سرانجام طمع کار
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص
منبع یا راوی: گردآورنده مرسده زیر نظر نویسندگان انتشارات پدیده انتشارات پدیده چاپ اول ۱۳۴۷
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۸۵-۹۰
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: رمال
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: مرد انتقامجو
سرانجام طمع کار قصهای پرماجرا و پرتحرک است و مثل اغلب قصههای اخلاقی و پندآموز، درونمایهای با سفارش کردن به دوری از آزمندی روزافزون دارد و پیام آن چنین است که حرص و آزمندی سرانجام به فاجعه میانجامد.
در یکی از شهرها، رمالی زندگی میکرد که در کار خود بسیار استاد بود. روزی از روزها به حجره بازرگانی رفت و گفت: «به طوری که در طالع شما دیدهام گنجی نصیبتان خواهد شد.» بازرگان خیال کرد رمال از او تملق میگوید و میخواهد به این بهانه سرکیسهاش کند. پس گفت: «رفیق داری شوخی میکنی یا منو دس انداختی؟» رمال گفت: «به جان خودم قسم که نه شوخی میکنم و نه خدای نکرده قصد دست انداختن شما را دارم. من هر چه را که رمل نشان داده به شما عرض کردم.مخصوصاً باید یادآور شوم که محل گنج در همین کاروانسرا و در همین حجرهای که شما نشستهاید میباشد. بی زحمت فرش را به کناری بزنید تا جای آن را به شما نشان دهم.» تاجر به اتفاق رمال نمدی را که کف حجره انداخته بودند کنار زد. سنگ چهارگوشی پیدا شد. رمال به بازرگان گفت: «اجازه بده در حجره را ببندم تا کسی از کار ما سر در نیاورد.»وقتی در را از داخل بستند میله آهنی را مانند اهرم زیر سنگ گذاشتند و سنگبه آسانی از جای خود حرکت کرد و دهانهی چاهی پدیدار گردید. بازرگان ریسمانی به کمر بست و فانوس بادی روشن نمود و آهسته آهسته به درون چاه پایین رفت. وقتی به ته چاه رسید سکههای طلا و جواهر فراوان دید. از درون چاه به رمال گفت: «پشت پرده زنبیل بزرگی هست، آن را بردار و به طنابی ببند و به چاه آویزان کن تا من هرچه اینجا هست بالا بفرستم.» رمال به عجله زنبیل را آورد و طنابی به آن بست و در چاه انداخت. بازرگان هرچه به دستش رسید در زنبیل ریخت و به رمال گفت: «زود بالا بکش و زنبیل را دوباره پایین بفرست تا هرچه در اینجا هست بالا بفرستم.»بدین ترتیب چندین مرتبه زنبیل را به ته چاه انداخت و تمام گنجینه را بالا کشید. وقتی رمال دانست که دیگر در ته چاه بیش از یک زنبیل باقی نمانده حرص و طمع بر وی غالب شد و او را به راه کج کشید و با خود گفت: «اگر بازرگان بالا بیاید و چشمش به این همه طلا و جواهر بیفتد میترسم چیزی به من ندهد و تمام را برای خودش بردارد و شاید هم برای این که مدعی نداشته باشد، مرا از میان بردارد. پس بهتر آن است که او را همچنان در ته چاه باقی بگذارم و این گنج را برداشته با خود به جای امنی برده، پنهان سازم و باقی عمر را به خوشی و سعادت به سر برم.» همین طور که سرگرم این افکار پریشان بود طناب را پایین نفرستاد. بازرگان که سکوت رمال را دید فریاد کشید و گفت: «ای برادر مثل این است که در حق من فکر باطلی کردهای. من کسی نیستم که مهربانی تو را فراموش کنم و از آن چه که به دست آمده به تو چیزی ندهم. یقین بدان وقتی که بالا آمدم آنها را با تو برادروار قسمت میکنم. اکنون طناب را بینداز و مرا بالا بکش.» رمال گفت: «در این قبیل مواقع بهتر آن است که تمام این گنجینه را یک نفر تصاحب کند و آن شخص هم من هستم که از تو مستحق تو می باشم. فعلاً بهتر است همان جا که هستی بمانی.» رمال با این افکار شیطانی خواست جواهرات و پولهای طلا را طوری از حجره بازرگان بیرون برد که تولید شک و شبهه ننماید. پس با خود گفت: «بهتر است شب این کار را انجام دهم.» ولی چون مشاهده کرد که هوا تاریک شده و خیلی از شب گذشته است و ممکن است شبگردان نسبت به او مظنون شوند بهتر آن دانست که صبح