو درخت را جوید و تا درخت بیفتد پسر روی درخت دیگری پرید و دیو باز هم درخت را جوید و درخت تا خواست به زمین بیفتد پسر روی درخت سومی پرید. حالا این پسر و خواهر دیوش را اینجا بگذاریم برویم به سراغ پیرزن. از طرف دیگر پیرزن گفت:« بروم و ببینم رنگ شیر عوض شده یا نه»؟ وقتی شیر را دید، دید بله... رنگ شیر آبی شده. آنوقت رفت و زنگی و زرنگی را باز کرد. زنگی و زرنگی هم به تاخت راه افتادند تو صحرا .دیو درخت سومی را هم جوید و درخت به زمین افتاد و دیو خواست پسر را بخورد که زنگی و زرنگی سر رسیدند و به جان دیو افتادند. پسر به زنگی و زرنگی گفت:« این دیو را چنان بخورید که فقط یک قطره از خونش بچکد روی این بوتهی پنبهای که از زمین درآمده است». وقتی دیو مرد و خونش به روی پنبه افتاد. پسر پنبه را برداشت و در جیب بغلش گذاشت و با زنگی و زرنگی به راه افتاد. به یک بیابانی رسیدند دید یک مردی که یک چماق کلفتی هم دستش هست روبرویش ایستاده به او گفت:« ای پسر! یکی از این حیوانها را به من بده». پسر گفت:« من نمیدهم». مرد گفت:« اگر بگویی این چوب،چوب چه درختی است ترا رها میکنم و اگر نتوانستی بگویی باید یا زنگی، یا زرنگی را به من بدهی». پسر فکر کرد. ناگهان شنید از جیب بغلش صدای جرجر میآید گفت: «این چوب جآر جآردوک است». مرد گفت:«برو!» پسر کمی آنطرف تر رفت دید جیبش سنگین شده است. دست در جیب کرد و یک مار بزرگی را از جیبش درآورد و دور انداخت و گفت:« زنگی و زرنگی! این مار را چنان بخورید که حتی یک ذره از خونش هم به زمین نیفتد». زنگی و زرنگی هم مار را خوردند و همراه پسر به راه افتادند و به خانهی پیرزن رفتند.