Eranshahr

View Original

سزای نیکی (1)

افزوده شده به کوشش: Astiage

شهر یا استان یا منطقه: لرستان

منبع یا راوی: باجلان فرخی - محمد اسدیان

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: 135 - 139

موجود افسانه‌ای: مار سخنگو - شاه پریان - آب سخنگو - روباه سخنگو - خر سخنگو

نام قهرمان: سوار

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: مار

سزای نیکی افسانه ای است لری که با واژه هایی از گویش مردم لرستان آراسته شده است. درونمایه افسانه، پیروزی نیکی بر بدی است. سازندگان این قصه برآنند که با بر شمردن برخی کردارهای بد آدمی بگویند که این اعمال بر بدی در مقابل نیکی دلالت دارند. اما در نهایت این اصل «نیکی در مقابل نیکی» است که پیروز است.

گفت:سواری در دامنه ی کوه ماری هراسان را دید که شتابان به جانب او می آمد. سوار آماده ی دفاع از خویش شد که مار تا به او رسید سلام کرد و گفت:جوان به فریادم برس که دشمن در پی است و راه گریزی نیست. سوار گفت:تو ماری و مار را جز مکر و نیرنگ کاری نیست چگونه میتوان بدون اندیشه از درستی گفتار تو اطمینان داشت؟ مار گفت:های سوارا اودالی(دیو) در هیأت درویشان در پی من است تا مرا صید کند و بسوزاند و خاکستر مرا که داروی چشم نابینای دختر شاه پریان است برای شاه پریان ببرد.سوار و مار در گفتگو بودند که از دور دست سیاهی درویشی که شتابان به جانب آنان می آمد نمایان شد؛ سوار دانست که مار دروغ نمی گوید. سوار در خورجین را گشود و از مار خواست که داخل خورجین پنهان شود. مار هراسان گفت:های جوان اگر اوداg مرا داخل خورجین بیابد هر دوی ما را خاکستر میکند سوار گفت:آیا تو جای مناسب تری می شناسی؟ مار گفت:جوانمردی کن و مرا داخل شکم خود پنهان کنسوار بیمناک از فرارسیدن دیو دهان گشود و مار شتابان از کام سوار به معده ی او رفت.درویش فرا رسید، سلام کرد و گفت:ای جوان ماری سیاه و خطرناک را در راه ندیدی سوار گفتاز راهی دور می آیم و همه ی راه را جز سنگ و خار چیزی ندیده ام.»درویش از سوار لقمه نانی خواست و سوار از اسب پیاده شد و سفره ی خود را از خورجین بیرون آورد و جلوی درویش پهن کرد درویش لقمه نانی خورد و پس از خداحافظی دور شد.جوان بر اسب نشست و شتابان دور شد و تاخت و تاخت و تاخت تا به کنار بیشه یی انبوه رسید از اسب پیاده شد و به مار گفت:دیو رفت و ما به جای امنی رسیدیم اینجا بیشه ای انبوه است. حال بیرون بیا و در بیشه پنهان شو مار قاه قاه خندید و گفت:آه ای آدم نادان آیا جایی نرمتر و بهتر از جایی که من دارم می شناسی؟ اینجا هم نان هست و هم آب و هم پناهگاه مناسبی برای سرما و گرما جای من خوب است تو به فکر خودت باش جوان گفت:اگر تو را رها میکردم جانت را از دست میدادی من به تو نیکی کردم و تو را از خطر نجات دادم آیا سزای نیکی بدی است؟ مار قاه قاه خندید و گفت:جوان مگر نمیدانی سزای نیکی بدی است؟ اگر نمی دانی از دیگران بپرس اگر جز این بود من از شکم تو خارج میشوم.سوار ملول شد و رفت و رفت تا به کنار نهر آبی رسید. سوار به آب گفت:های آب که زندگانی همه ی جانداران از بخشندگی تو است تو بگو تو بگو آیا سزای نیکی بدی است؟