Eranshahr

View Original

ساحر و لعدان

افزوده شده به کوشش: پروا پوراسماعیلی

شهر یا استان یا منطقه: عسلویه

منبع یا راوی: منیرو روانی‌پور

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 15 - 17

موجود افسانه‌ای: -

نام قهرمان: لعدان

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: ساحر

روایت «ساحر و لعدان» بیشتر بر باوری افسانه‌ای تکیه دارد تا به موضوع افسانه به شکل معمول آن. همان‌طور که در این روایت می‌خوانیم چه نحوه روایت و چه موضوع آن، به باورهای افسانه‌ای معطوف است. «حتماً می‌شناسیش، خودت بچهٔ جفره هستی.»این کلام و جمله‌هایی در راستای آن چند بار از زبان راوی شنیده می‌شود که تأکیدی است بر نکته‌ای که بدان اشاره کردیم. متن کامل این روایت را می‌نویسیم.

بی‌بی‌ئی که تو باشی، یه نفر گله‌دونی داشت. هر شب که شیر می‌دوشید، به ساحر تو خس حیوون می‌رفت و می اومد تمام شیرها و تمام ماست‌ها را و هر چه را زده بود، می‌اسد و می‌رفت. خانوادهٔ چوپون هر شو خودشون به چشم خودشون می‌دیدن، می‌دیدن که ساحر می‌ره تو اتاقی که دیگ‌های شیر نهادن. - و البت باید بدونی که قصه راسه - نزدیک چاه مبارک عسلویه این چوپون زندگی می‌کرده. خوب، دردسرت ندهم این همین‌طور و همین‌طور داروندار اینارو می‌برده، تا وقتی چوپون عاجز می‌شه و زن و بچه‌ش هم همین‌طور. می‌گن: «بابا ما زحمتی می‌کشیم. مشتی حیوون هم داریم، اما هرچه شیر می‌دوشیم و دوغ و ماست می‌کنیم، این ساحر می‌آد می‌ستونه و می‌ره.»خلاصه، چوپون رفت، به یه نفر به اسم لعدان گفت که بهره داشت. یعنی با جن و پریون و تمام این‌ها رابطه داشت. خوب، این مثل شاه مرتضی بود که با همهٔ جن‌ها سروکار داشت - حتماً می‌شناسیش خودت بچهٔ جفره هستی. این چیزها بهتر می‌فهمی. - خلاصه، چوپون رفت و به لعدان گفت: دستم به دومنت یه ساحری همچین قصه‌ای ساز کرده. حالا چه کنیم؟ لعدان گفت: چه موقع می‌آد؟ گفت: غروب. لعدان گفت: فردا برنامهٔ شیر و ماست مثل هر شب بذارین تا من تکلیفم با این ساحر روشن کنم.لعدان فردا غروب اومد و نشست و دید بله ساحر داره می‌آد. لعدان گفت: نترسین زمانی که این خواست بره، من هم دنبالش راه می‌افتم و می‌گیرمش. زنک ساحر اومد و رفت تو اتاق و تمیز و مرتب هرچه شیر و ماست و دوغ بود ورداشت و حرکت کرد. لعدان رفت دنبالش. می‌خواست بشناسدش که پیش از اون که ساحر بشه زن که بوده، زن که نبوده. خلاصه، بی‌بی‌ئی که تو باشی، تا بیابون تاریک رفت دنبالش. این رفت، اونم رفت. همین جور رفت، دور زد، دور زد، تا آخر کاری خیز ورداشت و گرفتش. موقعی که زنک رو گرفت، دیگه نه این حس داشت نه او. دو تا شون افتادن تو بیابون. لعدان تا رسید گیس‌های زن رو دور دست پیچوند و خوابوندش تو خاک‌ها و هی گردوندش و خس حیوون را عقب زد و زنک رو شناخت که زن کی هست و زن کی نیست که ساحر شده.حالا زنه که دیگه رازش رو خاک افتاده، افتاد به التماس که فلان کس تو را به خدا تو را به کتابی که می‌پرستی ول کن برم. لعدان ول نکرد و گفت: آخه زن، مو میخوام بدونم انصافت کجا رفته. تو زن فلان کس هستی. چرا همچی کاری می کنی. چرا داروندار این بدبخت‌هارو ورمی‌داری. زن نشست به التماس، به عز و جز. سرتا پاش هم طلا می‌زد، زن التماس کرد. می‌ترسید لعدان اونو ورداره و ببره تو آبادی بسوزونه... لعدان گفت: شوهر تو آبرو داره. بچه‌هات آبرو دارن. من کاری نمی‌کنم. کاریت هم ندارم، اما به حرف با تو دارم. از تاریخ امروز تا زمانی که هستی اگر روزی روزگاری از کنار اون رد شدی یا رفتی جلو چوپونی رو گرفتی یا اون طرفا سبز شدی یا یه وقتی شبحت تو خواب اونا یا هر کس دیگه ظاهر شد و زیاد و کمی شد، اولاً - همه جا بانگ می‌زنم که تو ساحر شدی. دوماً - خودت می‌فهمی که تکه تکه‌ت میکنم و آبروت پیش همه می‌برم...خلاصه از اون تاریخ اون زن نه پیدایش شد، نه اون طرفا رفت و چوپون و مردم چاه مبارک عسلویه هم خیالشون راحت شد و به خوشی و خرمی نشستن به زندگی کردن.