Eranshahr

View Original

سام و ملک ابراهیم

افزوده شده به کوشش: نیلوفر توکلی

شهر یا استان یا منطقه: بروجرد

منبع یا راوی: گردآوری و تنظیم: شیدرخ و ابوالفضل رازانی، زیر نظر م. آزاد

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 27-30

موجود افسانه‌ای: --

نام قهرمان: حاکم

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: --

--

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود. یک حاکمی بود که از هر دو چشم کور شده بود. یک شب در خواب دید که مرد سفید پوشی به او گفت: «فقط یک نفر هست که می تواند چشم تو را بینا کند و او مردی است که در یکی از غارهای کوه ونایی (ونایی محلی است در نزدیکی های بروجرد که کوهی دارد با غاری معروف به غار ونایی) زندگی می کند. باید او را بیاوری تا او قصه ای برایت تعریف کند تا چشم تو خوب بشود.» حاکم، صبح زود بلند شد و یکی از نوکرهایش را صدا کرد و برایش گفت که این خواب را دیده و از او خواست تا برود و آن مرد را پیدا کند و بیاورد. نوکر فوراً رفت و تمام غارهای کوه را گردش کرد و برگشت و گفت: «هیچ کس در آن جا نبود. فقط در گوشه یکی از غارها زنبیلی بود که داخلش یک مردی نشسته بود که نه حرف می زد و نه به کسی نگاه می کرد.» حاکم گفت: «برو او را بیاور.» نوکر رفت و او را با زنبیل آورد پیش حاکم. تا او حاکم را دید خنده ای کرد و گفت: «بالاخره پیدایت کردم. دویست سال است به انتظار این روز زنده مانده ام.» بعد خودش شروع کرد به قصه گفتن. او گفت: «وقتی که من جوان بودم و زن برایم خواستند، شب عروسی که شد زن را آوردند توی حجله، فوراً به من گفت: «من هوس گوشت آهو کرده ام.» ما هم که برایمان ننگ بود خواسته زن را در شب عروسی برآورده نکنیم، بلند شدم و با اسب رفتم به شکار تا برای عروس گوشت آهو بیاورم. رفتم و رفتم تا رسیدم به یک قلعه کوچک. دیدم جلوی در قلعه جوانی نشسته و آهویی کشته و دو شقه اش کرده، یک شقه آن را به این پایه و یک شقه دیگرش را به آن پایه قلعه آویزان کرده. رفتم جلو و سلامی گفتم و از او پرسیدم: «ای جوان! تو چت شده که چنین دو زانو و ناراحت اینجا نشسته ای؟» جوان گفت: «تو کاری به کار من نداشته باش. گوشت آهو می خواهی، بردار و ببر. تو نمی توانی درد مرا دوا کنی.» من گفتم: «شاید توانستم کاری بکنم، بگو...» گفت: «من ملک ابراهیم هستم، نامزدی داشتم، عمویم که حاکم است او را داده شوهر. فردا شب حنابندان است و پس فردا شب عروسی.» من گفتم: «این که کاری ندارد، من برایت می آورمش. فقط راه آن شهر را به من نشان بده.» ملک ابراهیم گفت: «اولا که من با تو نمی توانم بیایم، چون که تصویر من در سردر تمام دروازه ها آویزان شده، اما تو اگر بخواهی از این کوه بروی، پس فردا شب می رسی. اما اگر از راه عادی بروی شش ماه راه است.» بعد فکری کرد و گفت: «چون تو ممکن است راه را گم کنی، من هم تا نزدیک های شهر با تو می آیم.» بعد رفت و صد تا میخ طویله آورد و گفت: «باید این میخ ها را بکوبیم به سنگهای کوه و از آن ها بالا برویم.» من یکی از میخ ها را برداشتم و هر چقدر تقلا کردم، دیدم اصلاً در کوه (فرو) نمی رود. ملک ابراهیم گفت: «این جوری می خواهی عموزاده مرا به من برسانی.» بعد میخ طویله ها را گرفت و یکی یکی روی کوه گذاشت و با مشت محکم می زد روی آن ها. آن ها در سنگ های کوه (فرو) می رفتند و بعد ما از آن بالا می رفتیم. خلاصه، رفتیم تا بالای کوه و از آن طرف سرازیر شدیم پایین و مقداری راه رفتیم تا رسیدیم به یک زمینی که رعیتی داشت هندوانه آب می داد. من رفتم جلو گفتم: «(مأنه نوای (خسته نباشی m^na navay)) برادر! چیزی برای خوردن داری؟» رعیت گفت: «چرا برادر، دارم.» همین که پشتش را به من کرد که برود و هندوانه بیاورد، با مشت زدم توی سرش و همین که افتاد روی زمین، لباس هایش را در آوردم و کردم تنم و مشغول آبیاری شدم. ملک ابراهیم هم رفت و پشت یک سنگی قایم شد. بعد از ظهر که شد خنچه های عروس را آوردند، ببرند. دیدم آخرین خنچه روی سر مردی است که یک پایش می لنگید. من رفتم مرد را از پا درآوردم و خودم خنچه را گرفتم روی سرم و رفتم به شهر. همین که به خانه عروس رسیدیم و خنچه ها را جابه جا کردند، از شلوغی استفاده کردم و خودم را در گوشه ای قایم کردم. همین که عروس و داماد در اطاق تنها شدند، من داماد را با شمشیر کشتم و دختر را برداشتم و از راه هواکش بخاری از خانه خارج شدیم و رفتیم پیش ملک ابراهیم. بعد، هر سه تا سوار اسب شدیم و فرار کردیم رو به ولایت خودمان. در این جا بشنو که ملک ابراهیم یک کیسه هسته خرما همراه داشت. از هر راهی که ما می رفتیم هسته خرما می ریخت و می رفت. صبح که شد، حاکم قشون بیرون فرستاده بود که ملک ابراهیم را بگیرند. آن ها هم رد هسته های خرما را گرفته بودند و می آمدند. ما هم که از همه جا بی خبر بودیم، آهسته می رفتیم که خسته نشویم. یک دفعه فهمیدیم که قشونی از دور پیدا شد. ملک ابراهیم جلو رفت و تا جان داشت از آن ها کشت و همین که خسته شد من رفتم. تا جان داشتم جنگیدم من که خسته شدم، دختر جلو رفت و تا توانست جنگید، ولی زخمی شد و ملک ابراهیم به کمک او رفت. او هم زخمی شد و آن ها که دیگر خسته شده بودند، خودشان را کشتند. من هم فرار کردم و یک دفعه متوجه شدم نزدیک قلعه هستم. یک شقه از گوشت آهو را برداشتم و رفتم پیش زنم. بعد از مدتی از بس ناراحت بودم به غار ونایی رفتم و در آن جا قایم شدم. از آن وقت تا حالا من در آن جا زندگی می کنم. حاکم از پیرمرد پرسید: «حالا تو جای آن ها را بلدی؟» پیرمرد گفت: «بله بلدم، ولی من دیگه پیر شدم و نمی توانم تکون بخورم.» حاکم گفت: «من غاری بلدم که آن مرد سفید پوش در خواب به من یاد داده.» بعد بلند شد و وضو گرفت و نماز خواند. ناگهان پیرمرد تبدیل شد به یک جوان رشید و برازنده. حاکم هم یک دفعه متوجه شد که می تواند ببیند. پس هر دو همدیگر را بوسیدند و حاکم از پیرمرد که حالا دیگر جوان شده بود پرسید: «راستی اسم تو چیه؟!...» مرد گفت: «اسم من سام است.» سام با حاکم سوار اسب شدند به تاخت به طرفی که سام نشان داده بود رفتند. دیدند هسته های خرما که آن شب ریخته بودند، همه شان شده اند درخت خرما و سرهایشان سرازیر شده پایین. ناگهان رسیدند به جسدهای ملک ابراهیم و دختر. دیدند همچنان تازه مانده. حاکم به سام گفت: «این ها را بلند کن و یکی یکی خون های روی بدنشان را بشور و بگذارشان آن طرف.» بعد حاکم وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و به ملک ابراهیم و دختر فوت کرد. هر دو زنده شدند و اول از حاکم ترسیدند، ولی بعد که حاکم آن ها را دست به دست داد او را در آغوش گرفتند و خوشحال شدند. سام که نمی دانست چه خبر شده از حاکم پرسید: «چرا این ها از تو ترسیدند؟!» حاکم گفت: «من همان پدر دختر هستم و از فراق او چشمانم کور شده بود. در تمام این مدت گوشه ای نشستم و فکر کردم تا این که بالاخره آن خواب را دیدم و تو را پیدا کردم.» از آن به بعد ملک ابراهیم و دختر حاکم با خوشی با هم زندگی کردند و سام هم عمر جوانی را از سر کرد و حاکم هم به گوشه ای رفت و شروع کرد به دعا و نماز تا مرد. رفتیم بالا آرد بود، آمدیم پایین خمیر بود. قصه ما همین بود.