آب خرسنگی را دور زد و گفت:جوان گوش کن مسافران خسته و غبار آلود از راه می رسند و من آنان را سیراب میکنم کنار من میآسایند و در پایان کار در من میشاشند و مرا می آلایند و راه خود میگیرند و بی سپاس و خداحافظی از من دور میشوند می بینی که سزای نیکیهای من بدی است پس سزای نیکی بدی است.سوار، ملول بر اسب نشست و رفت و رفت و رفت تا به خری پیر و خسته رسید. سوار خر را تیمار کرد و گفت:ای خر! تو بگو تو بگو آیا سزای نیکی بدی است؟ خر خسته و پیر آهی کشید و گفت:گوش کن جوان از هنگامی که انسان پالان بر دوش من نهاد او را خدمت کردم و با وجود آزارهای او بار بردم و بار بردم و خیلی زود پیر و خسته شدم حالا پس از عمری خدمت به آدم وقتی که قدرت باربری را از دست داده ام و پیر شده ام مرا در بیابان رها کرده تا طعمه ی درندگان شوم می بینی که سزای نیکی بدی است.و سر خود را تکانی داد و از جوان دور شد.جوان ملول بر اسب نشست و تاخت و تاخت و تاخت تا در دامنه ی تپه ای به روباهی پیر رسید از اسب پیاده شد و گرد و غبار از روباه زدود و گفت:های روباه پیر و دانا تو بگو تو بگوا آیا سزای نیکی بدی است؟ روباه گفت:ببین ای جوان رشید پرسش تو بی دلیل نیست ماجرا چیست؟ بگو چرا غمگینی؟ قصه و غصه ی تو چیست؟ جوان گفت:خسته و مانده از راهی دور می آیم اسب من خسته و خودم غمگین و راهی دراز در پیش دارم آن سوی نهر و بیشه و کوه در کوره راهی ماری هراسان را دیدم که از دشمن میرمید مار را در شکم خود پنهان کردم و از چنگال دیو رهانیدم و به او نیکی کردم پس از رهانیدن مار از خطر از او خواستم که از کام من بیرون آید و در بیشه مخفی شود که میپنداشتم سزای نیکی نیکی است اما مار پس از جستن از خطر گفت که جای امنی دارد و سزای نیکی بدی است. از آب روان پرسیدم آیا سزای نیکی بدی است؟ و آب از ستمی که انسان در برابر نیکی های او روا میدارد گفت سزای نیکی بدی است در راه خری پیر و خسته را دیدم و از او پرسیدم آیا سزای نیکی بدی است؟ و خر پیر و خسته ملول از ستمی که آدم به هنگام پیری بر او روا میدارد و به جای تیمار او را در بیابان رها میکند تا طعمه ی درندگان شود گفت آری سزای نیکی بدی است. حال روباه پیر و دانا تو بگو تو بگو آیا سزای نیکی بدی است؟روباه پیر دم بلند و زیبای خود را تکانی داد و گفت:قصه کافی نیست که مار باید آنچه را میان شما رفته است برای من به نمایش بگذارد تا درباره ی شما قضاوت کنم مار پذیرفت و به آرامی از کام سوار بیرون خزید و همه ی آنچه را رفته بود تا رفتن به درون خورجین انجام داد و تقاضا کرد که جوان او را در شکم خود پنهان کند پیش از آن که جوان خورجین را بگشاید، روباه در خورجین را محکم بست و به جوان گفت:ای جوان سزای نیکی نیکی است هیزمی فراوان گرد کن.جوان هیز می فراوان گرد کرد پس روباه خورجین را که مار در آن پنهان شده بود بر تل هیزم نهاد؛ روباه دم بلند و زیبای خود را بر زمین کوبید و هیزم را آتش زد. مار در آتش سوخت و خاکستر شد روباه خاکستر مار را در جعبه ای کوچک ریخت و آن را به جوان داد و از جوان خواست تا خاکستر را به دختر شاه پریان برساند تا خاکستر را به چشم کشد و بینا شود.سوار رفت و رفت و رفت تا به دیار پریان رسید و خاکستر مار را به شاه پریان داد. دختر شاه پریان خاکستر را در چشم کشید و بینایی خود را بازیافت و شاه پریان در برابر نیکی سوار نیکی کرد و دختر خود را به سوار جوان داد و او را جانشین خود کرد تا سزای نیکی نیکی باشد.چنین بود.