سرگالش
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: اشکور
منبع یا راوی: گرد آورنده: کاظم سادات اشکوری از انتشارات وزارت فرهنگ و هنر - چاپ اول ۱۳۵۲
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۹۹-۱۰۰
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: پسر کوچک
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: ندارد
روایت لطیفهواری است از جوان ساده لوحی که دلبستهی تجربه تازهاش میشود. روایت را نقل میکنیم.
سر چوپانی بود که دو پسر داشت. پسر بزرگتر تو خانه بود و پسر کوچکتر چوپانی میکرد. دختری را برای پسر کوچکتر نامزد کردند اما هر کاری کردند پسر را به خانه بیاورند که نامزد را ببیند نشد که نشد. میگفت: «برادرم هست من دیگر بیایم چه کار کنم؟» میگفتند: «آخر نامزد تست، بیا ببین به دردت میخورد یا نه. این چه حرفی است که میزنی؟» میگفت: «برادرم میداند.» روزی که تصمیم گرفتند عروسی به راه بیندازند به دنبال پسر فرستادند نیامد. میگفت: «هرچه برادر بزرگم گفت قبول دارم.» هر طور بود پسر چوپان را به خانه آوردند. پسر نشسته بود و دختر را نگاه میکرد و دختر ایستاده بود و پسر را نگاه میکرد. لحظهای گذشت. پسر رو به دختر کرد و گفت: «بنشین خواهر جان بنشین!» دختر نشست. برادر بزرگتر وارد اتاق شد و گفت: «چه کار میکنید؟» عروس از جا برخاست. اما برادر همچنان یله داده بود و دختر را نگاه میکرد. برادر بزرگتر گفت «برادر! چرا یله دادهای؟ یک کاری بکن.» برادر کوچکتر گفت: «چه کار بکنم؟» برادر بزرگتر گفت: «آخر این زن تست، مرد حسابی.» برادر کوچکتر گفت: «عجب! پس این شلیته قرمز زن من است؟» و بعد رو به دختر کرد و گفت: «بنشین خواهر جان بنشین. نمی دانستم که تو زن من هستی. داشتم فکر میکردم برای چه ترا به اینجا آوردهاند.» به تدریج به هم نزدیک شدند. امروز گذشت و فردا رسید و فردا گذشت و پس فردا رسید. پسر هر روز گله را به جنگل میبرد. تا اینکه یک روز گفت: «به جهنم که گله را گرگ میخورد. به من چه شما خانه میمانید و من به جنگل میروم. یک روز هم شما بروید.» هرچه جانم دلم زدند، فایدهای نکرد. دست به دامان عروس شدند که کاری بکن این پسر به دنبال گله برود و عروس به شوهرش گفت: «برو به دنبال گله اشکالی ندارد. آن چیزی را که تو میخواهی توی انبان میگذارم که هر وقت احتیاج داشتی دم دستت باشد.» جوان گفت: «اگر این کار را بکنی میروم.» عروس موشی توی انبان گذاشت و در انبان را محکم بست و به چوپان تحویل داد. صبح که شد چوپان لباسهایش را پوشید و انبان را برداشت و به راه افتاد. گله را به جنگل برد و چرا داد و شب که شد گله را به خوابگاه برگرداند. با خود گفت، ببینم آن در چه حال است و همین که سر انبان را باز کرد موش پرید و رفت توی خار و خاشاک پنهان شد. چوپان گفت ای داد بر من حالا چه خاکی به سرم بریزم که زنم مرا خواهد کشت. گله را گذاشت و دوان دوان خود را به بالای تخته سنگی در حوالی ده رساند و فریاد زد: «های «آن» به خانه نیامده؟» گفتند: «چرا آمده خیالت راحت باشد. و بعد خاطر جمع شد و برگشت و رفت و کنار گله ماندگار شد.