زن و شوهر
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: گردآورنده: م. ب. رودنکومترجم: کریم کشاورز
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 495 - 497
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شوهر فقیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
روایت زن و شوهر از قصه های پند آموز است و پند آن اینکه شناخته شده را با ناشناخته عوض مکن همچنان که در این روایت میخوانیم زن همسر کارگر خود را که مدتی با او زندگی کرده و به خوبی میشناسدش با پادشاه که برایش ناشناس است عوض نمیکند. در انتخاب اشخاص و مشاغل و شیئی مورد مثال در این روایت دقت به خرج داده شده است. مثلاً آفتابه که از سهل الوصول ترین اشیاء بوده و به صورت روزمره مورد استفاده قرار میگیرد در راهنمایی استاد به کار رفته است. زاری کردن مرد بر سر چنین شیئی ناقابل و پیش پا افتاده ای در تأمل کردن زن بر سر تصمیمی که میگیرد افزوده است.متن کامل این روایت کوتاه را می نویسیم.
مردی بود که زنی زیبا و مهربان داشت اما بچه نداشتند. مرد کار میکرد و سنگ های سنگین را حمل میکرد. دلش از داشتن چنان زن خوبی آن چنان شاد و خوش بود که سنگهای کلان را به آسانی بلند میکرد روزی پادشاه و وزیر از کنار او میگذشتند. پادشاه به وزیرش گفت: تماشا کن چه مرد نیرومندی. وزیر جواب داد: -اینجا نیروی مردی در کار نیست فقط دلش خوش است. -نه نیرو در کار است.میان پادشاه و وزیر بحث در گرفت وزیر گفت:-بیایید نذر ببندیم من میگویم که این مرد با شادی در دل دارد و یا زنش زیباست و یا ثروتی کلان در خانه دارد و یا طفلانش خوبند. حتماً یکی از اینهاست.پیرزنی را به خانه ی آن مرد فرستادند و گفتند برو ببین چه در خانه دارد! عجوزه رفت و دید نه ثروت دارد و نه بچه و فقط زنش زیباست. پیرزن برگشت و گفت:-زنش خیلی زیباست.پادشاه در دل اندیشید چه کار کنم که زنش را از دستش درآرم و به عجوزه گفت:-من پول زیاد به زیاد به تو میدهم. آن زن آمد و گفت:-تو که بچه نداری ثروت نداری و شوهرت یک کارگر ساده است با این همه زیبایی چگونه با چنین شوهری سر میکنی-چه کار کنم؟-ولش کن و زن پادشاه بشوازن جواب داد:-بسیار خوب همین کار را میکنم.شوهره از سرکار برگشت و دید رفتار زنش عوض شده. پیشتر وقتی شوهره از سر کار بر میگشت زنک کفشهای او را در می آورد و پاهایش را می شست و ناهار و چایش میداد و وقتی به بستر میرفتند زنک سر را به روی سینه شوهرش میگذاشت و به خواب می رفت ولی حالا آن عجوزه چنان از راه به درش برده بود که حتی به شوهره نگاه هم نمیکرد شوهره در رنج بود و به خود میگفت که چه شده که زنم به من نگاه هم نمیکند؟باری رفت سرکارش و سنگی را بلند کرد ولی نتوانست حمل کند.استاد از او پرسید.-چه شده؟ چته؟-مثل اینکه باری روی قلبم گذاشته باشند.-چه اتفاقی افتاده؟-زنم نمی خواهد به رویم نگاه کند.استاد اندرزش داد که:برو و آفتابه ات را بشکن و بعد گریه و زاری کن زنت می پرسد که چرا گریه می کنی بگو آفتابه ام شکست خواهد گفت: خوب، شکست که شکست یکی دیگر میخری. جواب بده: نه به مال خودم عادت کرده بودم، آب ازش خوب میریخت و دسته اش راحت بود اگر تازه اش را بخرم از کجا معلوم که خوب باشد یا بد؟شوهره حرف استاد را شنید و به کار بست زنک دید که شوهرش به خاطر آفتابه گریه میکند و نمیتواند به آفتابه ی تازه عادت کند. در دل اندیشید: آخر من هم به شوهرم عادت کرده ام اگر زن پادشاه هم بشوم باز باید به او عادت کنم بهتر است که با شوهر خودم بسازم و بمانم!و باری دیگر با شوهرش مهربان شد.