Eranshahr

View Original

زنی که یازده شکم زایید

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: ؟

منبع یا راوی: جهانگیر هدایت

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 513 - 516

موجود افسانه‌ای: مار

نام قهرمان: زنی که مار زایید

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مارهایی که زن زایید

روایت (زنی که بازده ...) قصه ای است از باورهای مذهبی مردم زن در ابتدای روایت آدم بدی است پس با زاییدن دو مار کیفر میبیند بعد متنبه شده و بخشیده میشود، دو پسر می زاید. بارداری اش ماوراء الطبیعی است. مرد نورانی کمک قهرمان قصه است و گویا به شفاعت او زن باردار می شود. او یکی از کمک قهرمانان مذهبی در برخی قصه هاست که برآمده از باورهای دینی است. اما از آنجایی که قصه ها معمولاً قهرمان خود را تا حد ثروتمند شدن و خوشبخت زیستن دنبال می کنند قهرمان این روایت هم با ساختن امام زاده ای به پول و ثروت و پسرش به سلطنت می رسد.این روایت را با اندکی ویرایش از کتاب (فرهنگ عامیانه مردم ایران نقل میکنیم.)

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در زمان قدیم یک زن و شوهری مشغول زندگانی بودند و هر سال که این زن حامله میشد دختر می زایید خیلی نذر و نیاز کرد که این شکم او پسر باشد تصمیم گرفت اگر این دفعه هم دختر بزاد او را بکشند. تا این که زد [و] موقع وضع حمل او شد و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه نه ثانیه نه ثالثه الی آخر زایید یک دختر. زن عصبانی شد. شروع کرد به درگاه خدا فحش دادن و بدگفتن که من پسر میخواستم تو به من دختر دادی؟ آخر این که رسمش نمیشه فلان [و] فلان چه در دردسرتان بدهم هزار جور رد و بد گفت حالش که خوب شد و از رخت خواب بلند شد آن بچه ی بیچاره را دور سرش گرداند و دو لنگ او را گرفته از هم جرش داد و نعش او را انداخت آنجا چله ی آن نشده بود که باز آبستن شد. باز مثل سابق موقع وضع حملش رسید و زایید دو تا مار سیاه این دفعه خیلی عصبانی شد ولیکن هیچ کاری به این مارها نمی توانست بکند زیرا که با تهدید و زجر از او شیر می گرفتند. هر روز مارها بلند میشدند مینشستند روی زانوهای زن و یکی به این پستان یکی هم به آن پستان آویزان شده مشغول خوردن شیر می شدند. مدت های متوالی کار این بیچاره این بود نفرین کرده ی خدا شده بود چون با بچه ی خودش این طور معامله کرده بود خدا هم به او غضب کرده بود مثل (ضحاک که دو تا مار روی شانه هایش درآمده بود او هم دو تا مار را زاییده بود. مدتی از این فیمابین گذشت زن از خجالتش نمیتوانست بیرون بیاید مجبور بود برای پرستاری آنها در منزل بماند و از آنها نگهداری کند و این زن بیچاره به قدری زرد و ضعیف شده بود و از این وضعیت فعلی زندگانی خودش به قدری منزجر بود که حد نداشت تا که زد و یک دسته میخواستند بروند برای زیارت به عتبات و کربلا به او گفتند. خوب تو هم بیا همراه ما برویم به زیارت بلکه خدا ترحمی کرد و تو را بخشید. او هم وسایل حرکت را فراهم کرده با قوم و خویشان خود سوار کجاوه پالکی شده عازم شدند راستی موقعی که میخواست حرکت کند یک صندوق برای آنها درست کرده بود آن دو تا مارها را در توی آن گذارده به موقع معین خودشان می آمدند بیرون شروع میکردند به خوردن از شیر زن) جونم برایتان بگم که چه گذشت به این بیچاره در بین راه عرض کردم بیچاره آلت دست مردم شده بود همه به او لعنت میکردند و بد می گفتند و تف می انداختند تا رسیدند به کربلا مسافران پیاده شده همه رفتند برای پیدا کردن منزل و ترو تمیز کردن خودشان آن زن بیچاره به جای همه آن کارها خودش با پای پیاده و گرد و خاک آلود رفت وارد صحن حضرت شد. چه بگم برایتان که حضرت او را راه نمیداد توی حرم خودش چه عرض کنم. بالاخره خودش را کشان کشان رسانید به زره (ضریح) حضرتش آنقدر سر خودش را زد به زره و مقبره که چه عرض کنم آن قدر گریه و زاری کرده بود که چشمانش دو کاسه خون شده بود دو شبانه روز این بدبخت فلک زده گریه و زاری میکرد تا این که شب سوم دید یک سید نورانی آمد بالای سر این بیچاره فلک زده گفت: تو چه می خواهی ای زن که آنقدر به درگاه خدا آه و ناله میکنی. چه شده تو را؟ زن شرح زندگانی خودش را گفته دست به دامن او شده بود به قدری گریه و زاری کرد که ضعف کرده و از هوش رفت وقتی که از خواب بیدار شد دید که در یک بیابان وسیعی است و در یک باغ بسیار قشنگ و پر از میوه است که حد نداشت ولیکن هر چه این طرف و آن طرف خودش را نگاه کرد دید یک پرنده پر نمی زند و آن دو تا مارها هم نیست ولیکن دید که شکم او بالا آمده خیلی تعجب کرد که این بچه مال کی است، روزی که من آمدم به مسافرت قائده بودم حالا چرا شکم من بزرگ شده چند روزی این فیما بین گذشت درد شدیدی به دل و کمر او گرفت دید که دارد میزاد اول خیال کرد که قلنج کرده دید مثل سابق درد شدید پیدا کرده زایید دو تا پسر بسیار قشنگ و خوشگل خیلی از این وضعیت خوشش آمد و چند ماهی در آن جا زندگانی کرد و به راه افتاد آمد رسید به یک شهری در نزدیکی آن شهر یکی از بچه هایش مرد شروع کرد به گریه و زاری کردن و او را با دست های خودش چال کرد و بالای سر او یک اتاقی هم درست کرد و هر روز آن را زیارت میکرد تا این که تمام مردم و زوار که می آمدند و می رفتند آن را زیارت کرده و یک امام زاده درست و حسابی درست شده بود. کم کم اتاق و نمازخانه و زیارت نامه درست شد تمام مردم برای زیارت به آنجا هجوم می آوردند و نذر و نیازها میکردند و بقعه و صحن درست شده بود و این زنیکه از نذر و نیاز مردم ثروتمند شده بود.کم کم آن جا هم مثل شهرهای دیگر شهر بزرگی درست شد و این زن هم در آن جا مشغول سلطنت بود. گاو گوسفند ،مرغ ماهی عمارت، جواهر، همه چیز برایش می آوردند. درست و حسابی یکی از ثروتمندترین مردم شد. بعد از چندی که گذشت پسرش از آن ثروت هنگفتی که بدست آورده بود مردم زیادی دور خودش جمع کرده مردم که به پادشاه شوریدند او را بر تخت سلطنت نشانده شهر را آینه بندان کردند و نسل اندر نسل در آنجا پادشاهی میکردند و دختر یکی از پادشاهان عصر خودش را هم گرفت خوب و خوش مشغول زندگانی بودند. آنها آن جا بودند که ما آمدیم بالا رفتیم ماست بود. پایین آمدیم دوغ بود قصه ما دروغ بود. بالا رفتیم دوغ بود پایین آمدیم ماست بود قصه ما راست بود. قصه ما به سررسید کلاغه به خونه اش نرسید.