روز بعد با خاطری آسوده گنج را از آن مکان بیرون برد. پس در گوشهای از حجره با خیال راحت گرفت و خوابید. اتفاقاً بازرگان دشمنی سنگدل داشت که از مدتها پیش میخواست به خاطر ضرری که در یکی از معاملات عمده از طرف بازرگان به او رسیده بود، از وی انتقام بستاند. آن شب گذارش به نزدیک کاروانسرا افتاد و چون مشاهده کرد که در حجره بازرگان چراغ میسوزد وقت را غنیمت دانست و از بالای بام به حجره داخل شد و یکسره بالای سر رمال رفت و به تصور این که بازرگان است، روی سینهاش نشست. رمال از ترس از خواب بیدار شد و گفت «اگر منظورت بردن این گنجینه است آن را بردار و ببر و از روی سینهی من بلند شو که نزدیک است خفه شوم.»آن مرد گفت: «من این قدر خام و احمق نیستم که گول سخنان فریبنده تو را بخورم و دست از سرت بردارم. اکنون موقع آن رسیده که حسابم را با تو تصفیه کنم. پس دست به کمر برد و خنجری تیز بیرون آورد و جفت چشمان رمال را از کاسه بیرون آورد و چون خواست از راهی که آمده بود بازگردد، از شدت عجله به درون چاه افتاد و پایش شکست.»بازرگان که در ته چاه بود به تصور این که رمال به طمع بردن باقی جواهرات داخل چاه شده است گفت: «ای رفیق معلوم میشود که حرص و طمع عجیبی داری. انداختن من در ته چاه و بردن آن همه طلا و جواهرات بس نبود که برای بردن باقیمانده خودت را به چاه انداختی؟»آن مرد گمان کرد که این شخص را بازرگان به چاه انداخته. در حالی که ناله میکرد گفت: «کسی که تو را به چاه افکنده به جزای عمل خود رسید، ولی اکنون هر دو پای من شکسته و قدرت حرکت ندارم.» بازرگان که فهمید کسی که به چاه افتاده رمال نیست خواست او را بشناسد ولی در آن تاریکی چیزی دستگیرش نشد ناچار تا صبح به ناله و زاری پرداخت. از آن طرف رمال که چشمهای خود را از دست داده بود از شدت درد لحظهای آرام نمیگرفت و پیدرپی فریاد میزد. اتفافاً بازرگان پسری بنام محسن داشت که از مدتی قبل به سفر رفته و آن روز با سود فراوانی به شهر خود بازگشته بود و چون پدر را در خانه ندید به کاروانسرا رفت تا از حالش جویا شود. همین که پشت در حجره رسید در را بسته دید، لکن از درون حجرهی پدر صدای ضجه و ناله شنید. با یک حرکت در را باز کرد و داخل شد. ناگهان چشمش به مرد ناشناسی افتاد دید که تمام صورتش خونین و دو دست را روی چشمها گذاشته و ناله میکند و در گوشهای خرمنی از طلا و جواهر ریخته و فرش حجره کناری رفته و دهانهی چاهی پدیدار است. محسن با احتیاط تمام به لب چاه آمده و چون صدای ناله از درون چاه شنید سخت متحیر گردید. نزد رمال آمد و پرسید: «ای مرد بگو کیستی و چرا به این روز افتادی؟» رمال ابتدا گمان کرد که محسن همان کسی است که او را کور کرده پس گفت: «ای ظالم ستمگر اکنون که مرا به این روز سیاه انداختی به پرسش حالم آمدهای؟» محسن که از حرفهای رمال چیزی نفهمید ناچار ریسمانی به ته چاه افکند و صدا زد و گفت: «ای کسی که در چاه افتادهای این ریسمان را به کمر خود ببند تا تو را بیرون بیاورم.» ابتدا بازرگان از چاه بالا آمد و چون چشمش به فرزند خود افتاد او را در آغوش کشید و بوسید و ماجرا را از اول تا آن ساعت نقل کرد. آنگاه به کمک محسن آن مرد که قصد انتقام از او را داشت از چاه بیرون کشید. آن مرد وقتی مشاهده کرد که به جای بازرگان رمال را کور کرده است از عمل خود سخت پشیمان گردید و به فکر فرو رفت و از بازرگان عذر خواست. بازرگان دستور داد تا رمال و آن مرد انتقامجو را به خانه بردند و طبیبی بر بالین ایشان آورد تا آنها را معالجه کند. آنگاه گنجینه را به خانهی خود حمل کرد. از بخت بد آن مرد که رمال را کور کرده بود بر اثر بریدن پاهایش که خرد شده بود، جان سپرد. ولی رمال باقی عمر را در کوری و دنیای ظلمت به سر آورد و هر وقت که به یاد آن شب میافتاد به طمع و حرصی که باعث بدبختیش شده بود لعنت و نفرین می فرستاد.