زن و مرد ندار
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 499 - 503
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: مرد فقیر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: اهالی ده
در جلدهای قبلی و همین جلد روایت هایی از این قصه از مردم آذربایجان. شمال. قوچان. بختیاری و ... نقل کردیم. (زن و مرد) ندار روایت کردی این قصه است که اشیاء مدرن مثل رادیو هم در آن وارد شده است. در مقدمه هایی که بر روایت های مختلف این قصه تاکنون نوشته ایم به برخی مشخصات آن اشاره شده است. روایت کردی این قصه در پایان با دیگر روایات متفاوت است. در روایتهای دیگر و قهرمان قصه همسایه ها را به دریا می ریزد اما در این روایت آنها را به چاه می اندازد.متن کامل این روایت را از کتاب «افسانه ها و مثل های کردی نقل می کنیم.
ای برادر بد ندیده یکی بود و یکی نبود. غیر از خدا کسی نبود. گلی بود گلستانی بود. باغی بود بوستانی بود. زن و مردی بودند که با بچه هاشان در دهی زندگی میکردند و از دار دنیا فقط و فقط گاوی و یک گونی آرد داشتند دیگر از اینها هیچ خدایی از خود شک نمی بردند. یعنی چیزی نداشتند که با آن زندگی کنند. یک روز مرد گفت ای زن امروز این گاو را سر میبرم. این گونی آرد را هم خمیر کن و نان بپز تا تمام مردم آبادی را به شام دعوت کنیم. وقتی همه آمدند و از سفره ما خوردند آنوقت هر روز که یکی از آنها ما را میهمان بکند، خودش صد روز میشود و ما از گرسنگی نمیمیریم و زمستان از ما میگذرد و به بهار زن گفت والاه خوب فکری کرده ای باشد. آنوقت دست به کار شدند. گونی آرد را نان کردند و گاو را سر بریدند و در دیگ بزرگی که از خانه ی کد خدا گرفته بودند بار گذاشتند و پختند. شب که شد مردم را صدا کردند و به همه ی اهل آبادی شام دادند. وقتی میهمانان رفتند هیچ کدام چیزی نگفتند و آنها را برای فردا دعوت نکردند، پس زن رو کرد به مرد و گفت ای مرد بدکاری کردیم هیچ کدام به ما محلی نگذاشتند و رفتند. مرد گفت: عیبی ندارد. حتماً فردا کد خدا که از همه بزرگتر است برای دعوت ما کسی را می فرستد. آنها تا دو سه روز هر چی استخوان و نان خشکه مانده بود، خوردند و باز هم خبری نشد ناچار وقتی خبری از جایی نرسید و کسی دعوتی از آنها نکرد مرد یک روز صبح زود از خواب بیدار شد و چرم خشکه ی گاو را به دوش گرفت یا علی از تو مدد به راه افتاد. یکی دو روز راه رفت تا یک شب نزدیک خرابه ای رسید. در کنار خرابه کاهدانی بود رفت گوشه ی کاهدان و در میان کاه چالی کند و میان چال رفت و چرم خشکه را هم روی سر خود انداخت. نیمه های شب ناگهان سروصدایی او را بیدار کرد. از زیر چرم خشکه نگاه کرد دید که زن و مردی آمدند و قالی قشنگی انداختند و رادیویی روشن کردند. دیگ غذایی با نوشیدنیهای جوراجور در کنار سفره گذاشتند و گوشه ی کاهدان به تفریح و بگو بخند پرداختند. زن به مرد گفت ای مرد تو از چه وقت هواخواه من شدی؟ مرد گفت از وقتی که در عروسی فلان رقصیدی.زن گفت: پس من میرقصم ببین باز هم خوب می رقصم.و شروع کرد به رقصیدن زیاد رقصید کم رقصید تا اینکه مرد گفت: بله والاه خوب می رقصی. در این موقع مرد به زن گفت تو از چه وقت هواخواه من شدی؟ زن گفت از وقتی که با کتل و چماق کاه و گندمهای ارباب را در سر خرمن می کوبیدی حالا بلند شو با آن چوبی که کنار کاهدان افتاده قدری روی این کاه ها بزن ببینم باز هم خوب میزنی مرد چوبدستی را برداشت و با شدت و قوت هر چه تمامتر روی کاه ها فرود آورد. یکی از این طرف زد و یکی از آن طرف و زد روی سر آن مردی که زیرگاه ها خوابیده بود مرد از زیر فریاد زد آهای چه میکنی؟ فلان فلان شده سرم را شکستی. زن و مرد با شنیدن صدای او هراسان پا به فرار گذاشتند و هر چه داشتند جا گذاشتند و رفتند. مرد از میان کاهها بیرون آمد و هر چه بود و نبود توی قالی گذاشت و با طنابی محکم بست و به دوش گرفت و به طرف خانه ی خود به راه افتاد. وقتی به خانه رسید در زد و گفت ای زن در را باز کن که آوردمش زن گفت: ای خدا تو را نیاورد چه آورده ای؟ مرد گفت: میگویم آوردمش یالاه در را باز کن.زن در را باز کرد و وسایل را به خانه برد بچه ها بلند شدند و از غذایی که مرد با دیگ آورده بود خوردند و تا صبح خوش بودند. صبح که شد زن رفت پیش این همسایه و آن همسایه و گفت که چرم خشکه را فروخته ایم و داده ایم به قالی و ظرف و دیگ و رادیو و خیلی چیزهای دیگر. مردم با شنیدن این خبر دسته دسته به دیدن مرد آمدند و از او پرسیدند که چه کرده و این مال را از کجا آورده است. مرد گفت: ای برادران چرم خشکه گران شده آن را فروختم به هزار تومن. مردها رفتند و فوراً هر چه گاو و گوسفند داشتند سر بریدند و چرمهاشان را دوش گرفتند و به سوی سنقر(مرکز کلیایی) به راه افتادند. مردم که آنها را دیدند گفتند: ای بابا این همه پوست را از کجا آورده اید؟ لابد مرضی برای گاوها و گوسفندها پیش آمده. مردها گفتند: نه والاه شنیده ایم که چرم خشکه گران شده ما هم آورده ایم برای فروش میگویند هر کدام هزار تومن می ارزد. مردم که دیدند اینها چرت و پرت میگویند دوره شان کردند و حسابی آنها را کتک کاری کردند و چرمهایشان را هم مفت از آنها گرفتند. مردها به ده برگشتند. مرد ندار که میدانست کار بدی کرده لباسهای خود را پوشید و کلاه دور دار را به سر گذاشت و فرار کرد در بیابان چوپانی را دید و به او گفت: ای خالو این بیست تومن را بگیر و لباسهای خودت را چند دقیقه ای با من عوض کن و برو آن پایین و بیا من هم این فرنجی و کپنک تو را میپوشم و از گله هات مواظبت میکنم تا برگردی. چوپان قبول کرد و لباسهای خود را با او عوض کرد و رفت تا پایین کوه.مردها به آبادی رسیدند مستقیم به در خانه ی مرد رفتند و در زدند. زنش دم در آمد و گفت ای بابا فرار کرده و زده به کوه.مردم روستا به طرف کوه هجوم بردند. اما در آنجا چوپانی را دیدند که به دیار گله نشسته از او پرسیدند ای خالو تو را به خدا یک نفر کت و شلواری با کلاه دوره دار این طرف ها ندیدی؟ مرد گفت چرا دیدم همین الان داشت به پایین کوه قرار میکرد. مردم رفتند و او را پیدا کردند و شروع کردند به زدنش. چوپان سابق فریاد می زد که ای بابا از جان من چه میخواهید چه شده به هر حال دست از او برنداشتند و حسابی کتکش زدند تا نیمه جان شد و او را کشان کشان بردند و در چاهی انداختند. عصر که شد مرد ندار گوسفندان را هی هی کنان به طرف خانه آورد. مردم تعجب کردند که چطور شد ما او را نیمه جان در چاه انداختیم ولی حالا با یک گله گوسفند به خانه بر می گردد. مردم به او نزدیک شدند و پرسیدند ای خالو تو از کجا از چاه درآمدی. مگر ما تو را به چاه نینداخته بودیم؟ مرد گفت ای بابا نمیدانید مگر آن چاه پر از گله ی گوسفند بود. اگر چند نفر همراه من می بود ده برابر این گوسفند از چاه در می آوردم. حیف که دست تنها بودم. مردها گفتند پس اگر ما برویم باز هم هست؟ او گفت بله زودتر راه بیفتید آنجا پر از گوسفند است. او از جلو و مردم از عقب به طرف چاه دویدند. مرد که دل پری از آنها داشت و بعد یکی یکی آنها را در چاه انداخت و همه مردند و تمام اموالشان مال این مرد شد.چپه ی گل وچپه ی نرگسداغت را نبینم هرگس و هرگس