سزای خیانت
افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور
شهر یا استان یا منطقه: نامشخص
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمیانتشارات سروش - چاپ اول ۱۳۷۴
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۳۱-۱۳۴
موجود افسانهای: ندارد
نام قهرمان: مرد
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن
قصههای مربوط به زنان و زرنگی، تیزهوشی، وفاداری، حیله و مکر، بیوفایی، خیانت و طرحها و نقشههای ایشان گروهی از قصهها را در مجموعه افسانههای ایرانی شامل میشود. نگاه و دیدگاه خالقان و راویان این گونه قصهها نسبت به زن و مسایل مربوط به او به خوبی مشهود است. قصهها میتوان کهنگی و دیرینگی برخی از آراء و عقاید رایج را نسبت به زنان دریافت. روایت «سزای خیانت» از جمله روایات مربوط به زنان است و در این گروه جای می گیرد. متن کامل این روایت را نقل میکنیم.
یکی بود یکی نبود. زن و مرد جوانی بودند که به ظاهر زندگی خوبی با هم داشتند. تا اینکه روزی مرد زنش را تعقیب کرد و متوجه شد که او با مردی سر و سری دارد و درصدد برآمد مزد این فاسق را کف دستش بگذارد. روزی به زنش حقهای زد و ناله کنان در خواب حرف زد: «اگر آن مرغ سیاه را بکشی و بدهی به شوهرت یک چشمش کور میشود؛ اگر آن خروس بزرگ را بکشی و بدهی به شوهرت چشم دیگرش هم کور میشود؛ اگر آن غاز بزرگ را بکشی و کبابش را به شوهرت بدهی جفت پاهایش شل و فلج میشود.» زن وقتی این حرفها را شنید، بشکنی زد و با خود گفت: «خواب مرد راست است. اینها را به شوهرم میدهم که دیگر این قدر دنبالم راه نیفتد و خار چشمم نشود.»روز بعد، زن، مرغ سیاه را کشت، غذا درست کرد و پیش شوهرش گذاشت. شوهرش گفت: «عجب غذای خوشمزهای چه شده که خوب به من میرسی؟!»زن گفت: «بخور برایت خیلی خوب است.» پس از اینکه خورد به زنش گفت: «زن چرا تخم چشمم تیر میکشد با این چشم دیگر جایی را نمیبینم.»زن به ظاهر گفت: «من بمیرم! الهی که بمیرم! بخور، باز هم بخور، این غذا چشمت را خوب میکند.» خیال زن راحت شد که یک چشم شوهرش نمیبیند. روز دیگر خروس بزرگ خانه را کشت غذا درست کرد و پیش شوهرش گذاشت. شوهرش وقتی غذا را خورد گفت: «حالا این چشمم هم درد گرفته با این یکی چشم هم دیگر نمیبینم.»زن از ته دل خوشحال شد. روز دیگر غاز بزرگ را کشت. غذا درست کرد و پیش شوهرش گذاشت. شوهرش غذای غاز را با اشتها خورد و بعد گفت: «ای وای چشمهایم که نمیدید حالا چرا پاهایم دارند بیحس میشوند. نمیتوانم حرکتشان بدهم.» زن که دید خواب شوهرش تعبیر شده و او نه میبیند و نه میتواند راه برود فرشی تو آشپزخانه پهن کرد و او را در گوشه سرد آشپزخانه انداخت، بعد خودش را هفت قلم آراست و فاسقش را به خانه آورد. غذای مطبوعی برای او روی اجاق گذاشت. شوهرش که همه حرکات زن را زیر نظر داشت او را صدا زد و گفت: «این چیه که داری میپزی؟»زن از دروغ گفت: «دیگ آبجوش گذاشتم تا لباسهایت را بشویم.»وقتی زن از آشپزخانه رفت، لباسهایش را در دیگ غذا انداخت و به هم زد. زن برگشت که سری به غذا بزند از دیدن لباس توی دیگ عصبانی شد و به شوهرش توپید:«چرا لباسهایت را توی دیگ غذا انداختی؟» شوهرش گفت: «لباسم خیلی شپش داشت توی دیگ آبجوش انداختم تا کشته شوند.» زن از ناراحتی با قاشق چوبی محکم به فرق سر شوهرش زد. شوهرش آخی کشید و بعد گفت: «زن! دست از سرم بردار! حالا برو تیروکمانم را بیاورا تا این گنجشک را بزنم.»زنش گفت: «دیوانه با کدام چشم تو میخواهی گنجشک را ببینی؟» شوهرش گفت: «حالا تیری میاندازم خورد خورد نخورد هم که نخورد! برو تیروکمان را بیاور!»زنش تیر و کمانش را آورد و به او داد. حالا فاسق زنش توی ایوان نشسته بود. مرد، تیر اول را به سینهی فاسق زد و او را کشت. بعد زنش را هم با تیر دوم کشت و گفت: «این هم سزای خیانت.» مرد توی خانه تنها بود که ما آمدیم.